༆به نام خدا༆

قاتل☠︎︎

پارت:3

فصل:2

۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞

آدرین؛ 

پلگ: یک ساعت تمام روی تخت نشستی و چیزی نمیگی خوب یه چیزی بگووووو....! 

بهش نگاه کردم.... 

آدرین: ذهنم مشغوله...! 

پلگ: اوه ممنونم قانع ام کردی... بهتر نیست بریم پایین و از اون پنیر های خوشمزه بخوریم...! 

بهش خیره موندم.... 

پلگ: اونطوری من رو نگاه نکننن... 

آدرین: اه باشه بریم...! 

پلگ: آخ جونننن... 

در رو باز کردم... توی راهرو قدم برداشتم... از پله ها پایین رفتم... 

همه جا تاریک بود وسط تالار قصر ایستادم... 

آدرین: چیشده... چه اتفاقی افتاده!؟ 

پلگ: من که از هیچی خبر ندارم... 

آدرین: اهاییی کسی اینجا نیست.... کجا رفتین؟! 

یک دفعه چراغ ها روشن شدن... جنی دقیقا پشت سرم بود.... 

برگشتم سمت جنی... 

لباس سیاه براقی تنش بود... با کفش های سیاه... 

جنی: سوپرایز! 

خنده ای کردم... 

لبخندی زد... 

جنی: ترسیدی نه؟ 

آدرین: نمیدونم... اه چی بگم... 

جنی: هیسسس هیچی نگو.... چشمات باهام حرف میزنن...! 

لبخندی زدم... 

چشمم به همون دختر خورد که از بالای پله ها به ما خیره مونده بود... 

جنی دستم رو گرفت... 

جنی: خب این جشن توئه نمیخوای لذت ببری...! 

آدرین: البته! 

روی صندلی نشستیم... 

آدرین: نمیخوای درباره ی اون چیزی بگی... 

به اون دختر نگاه کرد و گفت: چرا میخوای دربارش بدونی...؟

آدرین: هر دفعه که بهم برمیخوره از پیشم فرار میکنه... 

جنی: نگران نباش باهاش آشنا میشی! 

بلند شد.... 

جنی: من کار کوچیکی دارم الان برمیگردم... خوش بگذرون آدرین...! 

بلند شدم... 

پلگ: وقت پذیرایی.... من رفتم آدرین.... بعد جشن میبینمت... 

آدرین: شکمووو! 

به سمت میز نوشیدنی ها رفتم... 

رنگشون قرمز بود.... 

یکیشون رو برداشتم... بوی خاصی میداد لیوان رو روی میز گذاشتم... 

ضربان قلبم بالا رفت... 

دست کسی رو شونم اومد... 

جنی: آدرین حالت خوبه؟! 

آدرین: م.. من.. من... خوبم... یه ذره سرگیجه دارم میرم اتاق... 

جنی: مطمئنی یه سرگیجه اس... 

آدرین: اره اره نگران نباش.... 

سریع از کنار جنی گذاشتم دم پلگ رو گرفتم و پیش خودم کشوندمش... 

پلگ: هییی جشن هنوز تموم نشده...! 

آدرین: بیا باهات کار دارم... حالم خوب نیست....! 

بدو بدو از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.... سریع در رو بستم و روی زمین نشستم... 

پلگ: خب چیکارم داشتی... 

آدرین: پلگ پلگ پلگگگگگ..... اونا انسان نیستن میفهمییی! 

پلگ: میدونم.... چی... چیییی داری میگیی! 

آدرین: اون نوشیدنی هارو دیدی! 

پلگ: اره! 

آدرین: اونا خون ان.... میفهمی پلگ خون..! 

با دستای کوچولوش سرش رو گرفت و گفت: این امکان نداره...! خب حالا خون باشه ما چی کار کنیم!؟ 

آدرین: چرا قضیه رو نمیگیری پلگ... اونا وندپایرن... میفهمی وندپایر... و من یه انسان...... یعنی یه گربه میون یه عالمه شیر.....!