در باز شد...کت نوار با شتاب پاشد و گفت-حا...حالش چطوره؟

همون زنی که مسئول ترمیم کردن حال لیدی باگ بود گفت-وا! مگه اینجا بیمارستانه؟ حیلیش چیطیره:| ، حالش خوبه ، توئم نپلک این دوروورا!

کت نوار با شطاب پاشو به در زد که بدجوری دردش گرفت! آخی گفت و با عصبانیت به شخص نگاه کرد!

-هییییییس! چته وحشی؟! بانوت بیدار میشه!

-خو...خودتی

-بهتره بشینی سرجات! وگرنه فکررررشم نکن ک بانوتو ببینییییی!

همون زن شوخ طبع و بی اعصاب دوباره وارد اتاق شد و درو بست! ، کت نوار با عصبانیت دور معبد رو چرخید و به یکی برخورد کرد! به اون فرد نگاه کرد! یه دختر که موهای گوجه ای بسته و بنظر میرسه کس مهربونی باشه! همون زن به کت نوار نگاه کرد و گفت-اوه پسر خوب! حالت خوبه؟

-شما باید به اون دوست روا...چیز یعنی دوستت که نمیذاره بانومو ببینم بگی!

-چی رو؟ چرا اینشکلی میکنی؟! ای بابا! بیا بشین!

-بشینم؟! هه! بشینممم؟! برو بابا!

اون زن که تقریبا کلافه شده بود ، دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت-ببین پسر خوب، صبور بودن بهترین چیزه! باید صبور باشی! اون شخصی که میگی قهرمان شهره! و برای اینکه مثل قبل شه، باید صبر کنی! صبر!

کت نوار که یجورایی تحت تاثیر قرار گرفت و به گمون خودش شخص مناسبی برای درد و دل یا... پیدا کرده ، به حرفش گوش داد و همراه زن یجا نشست...اون زن تو حیاط بزرگ...روی زمین، روی بوته ها، کنار آبشار و گل و درخت ها نشست و به جلو خیره شد، به کت نوار نگاه کرد و علامت داد که بشینه! کت نوارم که چاره ای نداشت...کنار زن نشست و با تعجب بهش نگاه کرد!

اون زن که سرووضع کت نوارو دید کل بدنشو شناسایی کرد چوب کنار بوته هارو برداشت و محکم زد به پشت کت نوار! کت نوار آخی از ته دل گفت و نالید-عااااااییی این دیگه چی بووود! چرا هیچکی بامن مثل آد...یعنی چرا همه اذیتن میکننننن؟!

اون زن گفت-صاف بشین! صاااف! قوز میشی! بعد همه به قهرمان شهر که تویی میگن ، ابرقهرمان بازی که بلده...ولی قرار نیست قشنگ بشینه!

کت نوار با تعجب به زن نگاه کرد و گفت-جانم؟ من خیلیم قشنگ میشینم! داشتم با تعجب بهتون نگاه میکردم و بنظرم شما خیلی...خیلی آم...خیلی عجیبین! آره! عجیب! 

-هی پسر! 

کت نوار یاد یچیزی افتاد و گفت-عا راستی! اسمتون چیه؟

-من پیائو چنگ هستم! (Piao chong)

-اووووو ، خب منم کت نوارم*-*

-لیدی باگ خیلی این دیوونه بازیاتو دوست داره!؟

-عا لیدیو میگی!؟ اون کلللللللا عاشقمه! عاشق! البته اینطور فکر میکنم...آها راستی خانم چند سالته؟!

-تو باید...سن خانمارو بدونی؟!

-عام خب فقط میخوام بدونم مال چند سال قبل هستین! اینطوری!

-هومممم، تقریبا 5000 ساله که در قید حیاتم!

-بعد یچیزی، شماها...یعنی کلتون...هنوز حافظتونو دارین؟

-منظورت چیه؟! ما که هیچوقت گاردیل نشدیم! ماها فقط هولدور های میراکلسیم! اول فکر کن بعد حرف بزن پسر خوب!

-عام آره راستی...خب...پس چرا انقدر جوونین؟! یعنی خب..حتی پیرم نشدین!

پیائو چنگ خندید و گفت-اوه پسر خوب! ما فرق داریم! 

-یعنی ماهم...اینطوری میشیم؟

-خب، خیلیا نشدن! ما فقط عده ای از اوناییم!مثلا زمان ماها عده ایشون درسته که کشته شدن اما موندیم! ولی خب یه عده از نسل ها نیستن! اونا کشته شدن یا...هی

-آها اوکی متوجه شدم! خب ، من یه خواهشی ازتون دارم!

-چه خواهشی؟

-میتونین...خب...منو ببرین پیشش؟ 

-پیش کی؟

کت نوار کمی مکث کرد و بهش فکر کرد...به کسی که میخواست بره پیشش...پیش بانوش

زن نفس عمیقی کشید و گفت-خیل خب...یکاریش میکنیم!

-نمیکنی؟

-میگم میکنیم دیگه!

-آها...یعنی من و...شما باهم؟

-آره دیگه!

☆☆☆☆☆☆

اصلا صبر نداشت! با اینکه بهش گفته بود که صبر کن تا بتونی ببینیش! همینطوری ک یواشکی رد میشد به یکی برخورد کرد و هردوتا افتادن زمین!گفت-بب..ببخشید...خوبین؟

-من خوبم اما تو خوب نیستی!

-عام خب نه من خوبم! 

-راستی انشاءالله که خوب بشن! البته خوب میشن چون کسی که ما داریم! فردیه که خیلییییی خیلیییی قشنگ کارشو بلده! حالا مهم نیست! بهرحال حالش خوب میشه!

-ممنون...آره، اون خوب میشه

آروم ادامه داد-اون فرشته ی منه، فرشته کوچولوم هیچوقت تنهام نمیذاره! 

از کنار فرد رد شد...طبق گفته ی پیائو چانگ باید منتظر بمونه تا بتونه کارشو انجام بده! پیائو میره و مسئولین رو سرگرم میکنه و کت نوارم ازشون رد میشه و کلیدو میگیره و درو باز میکنه و میره تو! آره...کار سختی نیست! به پیائو نگاه کرد که داره کارشو انجام میده!

-آره...یادش بخیر ما جزو هولدورا بودیم!خب دیگه چخبر؟

اینو شنید...بیخیال شد و از کنارشون رد شد و رفت درو باز کنه اما در قفل بود! به پیائو نگاه کرد و علامت داد! به نشونه اینکه در بسته اس! چیکار کنه؟

پیائو به میز نگاهی انداخت! گرچه از کت نوار و از کلید دور بود اما کارشو خوب بلد بود! حین حرف زدن به کیی از مسئولا گفت- جان!(اسم یاروعه) این شمشیرتو بده! 

جان شمشیرشو که پیائو داد و پیائو هم شمشیرو پرت کرد! چون همه جا سروصدا بود شمشیر به میز خورد و چون میز کوچیک بود میز برعکس شد و کلید صاف طرف کت رفت! کت نوار رو هوا کلیدو گرفت و با سرعت بازش کرد!

واردش شد و با اولین چیزی که دید...کلید از دستش افتاد...لیدی باگ که رو تخت...پتو تا کمرشه و دستاش رو شکمشن، اما...اما بدنش سفید سفید بود...خون تو بدنش جریان نداشت...با اون حال، کت نوار خورد شد

با بهت بهش نگاه کرد و همونطور که بغض داشت خفه اش میکرد دستاشو رو دهنش گذاشت و اشک تو چشاش جمع شد...آروم گفت-ل..لیدی باگ...

با سرعت به سمتش رفت و دستشو رو دست لیدی باگ گذاشت و گفت-پ...پاشو...پس اونا داشتم چیکار میکردن؟

اینارو طوری میگفت که صداش کاملا خفه بود...بغض داشت و هرلحظه ممکن بود گریه کنه...-خواهش میکنم...ب..بهم قول بده برمیگردی پیشم! میخوام بغلت کنم..ببوسمت...ازت با جون و دل محافظت کنم....اما....اما پیشم بمون..نمیتونم تحمل کنم..

بغضش شکست و شروع به گریه کرد ، سر لیدی باگ رو نوازش کرد و گفت-خوب شوووو...خواهش میکنم...التماست میکنم عزیزم...دیگه کی میخواد جای فرشته کوچولومو پُر کنه؟

طبیب وارد شد و با دیدن کت نوار خُشکش زد...-تو اینجا چه غلطی میکنی؟! بهت گفتیم برو

با گریه و بغض داد زد-تو داری چه غلطی میکنی؟؟! بدنش یَخه! تو داری چه غلطی میکنییی!؟!؟!؟؟

طبیب داد زد-سربازا! سربازااااااااااااااااااا

سربازا اومدن و بازوی کت نوارو گرفتن و کشون کشون بردن بیرون..

کت نوارو تقریبا به ببرون پرتاب کردن و دروبست! کت موار به در پا زد و سعی داشت بشکونتش، داد کشید-روانی! روااانییی!!! درو باز کنننن!!! لیدی باگ...بانوی من صداموو میشنوییی؟؟!؟!؟ بذار ببینمت ، بذار للللمسست کنم!!! خواهش میکنم!

تقریبا آرین مشت رو زد و آروم به پایین سُر خورد و گفت-فقط بذار صداتو بشنوم...

یاد موقعی افتاد که کنارش بود...کنارش...

***

نشست و پاهاش رو آویزون کرد..به بانوش نگاهی انداخت و پُشتش ظاهر شد..دقیقا پشتش نشست و پاهاشو آویزون کرد و دستاشو دور گردن لیدی باگ حلقه کرد و سرشو رو سرش گذاشت...اینطوری بود که لیدی باگ به حرف در اومد-کت نوار!

-جونم

-تو...از کجا میدونی من اینجام؟!

کت نوار گفت-حوصلم سررفته بود...گفتم ترنسفورم کنم، توئم که اینجایی! گفتم بیام پیش کسی که وجودش حالمو خوب میکنه!

لیدی باگ صورتش سرخ شد و دستاش و رو صورتش گذاشت و گفت-عاااااااا

کت نوار خندید و لیدی باگ رو بیشتر بغل خود گرفت و با تمام وجودش درآغوش خودش کشید...

***

یادآوری این روز باعث شد قطره اشکی از ثورتش سُر بخوره پایین...چرا...چطوری اون اتفاق افتاد؟!

☆☆☆☆☆☆

-من واقعا کُشتمش یعنی؟

-خفه شو! من بهت گفتم نرم نرم پیش میریم! تو زدی کُشتیششششش! اون کسی که کشتش قطعا لایلاعه! یعنی تو!

-راستش من نمیدونم چی شد...

هاکماث کمی اینطرف اونطرف رفت و گفت-اگه نمرده باشه چی؟


*اهنگ outside را استپ میزند

آها راستی تا یادم نرفته یه تشکر ویییییییییییژه ! مرسی بلوط جونم واقعا با اون کارت لطفیدی عرسممییمسمصمسمشپپشپ این پارتم تقدیم به توعه💜💜💜💜🌚🌚🌚🌚

با اون اتفاق دیروز من ب تیلور چند تا داستان معرفی کردم که بخونتشون...الان داره چند تا از داستانای قشنگ وبو میخونه💜

-کت نوار!...کت نوار کجاست؟!ککککت!

درحالی که فنجون قهوه از دستش افتاده بود، با حرص گفت-همون زندس!

ینی کی زندسسس؟! چی داره میگه؟!

خلاصه کههههههههههههههههههههههههههههههه کامنت بدین ععزیزان☁🌍💕🌚🍇💜