درخشش ستارگان. p4

امشب ستارگان میدرخشند
اما درخشان ترین آنها تویی
فضا زیبا و رمانتیک شده
اما زیباترین تویی
درخشش ستارگان کورکننده شد!
تو میان آنها گم شدی،
آه،دیگر تورا نمیبینم!
تو کجایی؟
تو روبه روی من هستی؛
تو درخشان ترین ستاره ای
تو ملکه درخشش هایی...
اوپنینگ از نودمه شاید اهنگشو نوشتم با گیتار زدم.
کت با بهت به لیدی نگاه کرد و گفت:«پس یه دختر به اسم یوآ.... نجاتم داد! عجیبه!» لیدی باگ گفت:«آره خیلی عجیبــ... هاااااا» و خمیازه طولانی کشید. کت نو ار گفت:«خب باوش.... بیا بریم تو قلعه استراحت کنیم! الانم روزه!» و تازه متوجه پل کنارشون شد.و به لیدی باگ نشونش داد. لیدی گفت.:«باور کن این اینجا نبود!» کت نوار گفت:«مگه مهمه؛ بیا بریم استراحت کنیم»لیدی باگ طی یه حرکت کاملاااا ناگهانی صورت کت رو گرفت و بوسه ای روش نشوند.کت مبهوت مونده یود.لیدی با سرخ بود و برای اینکه کت نقهمه سرخ شده، پاشو روی پل گذاشت. پل از پلا های شناور بود که اعتبارشون به مویی وابسته ست!. برای رسیدن باید دست همو میگرفتن. کت نوار به لیدی باگ نگاهی انداخت و گفت:«دستتو بده به من!» عرق سردی روی پیشونی لیدی باگ نشست. با دستای لرزون دستش رو بلند کرد و توی دست کت نوار گذاشت. آب دهنش رو قورت داد و شروع به حرکت کردن. تو کل مسیر لیدی باگ رنگ انار شده بود و کت نوار بهش با خنده مختص خودش که قطعا فهمیدید چیه تیکه مینداخت و هردفعه با این جواب مواجه میشد:«اگه یه کلمه دسگه ادامه بدی میمدازمت توی باتلاق تا دیگی پیشی نداشته باشیم!» و کت نوار با بدجنسی پاسخ میداد:«اون موقع دیگه پیشی نداری... که نازش کنی.... ملوسش کنی.... بهش بگی پیشی. کوچلوی من....شوهر ایندتو میکُ..» و با این جمله خفه خون میگرفت:«ساکت!» این روال تا رسیدنشون به قصر یا بهتره بگیم قلعه ادامه داشتش! بگذریم، بالاخره به قلعه رسیدن، به محض اینکه پاشونو روی سکو گذاشتن پل پاره شد.لیدی گفت:«میگم، چرا با یویوی من نرفتیم:|» کت حرفی نداشت و گفت:«بیخیال... مهم نیست!» و گفت:«من در بزنم؟» لیدی گفت:«واسه چی در بزنی یه کوبه اونجاست.... من میزنم!» و با انگشت اشارش کوبه رو بالا کشید، به مخض فرود اومد کوبه، صدای قیژیی شنیده شد. دوتاشون یکم ترسیده بودن. خب حقم داشتن. انگار قلعه متروک بود و چاره جز رفتن به توش نداشتند. لیدی نگاهی پر از سؤال به کت نوار انداخت و کت دستشو گرفت و گفت:«تا من پیشتم از هیچی نترس! دستم رو بگیر...»(من: دستممممم رااااا بگیرررر چشمتتتتت راااا بببندددد باااا مننن گریههه کنننن همراهم بخند.... عمر رفته راااا رهاااا کن.... تو فقطططط مرا صدااا کنننن دستممممم راااا بگیییر!) لیدی باگ اخمی کرد و دستشو از دست کت نوار کشید و گفت:«سو استفاده گر!» و ترسشو فراموش کرد و تند وارد قلعه شد.میدونست جدا شدنشون از هم ممکنه به ضررشون باشه... کت دم درواژه مونده بود و نمیدونست چی بگه. فقط مسیر رفتن لیدی باگ رو با نگاهش دنبال میکرد. مگه حرف بدی زده یود؟(دم دروازه میدن عدس پلو استقلال تیمتو بردار و برو.) کار درست همین بود! باید میرفت دنبالش. نمیدونست چرا، ولی به این قصر، اصلا حس خوبی نداشت.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شنلش رو کشید و گفت:«نه آنا!این کار خطرناکیه. التماست میکنم! ممکنه بمیری!» برگشت و گفت:«نمیزارم تنها عضوی از خونوادم که باقی مونده بمیره!» با التماس به چشمای سبزش زل زد، و گفت:«مطمئن باش برادرت ماراحت میشه بفهمه حپدنو تو خطر انداختی!» با چشمای سبزش که که ده سال بود برق شاذی توشون دیده نشده بود زمزمه گرد:«یو، من انتقام خانوادمو از هایبرس ها خواهم گرفت. اونا خیلی.. خیلی... اه، نمیزارم سرش بلایی بیاد.» یؤآ با التماس به رفتنش زل زد و گفت:«نه... اون چیزیش نمیشه... تو تو خطری..» و وارد کلبه چوبی شد. از دیدنش شخص روبه روش خشکش زد. زمزمه کرد:«خانم....امیلی؟»
خب میدونم گیج شدید.واسه بعدی۱٠ نظر.اما به این معنی نیست بقیه نظر ندناااا.کم هم بود فدا سرم.
فعلا.