درخشش ستارگان. ۵

زمزمه کرد:«خانم امیلی!» شوک شده بود. اون مرگ آگرست هارو به چشم خودش دیده بود. اما الان داشت امیلی رو با قد بلند و موهای طلایی میدید. چشماس سبزش بی رمق نبودن مثل وقتی که تو دستاش جون داد و آدرین رو بهش سپرد!چه مظلوم بود.اون عاشق خالش بود.حالا با قامت استوار جلوش ایستاده بود. اما چیزی راجب اون عجیب بود. چشمای سبزش حالا رگه های قرمز داشتند و موهای طلاییش رو به کرمی میزدن و پوست گندمیش.... سفید به رنگ گچ دیوار بود. گفت:«خانم.... حالتون خوبه؟ خاله! خاله!» امیلی لبخند وحشتناکی زد و چشماش قرمز شدن. با لبخندی مرموز و خاص گفت:«نه.... من امیلی نیستم...آمیلی هستم.... دخترم!» تن و بدن و یؤا لرزید. با خشم و غضب به مادری که ازش متنفر بود زل زد و تنها واکنشی که تونست نشون بده، برداشتن یه شیشه ی شکسته ی آینه بود. اونو محکم توی دستش فشرد و گفت:«نمیزارم.... نمیزارم.... عوضی!» آمیلی لبخندی شرورانه زد و موهای بافته شدشو توی هوا پخش کرد و گفت:«ما هیبریس ها همیشه به شما برتری داشتیم. تویه دورگه هستی یؤآ؛ چرا میخوای انسان باشی.... چرا؟»یؤا با خشم به مادرش.. که حالا دشمن خونیش بود زل زد و گفت:«ازت متنفرم هیولای بد ذات! تو به خواهرت و شوهر خواهرت رحم نکردی!چه برسه به اینکه بخوای به دختر ناخواستت رحم کنی » آمیلی دستشو به سمت یوا دراز کرد و گفت:«به هایبریس ها بپیوند یؤآ لِی!» یؤا اخمی غلیض کرد و محکم گفت:«هرگز.... هرگز..... هرگز....» آمیلی خندید و گفت:«به پدرت رفتی.... احمق؛» و به سمت یؤا هجوم برد و گلدون رو به سرش زد.یوا بیحال روی زمین افتاد و میز ارایش هم روش! شیشه های ادکلن و عطر و... روی سر و صورتش ریختند.زیر اوار مدفون شده بود و دستش که خونی بود بیرون افتاده بود. آمیلی، تا بخودش اومد،دید دخترشو.....دهنش باز موند! پاره تنشو....با زل زدن با بدنش پوست رنگ پریدش سیاه شد.خون توی دهنش جمع شده بود و تکه های گلدون رو زمین افتاده بودن.یؤآ بیهوش روی زمین بود.روی زمین نشست و اونو توی بغلش گرفت.مگه تقصیر خودش بود؟بوسه ای به موهای دخترش زد و تصمیم گرفت نجاتش بده....البته، اگه زنده مونده باشه...
~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
فریاد میزد:«مای لیدی اصلا من غلط کردم.....بانووو!؟کجایی؟»احساس میکرد لین قلعه براشون خطرناکه و قراره اتفاقات شومی براشون بیوفته.مطمعن بود.تند تند توی قلعه قدم بر میداشت.هرچی بیشتر وارد میشد قلعه نورانی و روشن تر میشد.ظاهر داخل قلعه اصلا مثل بیرون متروک نبود!عکسای انسان هایی سرشناس روی در و دیوار بود.فرش قرمزی زیر پاش بود و داخل قلعه شلوغ شلوغ بود.خدمتکارا غذاهای مختلفی رو به یه اتاق که ظاهرا سالن غذاخوری بود میبردن.لوسترهای شلطنتی و باشکوهی بالای سرشون آویزون بود.مبل عای سلطنتی ای اطراف قلعه چیده شده بودند.کت نوار ماتش برده بود.محو شکوه مرموز قلعه شده بود.همه چیز عادی بود،تنها نکته عجیب این قلغه این بود که،تموم نفرات چکمه پاشون بود!افراد قلعه رو آنالیز کرد.قدهای بلند،چکمه های به پا،کلاه روی سر،صورت رنگ پریده و پیراهن سفید.همشون هم چشمای قهوه ای داشتند. احساس میکرد تو قصر ارواحه.آب دهنش رو.قورت داد.دختری به سمتش اومد که پیرهن آبی و چشمای سبزش از بقیه متمایزش کرده بود.با لحن سرد و خشکی گفت:«سلام»کت نوار جوابش رو داد.دختر گفت:«گم شدی؟»لحنش به سردی رشته کوه هیمالیا بود.کت نوار سری تکون داد.دختر گفت:«آقا پسر...از من میشنوی در رو!»یهو یه خدمتکار به شمت کت نوار اومد و گفت:«هههههه هههههه آنا برو کنار.سلااااااااااآااااااام.اینجا قلعه انسان های کاملا عادی هست و منم بریدجتم!شیرینی پز قصررررر»موهای آبی و چشمای آبی داشت.بنظر میومد با بقیه فرق داره.عجیب یاد لیدی باگ مینداختش.کت نوار گفت:«سلام بریدجت.منم کت نوارم.یه دختر شبیه خودت ندیدی؟»بریدجت گفت:«نهههههه بیا بریم ععقششش و حاللللل»و گؤنه هاش سرخ شدن.کت نوار حس خوبی به بریدجت نداشت. با سو ظن بهش زل زد و رفت. صدای مردم توی قصر میپیچید
-اون همزاده فیلیکسه؟
-چه جذابه!
-هخیلی هات و حیگره
-خودم تورش میکنم
-فردا باهاااش برقصمممم
همه دخترها براش قش و ضعف میرفتن. فقط دختر چشم سبز با نگاهی بیروح بهش زل زده بود.حس آشنایی عجیبی باهاش داشت....
~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°
پسره ی پروروی خوشگل. خودش از خرفی که زده بود تعجب کرد. سرشو تکون داذ و گفت::«خونسرددد. باش مری... خونسرررررررد» هوف. های بلندی کشید و اطرافشو آنالیز کرد. از راه پله بالا رفته بود و توی سالن تاریک با مجسمه های عجیب و غریب و انواع در ها بود. اتاق نشیمن، کار و.... کتابخانه. با دیدن اسم کتابخونه رو کادر کنار در سفید رنگ، چشماش برقی زذن. ناخداگاه دستش به دستگیره در جذب شد. علاقه خاضی به کتابها داشت و خودش نمیدونست این حجم از علاقه از کحا سرچشمه میگیره. در با قیژ بلندی باز شد. وارد اتلق شد. بوی خاک کتاب ها وجوذشو سراسر پر از طراوت کرد. کاغذهایی که جون داشتن. با دیدن سالن روبه روش جیغی از سر خوشحاای گشید. یه سالن بی انتها و دراز پر از کتاب. وارد بخش رمان ها شد و شروع به گشتن برای یه کتاب ترسناک کرد. اما پشمون شد. به سمت قفسه ماورایی رفت و کتاب موجودات ماورایی رو باز کرد....
میدونم گیج شدید.درخشش ستارگان پیچیدست و فقط یه داستان نداره؛ممکنه به پنجاه پارتم برسه..نت ندارم داره از شارژم میره.واسه بعدی ۱۵ تا.فعلا