پارت دهم
__________________________________________

چشم هایش را باز کرد و متوجه ی اوصافی که او را احاطه کرده بود شد .روی زانویی سر نهاده بود . با کمی دقت متوجه ی سیاه رنگ بودنِ آن شد : بله؟
با شتابی که به سرعت نور شباهت داشت زانوی کت نوار را با بلند شدن خود سبک کرد:کتتتت
کت نوار را با خیالی آسوده سر خود را روی سنگی بزرگ نهاده بود و چشم بسته بود، وارسی کرد .ناخودآگاه دست های خود را به حالت مشت در آورد:خب خودتو کنترل کن ! بعدا حسابشو می رسی
با نگریستن به خورشید که جایگزین ماه شده بود،زیر لب زمزمه کرد:روز شده ..واییی مامانم 
با قدم هایی بدون تعادل خیزی برداشت و به سمت خانه ی خود راهی شد .
پلک هایی که نقاب سیه رنگ روی آن جای خشک کرده بود را گشود . دراز کشیدن خود را با نشستن تعویض کرد:لیدی باگ!
...اوه!حتما رفته! حتما خیلی کفری شده! و..حتما بابا هم کفری شده! و..و نگران!اون نگران شده! مطمئنم شده!
هنگامی که ماه زینت آسمان می شود ، خورشید از شرکت در میهمانیِ شب عاجز است و وقتی خورشید شبِ سیه را به روز روشن تغییر می دهد، ماهِ بینوا کنار او بودن را از دست داده است.
پیرمرد پشت درختی پنهان شده بود و با چهره ای اندوه وار کت نوار را می نگریست : باید قوانین نجومو شکست تا بتونیم‌ ماه و خورشیدو کنار هم ببینیم!‌‌ کاش همچین چیزی ممکن بود

******

روی تخت خود دراز کشید .پدری که متوجه ی نبودش نشده بود . اهمیتی برایش قائل نبود : پلگ! به نظرت الان نباید توسط بابام سوال پیچ بشم؟
_از بس خرشانسی ! الان لیدیِ بدبخت داره جوابِ خانوادشو پس می ده
_ نه مسئله این نیست! بابام اصلا نگران نشده ! اصلا براش مهم نبود !می دونی چی فک می کردم؟قبلا به چه امید می خوابیدم؟اینکه وقتی خوابم بابام بیاد و یه سری بهم بزنه!خیال می کردم براش مهمم و نشون نمی ده ! اما الان فهمیدم اینطور نیست...‌همش خیالاته!خیال می کردم الان نگران باشه و صورتش از ترس بنفش بشه! فک‌می کردم کلی سرِ این مسئله سرزنشم کنه! این برای من ناراحت کننده نیست..اینکه به فکرم‌ نبود منو ناراحت می کنه .
_شاید یه روز کسیو پیدا کنی که بیشتر از هر چیز‌تو دنیا برات اهمیت قائل باشه

*******

_که گم شدی ها؟
_بیخیال تیکی بهونه بهتر از اون پیدا نکردم!مامانم می دونه من چقد با آدرین رودروایسی دارم پس اینکه تنها از پاریس به نویرس بیام طبیعیه! ...اههه خدا بگم چیکارت نکنه کت!
روی بالش خود سر نهاد و چشم هایش را روی  کاغذی که خود نوشته ها را به آن انتقال داده بود، متمرکز کرد.
_چی نوشتی
_اوه!امم راستش‌خب نمی دونم چی حساب می شه..داستان نیست ولی‌..خب
_خب بخونش!
دستپاچگی‌را به چهره ی خود راه داد:خب ..مطمئنی می خوای بشنوی؟
اخمی که روی چهره ی تیکی نقش‌بسته بود، گواه بی حوصلگی اش بود: لطفا با اعصاب من بازی نکن! بخونش 
_باشه باشه‌خون خودتو کثیف نکن! خیلی خبببب بریم یک دو سه ! راستی شاید حوصلت سر..
با صدای غضبناکی حرفش را قطع کرد:می خونی یا نه؟
_ آه! باشه خب... بریم واسه خوندنش!
گلوی خود را صاف کرد و ادامه داد:گاهی اوقات حقیقت پشت پلک های بسته شدمون مخفی شده ؛ ولی عقل ناقصمون تاریک بودنشو مبنا بر این می ذاره که هیچی اون پشت نیست . اما هست . وقتی عمیق نگاه می کنیم چیزی رو می بینیم که جلوی چشممون بوده؛ولی امان از بی توجهیمون . وقتی پلک هامون روی هم سنگینی می کنن ، اون پشت تاریکی ثبات داره . وقتی چشم هامون برای مدت زیادی خودشونو از پلک زدن مهروم می کنن ،‌ باید منتظر یه خواب سنگین بود . با این حال همیشه سیاهی بار منفی رو به همراه نداره . چون بدون خوابیدن ، از بیداری عاجزیم .گاهی اوقات تاریکی آغازی برای روشناییه .دورانِ دشوار، حقیقت دارن . بار ها هم سراغمون میان . مثل خوابی که هر شب باهاش دست و پنجه ترم می کنیم . گاعی اوقات این خوابا مترادفِ کابوس می شن . گاهی اوقات شیرینن . ولی با این حال تلخ هم هستن . چون با بیدار شدن متوجه می شی که اونا فقط"خواب"بودن .اما خواب بودنشون، نشان دهنده ی بی اهمیت بودنشونه ؟
با چشمانی گرد شده هولدر خود را می نگریست:  من واقعا چیزی نفهیدم..منظورم اینه که ذهنمو درگیر کرد!دختر این محشرههه!
لبخندِ پر‌از مهری به تیکی زد:واقعا؟‌ ممنون!
_معلومه!خب ببینم! خودت به حرفایی‌ که می‌ گی عمل می کنی یا نه؟
_اتفاقا‌ قصدم همینه! هرگز چیزی که می شنوی که می خونی به اندازه ی چیزی که می گی یا می نویسی تاثیر گذار نیست! شاید حرفای خودم عقایدمو عوض کنه!
_درسته!‌فکر خوبیه
_راستی غروب مسابقسسسسسسس
دوران بیدرای در زندگیِ او به عظمت دوران خفتن نیست!

*****

شش دخترِ هم سن سال خود را دور برش می دید ؛ اما توجهش نسبت به دخترِ سرخ مویی غالب به دیگر شرکت کنندگان بود . دختری که چندین سال در مسابقه های طراحیِ لباس چیره ی میدان بود . پیرنی زیبا و نسبتا مجلسی به رنگ موهایش به تن داشت که به زانو می رسید و روبانِ سیاه رنگی‌ دور کمرش بسته شده بود و آستین هایش به آرنجش می رسید . سبزه رو بود و گیسوانی بیش از حد بلند که به‌ کمرش‌می رسید و موهای چتری مانندش روی پیشانیش‌ریخته شده بود . زیبا‌ و جذاب به نظر می رسید .لایلا راسی!رقیب اصلی او!مرینت نگاهی به لباس ساده و ارزان قیمتی که از آلیا قرض گرفته بود انداخت .‌‌ رنگ صورتی لطافتش را چند برابر می کرد .او مرینت بود و هر لباسی رخسارش را بی نقص جلوه می داد.
_این آگوست معطلمون کرده ؟ چرا نمیاد یه زِری بزنه؟
_اینطوری نگو شاید الان پشت در باشه
_راست می گه دیگه! وقتمونو گرفته نیم ساعته علف زیر پامون سبز شده.
_ من که برام مهم نیست فقط اومدم مخ برادر زادشو بزنم(😐)
لایلا که تا کنون در سکوت به سر می برد، لب به سخن باز :هر سال از این بساتا داریم! بهش عادت کنید !..تو جدیدی؟ نه؟زیادی ساکتی
مرینت‌‌‌ با انگشت اشاره خود را نشانه گرفت:منو می گی؟ خب آره تازه اومدم . من مرینتم
_سلام مرینت .اوه راستی از اینا که بخاری بلند نمی شه مثل هر سال گند‌ می زنن! تو نشون بده ببینم چی‌کشیدی؟                                
با دست لرزان، کاغذی که در دست داشت را نشانشان داد .طرح چشمگیری که میان دیگر طرح ها خودنمایی می کرد .در ابتدای ورق، پیرهن سفید رنگی نقش بسته بود که   یقه ی آن با نامAdrien agreste"زینت بخشیده شده بود و جلیقه ای سیاه رنگ که دکمه هایی با طرح پروانه آن را زینت بخشیده بودند .و کُت بلند و ساده اما زیبا :خب اگه کنار هم بذاریمشون می شه این
ورقه را برگرداند تا لباس را کامل برانداز کنند .
_خدای من!
_این محشره دختر
_آفرین !تا حالا کسیو ندیدم از لایلا جلو بزنه.
دخترک سرخ مو با غضب مرینت را نگریست
با دستپاچگی خندید:باورم نمی شه..ممنون!
_لایلا تو هم طرحتو نشونمون بده
_فعلا نه!مرینت عزیزم! من باهات یه کاری دارم بیا بریم بیرون!
به‌ سمت درِ خروجی از اتاف رفت و آن را برای خود و مرینت گشود.
_مرینت ! شاید برات عجیب باشه ولی‌ ..من حتما باید برنده بشم.‌حتما! تا حالا هم نباختم پس‌..
_منظورت اینه که من کنار بکشم؟
_آروم حرف بزن‌ نشنون!البته که هرگز به‌خودم اجازه نمی دم همینطوری خشک‌و خالی کنار بکشی!نظرت نسبت به پول چیه؟
_منظورتو نمی فهمم!
_خب ببین ...پدر و مادر من خیلی ثروتمندن!اونقدر که فکرشم نمی کنی!خب .. تو می توتی با یک دهم از اون پولا،چه‌ خوشبختیا که پیدا نکنی! فقط کافیه بگی حالم خوب نیسن یا چه می دونم از اینجا خوشم نمیاد و ..انصراف بدی
گاه غرور اجازه ی تماشای چیره شدنِ رغیب را از ما‌ می رباید و چه کار ها که بهر نشستن در سکوی اول نکردیم.
_داری به من رشوه می دی؟نه صبر کن پس این سالا اینطوری بردی؟عحب آدمی هستی تو !دیدن اینکه برنده نشی انقد ناراحتت می کنه؟
_شاید..شایدم من محکوم به بردنم.
_گوش کن چی می گم تو خیال می کنی به همین راحتی کنار می کشم؟‌همین که آبروتو نمیبرم شانس آوردی !
با خشمی مهار نشدنی با شتاب در را گشود و وارد اتاق شد.
دختر مو بلونوی که با موهای لخت خود بازی می کرد،سوال کرد:چی گفتین به هم؟
_مهم نیست
نیشنخندی روی صورتِ به ظاهر خشمگینش نقش بست:ولی مهمه مرینت!خیلی مهمه!
جای خود را از چهار چوب در به کنار صندلیِ آگوست تغییر داد . صدایی با تن به ظاهر بی نهایت،نعره زد:سلاام دخترا!شرمنده دیر شد تقصیر گابریله یکسره داره مخمو می خوره!
روی صندلی نشست:هوممم! از اونجایی که مسابقه ی امسالمون مصادف با روز تولد آدرینِ عزیزمه، هر کی برنده شد روز تولد آدرین باهاش می رقصه!
دختران با تعجب جیغ کشیدند:واقعا؟
_آره البته آدرین راضی نیست ولی این حرف باباشه می‌گه نمی ذارم پسرم با هر خری..چیز یعنی هر کی برقصه و از اونجایی که برنده ی امسال مثل سالای قبل مشخصه یعنی لایلا،خودش گفت اینطوری کنیم چون به طرز فجیحی به این دختر اعتماد داره.
_آقای آگوست!می تونم یه چیزی بگم؟
_آره البته لایلا
_باورم نمی شه این دختر بتونه همچین کاری کنه!از معصومیت فقط چهرشو به ارث برده نگاه به قیافش نکنید!اون طرحی که من کشیده بودمو دزدید
_منظورت کیه؟
_مرینت!مدرک دارم !
ورقه ای که مرینت در دست چپش محفوظ کرده بو را از دستش گرفت . با انگشتی نام خود که در پائین گوشه ی آن نوشته شده بود را نشانه گرفت:ببینید!خیال نمی کردی من اسممو رو طرحم بنویسم ها؟ فقط نمی دونم چطور اینو پیدا کرد ! فک کنم مرینت یه ساحرست !
 کسانی که‌چهره ی هراسیده ی مرینت را می نگرند و به او تهمتِ دورویی می زنند . معصومیت دو نوع در دختران جریان دارد.کسی که الهه ی معصومیت است و آنکه تظاهر به پاکی می کند: من قسم می خورم این کارو نکردم!کار خودشه !اون کاغد منو قاپید تا اسمشو روش بنویسه!خودش از ساحره هم بد تره!
_مرینت ! توجیح نکن! لایلا مدرک داره
_باور کنید  دروغ می گه !قسم می خورم 
_لطفا بس کن! تو از مسابقه اخراجی
صوتی که چندین بار در گوشش طنین انداز شد:اخراجی..تو اخراجی..تو به درد نمی توی.. خودتم می دونستی لایلا می بره..چرا شرکت کردی..تو عرضه نداری..تو اخراجی
غیر قابل باور بود . قلبی که حس متراکم شدن به آن دست می داد .حقی که خورده شده بود ..
_باورم‌نمی شه! مرینت تو..تو نمی تونی این کارو بکنی!درسته؟
صدایی که از چهارچوب در شنیده می شد : آدرین! من واقعا این کارو نکردم. دروغ می گه
_پس چرا..
_تو حرفشو باور کردی نه؟
اجازه ی خارج شدنِ سخنی از زبان آدرین را نداد .در یک ثانیه جمع سردی که به او تهمتِ دزدی زده بودند را ترک کرد.
******
وقتی اطمینامی میان معشوق و عاشق نمی‌ماند، یک طرفه بودن احساس مشخص می شود .غمی در سینه اش سنگینی می کرد که کافی نبود .او به مقدار عذاب هایی که کشیده ،غصه نخورده بود .قطره قطره اشک های شور اقیانوسیش روی گونه ی‌ سرخش جاری می شدند. پشت دیوار ها مخفی می شود تا اشک های سیلاب گونه اش آوازه ی پاریس نشوند .زانوی خود را در آغوش‌می‌فشارد .دختری فقیر،با راز های بسیار ،که اندک کسانی به او اعتماد دارند . قلبی که خرد می شد و کسی که برای ترمیم آن نزدش نبود .گرد و غبار بر اثر طوفان در چشمانش جمع شده بودند.
_خوشحال می شم تو این وضع می بینمت
اضطراب به او حمله ور شد. با انگشت هایش زیر چشمش‌را  که سرشار از اشک بود را خشک کرد و چهره ی مرد غریبه را برانداز‌ کرد .چیزی مشخص نبود . شنل بلندی تا ساق پا به تن داشت و صورتش را با آن پوشانده بود: خد..خدای من!تو...تو کی هستی؟
_کسی که همه چیو درموردت می دونه 
از روی زمین برخاست .کف دستش را به دیوار چسباند تا از ترس نقش بر زمین‌نشود: چرا اومدی اینجا؟
_ مشخص نیست؟ دلیلش‌ تویی!
_چ..چی؟واسه چی؟
با یک قدم نزدیک شدن به مرینت ،هراس را به دل او راه داد. خود را بیشتر از قبل به دیوار چسباند.
_واسه اینکه باعث میشم خودتو بیشتر از اینی که هست به یقما ببری! واضح بگم...واسه اینکه من نقطه ضعف توئم
_هیچَم
با خنده ای او را سخره گرفت:داره از ترس غش می ره بعد می‌گه هیچم! بذار برات روشن کنم،‌من از حاک ماث هم دشمن خطرناک تریم! من بزرگترین دشمنتم
فریادِ غضبناکش را بر فضا حاکم کرد : عین آدم بگو چه خبره!
_چطور ممکنه میراکلسایی برای هدف خیر ساخته بشه ،اون وقت میراکلسی برای هدف شر ساخته نشه؟ مگه نه اینکه همه چی باید در تعادل باشه؟
شوکه شده بود. دست رنگ پریده ی مرد را می دید که به حرکت در میاید . تنها یک جنبشِ انگشت، همه چیز را نزدش تیره و تار کرد . چشمانش سیاهی می رفت . جاذبه ی زمین برایش چند برابر شد . ناخود آگاه نقش بر زمین شد .دو دستش را روی زمین فشار می داد و آرام نفس می کشید .
_همه چی تاریکه مرینت...همه چی‌ تو رو تضعیف می کنه! تو باید بهای مسئولیتی که رو دوشته رو بدی..بهای بلایی که قراره سر من بیاری!
صدایی سوت مانند در گوشش بیش از هر چه او را آزار می داد . با دستانش گوش هایش را فشرد. ذهنش به سمت تاریکی پرواز کرد. صداهایی که با صدای آزار دهنده هم آوا شده بودند:اینا همش سیاسته ! و تو سیاست دل نازکی‌‌جواب نمی ده...پدرت اعدام شده...شمشیرتو بذار کنار...ولی مهمه! خیلی مهمه مرینت...هنوز با فکر کردن بهش زبونمو گاز می گیرم...مسیحیت از ما سکوتو نخواسته ..مراقب دستایی که طراح حقیقتن باش! اونا تو رو به باد می دن 
جیغ سوزناکی کشید .
_ اینا اتفاقایین که تو پشت سر گذاشتی..ولی بعضیاشون تو آینده سراغت میان!چطور ممکنه ها؟گیج شو!ذهنتو درگیر کن ! این به نفع منه !همه ی اینا یادت می ره! فقط خواستم در لحظه عذابت بدم .
در یک لحظه تمام صدا ها به خفا رفتند .دستانش را از روی گوشش برداشت.پی در پی نفس می کشید:چی کار کردی؟
_فکر کن ببین چی کار کردم! اصلا یادت میاد اون لحظه چی تو ذهنت می دیدی
_نه ..هیچی یادم نمیاد!هیچی! چی کار کردی؟
_این‌ففط یک چهارم قدرتِ منه! پس خودتو آماده کن
پلک هایش را روی هم نهاد و با گشودنشان،چیزی روبه رویش نبود. او رفته بود و ذهنش را به افکارِ منفی وا داشته بود .
_هی! کی جیغ کشید؟
با صدای بی نهایت آرامی از پشت دیوار پاسخ داد:من بودم!
دخترک به سمت صدای افسرده ی مرینت رفت: تویی؟ دزد بودی روانیم شدی؟(بذارید من اینو جرررر بدمممممممم)
_تو این طوری فکر کن ! به حرف لایلا جونت گوش کن 
بدون درنگ با سرعتی بیش از حد زیاد شروع به دویدن کرد .
کت نوار به سمت دخترِ مو بلوند دوید: مرینتو دیدی؟
_رفت سمت راست! چی کار داری؟
_تو کار قهرمانا دخالن نکن خصوصا وقتی که کاری با تو نداشته باشن
******
با حالتی قنوت مانند روی سبزه ها گریه می کرد.اشک هایش علف ها را همچون بارانی خیس می کرد . باید باخت را می پذیرفت . باید رنج می کشید .او برای غم به دنیا آمده بود.
_مرینت! خوبی ؟
روی زمین نشست: نه 
_نمی خوام مجبورت کنم حالت خوب باشه! ولی اگه هر کسی بهت تهمتی زده ببخشش
اشک هایش را پاک کرد:تو کجا می دونی ؟
_ام خبب...امم چیز راستش..

_باشه باشه!باید مواظب هویتت باشی
_اخ قربون فهمت 
دست گربه نمایش را جلوی گرفت . مرینت انگشتانش را در انگشتان او گره زد تا از روی زمین بلند شود.
_خب..تعریف کن ببینم! اگه می خوای البته
اشک هایش مجددا سرازیر می شدند:خیلی سخته کت .. خیلی سخته! 
_منظورت چیه؟
_بهم تهمت دزدی زدن!اون دختره لایلا دروغ می گه. می خواست طرحمو بدزده ! و..خب فقط این نیست! یه فاجعه ی بزرگ تر باعث شده اینطور بشم 
هق هق کنان سخنان نا مفهومی را به زبان می آورد  . شعله های قلب کت نوار برای او سوختند. دستانش را روی شانه هایش نهاد: مرینت! من مطئنم تو بی گناهی! تو هم مطمئن باش این ثابت می شه! می دونم خیلی رنج‌می کشی! اما نترس چون این روزا سراغ همه میان
نوشته ی خودش را به یاد آورد. پلک ها چه دیر و چه زود روی هم گذاشته می شوند و کابوس سراغش میاید:ممنون کت...
بازوهایش را دور کمر کت نوار حلقه کرد . چشم هایش را روی هم فشرد و سر خود را روی سینه ی او نهاد:تو یه دوست فوق العاده ای (یه چی شبیه بغل لیدی نواری تو کت بلانک😐)
معصومیت مرینت، انکار نشدنی بود . او نیز مرینت را در آغوش خود فشرد: و تو لیاقت این دوستی رو داری

_________________________________

مریکتی هاگگگگگگگگ😁

ببخشید اگه باب میلتون بود💝

یاح یاح یاح😐 اتفاقا ی وحشتناککک

مرینتمممT_____T

لایلای...

خیلی خب تماممم 

بای💙💖