تک پارتی the end of loneliness🌻💜🌥
این یه قانون بود!!! هر نگهبانی،یک روز از میراکلس باکس جدا خواهد شد! اما حق با مستر فو بود...مرینت متفاوته :) چون تنهایی رو ترجیح نداد و همانند فو، معشوق خود را رها نکرد...
***************************************************************
در رو باز کرد و بلافاصله بعد از وارد شدن به اتاق،از احوال مرینت سوال کرد : سلام مرینت...امروز چطوری!؟
مرینت مثل همیشه به پنجره خیره شده بود ...اهی کشید و زیر لبی گفت : مثل همیشه...تاریکی و سیاهی!
سینیِ غذا را روی تخت گذاشت و قاشق را درون دست مرینت قرار داد...عطر غذا در اتاق پیچیده بود،مرینت تک خنده ای کرد و سریع گفت : حدس میزنم غذا سوپ باشه!!!
مانون لبخندی زد و گفت : اوههه افرین! مرینت امروز یه سوپرایز دارم...
با دیدن اشتیاق مرینت داد زد : لیا بیا داخل!
دختر تقریبا 4ساله وارد اتاق شد....لیا همانند کودکی های مانون، شیطون و زرنگ بود...دندون های خرگوشی و موهای بلوندی داشت!! کنار تخت ایستاد..مانون ادامه داد : مرینت...این دختر من لیا هست..
مرینت که قادر به دیدن لیا نبود به سمت چپ نگاهی کرد و گفت : اوه لیا خوشبختم...
صدای نازک و بامزه ای از پشت سر مرینت گفت : اما من اینجا هستم!
مرینت کمی حول کرد و به سمت صدای لیا برگشت : اوه ببخشید...
لیا کنار مرینت رفت و گفت : مرینت...تو لیدی باگ بودی؟! تو پرواز میکردی و با ادم بد ها مبارزی میکردی؟
لیا از شدت هیجان تمام سوال هایش را پرسید و منتظر جواب های مرینت موند.
پس از تموم شدن سوال های لیا،مرینت شروع به حرف زدن کرد...شروع به سر به سر گذاشتن لیا کرد : اوهههه لیا خانم مواظب باش اکوماتیزر نشی، مجبور میشیم با هم مبارزه کنیم!! * سپس شروع به قلقلک دادن لیا کرد.
پس از چند دقیقه بازی...لیا پرسید : مرینت...تو چشم هات نمیبینه؟!
مرینت مات و مبهوت ، در سرش دنبال جواب بود!
مانون متوجه ناراحتی مرینت شد و رو به لیا گفت : خوبببب لیا خانم..وقتشه بری خونه!
لیا روی مرینت پرید و بوسه ای کوچک بر روی گونه ی مرینت زد! و با خداحافظی سریع از اتاق خارج شد....
مانون شرمنده رو به مرینت گفت : مرینت...ببخشید!
مرینت لبخندی بر سر اجبار زد و سری تکون داد....مانون خداحافظی کرد و گفت : هفته ی دیگه میبینمت!!! بای...
دوباره تنها شد....خودش و خودش!!! تنهای تنها! سوال لیا در ذهنش تکرار میشد : مرینت...تو چشم هات نمیبینه؟!.... مرینت...تو چشم هات نمیبینه؟!..... مرینت...تو چشم هات نمیبینه؟
**********************
بله! هر چیزی یک تاوان دارد....معمولا نگهبان های میراکلس باکس،حافطه خود رو از دست میدهند...اما مرینت چشم هایش و کت نوار،گوش هایش را از دست داد!!!
اهی کشید و مثل همیشه ساعتی به مرور خاطرات گذشته اختصاص داد....پس از شکست حاکماث، همه چیز تغییر کرد...
حدود 9 سال از شکست اخرین ویلن میگذرد....9 سال است که چشم های مرینت، کوچک ترین نوری را ندیده...
اما هنوز چهره ی معصوم و چشم های سبز نعنایی ادرین را به خاطر دارد...لبخند ملیح و نگاهای مهربانش...
مرینت و ادرین سال های سختی رو پشت سر گذاشتن...هضم اینکه ادرین همان کت نوار است....و هضم اینکه حاکماث زرنگ و مخفی همان گابریل ساکت و افسرده است!
روح مرینت خسته بود و توان این همه اتفاقات ناگهانی را نداشت....تام و سابین ،مرینت را به کلینیک روان پزشکی اوردند تا تحت درمان قرار گیرد و بهتر شود...حدود 5 سال است که مرینت در این کلینیک تنهای تنهاست....حالش بهتر شده!!! ولی هیچ وقت ان اتفاقات را فراموش نکرد...هر روز صدای کت در گوشش تکرار میشود : من هیچی نمی شنوم....من هیچی نمی شنوم!!!!!
********************************************************
چشم هایش را ارام باز کرد....
مثل اینکه کسی در اتاق رو میزد....مرینت کلافه پوفی کشید و گفت : بیا داخل.
از طرز باز کردن دَر، حدس زد که الیاست...پس از خمیازه ای طولانی گفت : الیا؟!
- ها بله!
مرینت،از این که درست حدس زده بود خوشحال شد و لبخندی بناگوش زد...
الیا روی صندلی بغل تخت مرینت نشست و با هیجان گفت : یه سوپرایز بزرگگگگ دارم.
مرینت ابرویی بالا انداخت و گفت : واووو...چ جالب امروز همه من رو سوپرایز میکنن!!!
الیا پوکر به مرینت زل زد و گفت : باش اگه دوست نداری...
حرف الیا تکمیل نشده بود که مرینت داد زد : نه نه!!!
الیا لبخند رضایت بخشی زد و ابرویی برای خودش بالا داد...بعد گفت : باشه پس منتظر باش....
حدود 10 دقیقه ای گذشت....مرینت منتظر ماند اما، الیا رفت و دیگر نیامد...کم کم بیخیال شد و زیر لبی گفت : گولم زد....
با لب هایی اویزان به بالشت تکیه داد و روی تخت دراز کشید...فردی وارد اتاق شد و مرینت را صدا زد : مای لیدی!!!
صدا اشنا بود....همان صدایی که دلتنگش بود!! زبانش قفل شده بود...با لکنت گفت : ا...ا...ادرین
ادرین با اینکه صدای مرینت را نمی شنید..اما دیدار دوباره مرینت برایش لذت بخش بود...
سریع به سمت تخت رفت و مرینت را در اغوش گرفت...مرینت قادر به دیدن ادرین نبود....و ادرین هم قادر به شنیدن صدای مرینت نبود...
مرینت با زبان اشاره به ادرین گفت : فقط تو حرف بزن....
ادرین متوجه منظور مرینت شد....و شروع به صحبت کردن کرد : مرینت تو هنوز خیلی زیبایی...کاش میتونستی خودت رو ببینی...تو فوق العاده ای!!
مرینت اروم زیر لب گفت : کاش میتونستم تو رو ببینم :)
دوباره به گوش کردن صحبت های ادرین پرداخت : خیلی دلم واست ...تنگ شده بود...م...مرینت من هنوز خیلی دوستت دارم
قطره ای اشک از گونه مرینت سر خورد و گفت : کاش منم میتونستم ،بهت بگم که چقدر دوستت دارم....کاش متوجه حرف های من میشدی!!
با این که متوجه این بود که ادرین،حرف هایش رو نمیشنود، اما جواب دادن به ادرین برایش لذت بخش بود...ارزو میکرد کاش فقط برای یک ثانیه چشم های زیبای ادرین را ببینید...
دست هایش را دور صورت ادرین قاب کرد و با قطره هایی که از چشم هایش میچکید،لبخندی زد....
ادرین مرینت را در اغوش گرفت و گفت : همیشه در حسرت دوباره شنیدن صدایت خواهم ماند مای لیدی !!!
اشک های مرینت شدت گرفت و در جواب گفت : منم همیشه در حسرت دیدن صورتت خواهم ماند پیشی!
طراوت هوا،خبر از این بود که باران امده...این زوج در این دنیا و دنیای بعدی با هم خواهند بود..و تا ابد مکمل هم خواهند بود :)
و این بود پایانِ آن آغاز زیبا :)💛
****************************************************
تاماممممممم 😁😁😁😁😁😁😁🍒 هعییییی میدونم یه خورده غمگین بود 😭😐 اما خیلی این تک پارتی رو دوست دارم 😭😍 لطفا حتما نظراتتون رو برام بنویسید و خوشحالم کنید 🌻😙😙😙 ای لاووو یوووو گایزززز