_سلام مامان.
در رو بستم. از توی آشپزخونه داد زد:
+مرینت تا الان کجا بودی؟
_عام..مدرسه؟
+نه مرینت. دیر اومدی.
کیفم رو روی کاناپه انداختم.
_تا بخوام بیام خونه دیر شد. ضمنا هنوز هوا روشنه
+کیفت رو بردار.
دندون هام رو روی هم فشار دادم و با هرس کیف رو چنگ زدم و به سمت اتاق رفتم. مارک پشت مانیتور نشسته بود.
_مگه بهت نگفتم دست به وسایل من نزن؟
با دست های کثیف و همیشه مرطوبش به کیبورد عزیز من دست میزد.تصورشم دیوونم میکرد
+مامان اجازه داد.
صندلی رو عقب کشیدم.
_ولی اینجا اتاق منه،این کامپیوتر هم همینطور.پس برو بیرون
شروع کرد به عوضی بازی و زد زیر گریه.صدای مامان از بیرون به وضوح شنیده شد.
+چی شده مارکو؟
+مامان اون منو اذیت میکنه
آستینش رو کشیدم.
_چرا دروغ میگی؟
گریه‌ش شدت گرفت.
+مامان اون منو میزنه
دلم میخواست واقعا بزنم توی صورتش در حدی که کبودیش تا یه هفته خوابو ازش بگیره.
_گفتم برو بیرون،وگرنه واقعا...
+بچه رو ول کن مرینت!
صداش مثل سوت قطار گوشم رو خراشید.لباسش رو ول کردم.
+اون بچه‌س مرینت
_بچه نیست مامان.هفت سالشه.من همسن این بودم...
+تو هم سن این هیچی نبودی مرینت.
برای حمایت از پسر عزیزش خفت من رو به رخم میکشه.
_من نمیخوام تو اتاقم باشه و به وسایلام دست بزنه.
+چی توی این اتاق داری که نمیخوای کسی ازش بدونه؟
_کوکائین قایم کردم
+ازت بعید نیست.دیر میای خونه و همیشه سرت توی اون ماست ماسکه. غذا نمی‌خوری و معلوم نیست چه غلطی...
_چی میگی مامان؟چرا درکم نمیکنین؟من...
با صدای بلندتر فریاد کشید:
+تمام بدبختیا و بی اعصابی های من بخاطر وجود تو عه مرینت. پس تو منو درک کن.
حجم سنگینی توی مجرای تنفسیم به وجود اومد.
+ولی من میخوام بازی کنم مامان!
مارک رو به سمت در هدایت کرد.
+میتونی از لپ تاپ من استفاده کنی عزیزم. مرینت کوچولو تر از این حرفاس که بخواد...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه با تمام قوا در رو بستم.اونقدر محکم که مچ دستم رگ به رگ شد.
_از همشون متنفرم از همشون متنفرم.
اون حجم توی گلوم بزرگتر شده بود و برای نفس کشیدن چاره ای جز رها کردنش نداشتم. صورتم رو روی بالشت کوبیدم و بیصدا گریه کردم.من فقط یه ادم اضافی ام گه که حتی واسه خونوادش هم سرباره.
میگن هر انسانی بخاطر یه دلیل والا به وجود میاد...پس دلیل و هدف من کجا بود؟چجوری باید پیداش میکردم؟
اونا واقعا من رو دوست نداشتن؟مادر و پدرم رو میگم...چرا؟.. دلیلی که باعث شده ازم متنفر باشن چی بود؟
کاش اون بالا،پام روی یکی از سفال های شیروونی سر میخورد.اگه آسیب ببینم،بیشتر سرزنشم میکنن؟
از اینکه به این مسائل فکر کنم قلبم به درد میومد.اگه دوستم نداشتن،پس چرا راجع به همه چیز من رو سرزنش میکردن؟مگه براشون مهم بودم؟


__________________

+مرینت.مامان میگه شام حاضره.
توی چهارچوب ایستاده بود.پتو رو از روی صورتم کنار کشیدم تا صدام رو بشنوه
_من شام نمی‌خورم.
دوباره رفتم زیر پتو.
+ولی مامان میگه باید بیای.
بلند گفتم،طوری که توسط مامان هم شنیده بشه.
_اگه مامان به فکر منه پس چرا خودش نمیاد و بگه و منو از شر صدای آزاردهنده تو نجات بده؟
+مامانننن ...
قبل از اینکه کلمه بعدی از دهنش بیرون بیاد،پریدم و کشیدمش داخل اتاق.
_مارک،اگه یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه کاری کنی که مامان از من عصبی بشه،بلایی به سرت میارم که قابل جبران نباشه.
+مامان میگه تو هیچ کاری نمیتونی بکنی و نباید ازت بترسم.
صورتش رو با دستم گرفتم و فشار خفیفی وارد کردم.
_میتونم سر کوچولوت رو با همین دستم خورد کنم.
که البته تقریبا میشدم به یه قاتل! واقعا دوست نداشتم تمام عمرم رو توی زندان بگذرونم!
بیشتر فشار آوردم.چشم هاش پر اشک شد. خودم از رفتاری که باهاش داشتم ترسیدم.من مثل لویی و دار و دسته‌ش برای مارک هستم.ممکنه هر لحظه بلایی سرش بیارم.
صورتش رو رها کردم.چشم هاش میلرزیدن.
پ.ن:طفلکم رو خیلی ترسوندم!امیدوارم توی خاطرش نمونده باشه!

مامان سر میز شام اتفاقات اون روز رو به اطلاع پدرم رسوند. پدر هم موعضه بلند بالایی درمورد بچه های مردم و بیشعوری و عدم درک من خوند،که متاسفانه مجبور به ترک میز شام شدم.
+برگرد مرینت. همین حالا.
بیشتر حرصم گرفت. به سمت در خروجی رفتم.
_نمیخوام برگردم. چیکار میخواین بکنین؟
اسکیت بردم رو از کنار سبد روزنامه برداشتم و رفتم بیرون.هوا طرفای گرگ ومیش بود و تقریبا سرد. فقط میخواستم از اونجا دور بشم. بعضی وقتا برای فرار از موقیت ها ادم مجبوره بدترین کار ممکن رو انجام بده. نباید خونه رو ترک میکردم،اما این تنها راهی بود که برای نفس کشیدن میتونستم انجام بدم.
سنگفرش خیابون ها رو گذروندم و روبروی آپارتمان پدر ادرین متوقف شدم.چرا اونجا؟میترسیدم زنگ رو بزنم،اما محوطه ادرین تنها مکانی بود که مثل آهنربا من رو به سمت خودش میکشید.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم،آیفون رو زدم .و بعد،گوش هام صدای زیباشو شنیدن:
+کی اونجاس؟
_ادرین؟
مکث کوتاهی کرد و گفت:
+مرینت؟..تو الان...
_ادرین من...
+همونجا وایسا..الان میام.باشه؟
کمتر از یک دقیقه در باز شد.به یقین میتونم بگم اون از تمام پسرهایی که توی عمرم دیدم زیباتر بود. اون موهای بلوند،چشم های دیوونه کننده نعنایی،پوست هلویی با گونه هایی که توی سرما مثل سیب،سرخ میشن. اون حتی از چهره خودم با فیلتر اسنپ چت هم خوشگلتر بود. کاملا اون شب رو یادمه،مثل تمام روزهایی که ادرین توشون بود.تک پوش مشکی پوشیده بود و توی قاب در ایستاده بود.
+مرینت،چیزی شده؟
دیگه نمیتونستم حرفی بزنم.تنها عکس العملی که از خودم نشون دادم،این بود که به صورت غیر ارادی خودم رو توی بقلش پرت کردم و زدم زیر گریه.ادرین برای من مثل دستگاه اکسیژن عمل میکرد.پس بدون اون امیدی به زندگی من نبود.
دست هاش رو دورم حلقه کرد.
+میتونی بهم بگی؟
_متاسفم ادرین...نباید میومدم اینجا
خودم رو ازش جدا کردم،اما بازو هام رو گرفت.
+منو میترسونی مرینت..بیا داخل.
سعی کردم به جای هق هق ،نفس بکشم.
_نه..من باید برگردم ادرین.
+هوا تاریکه مرینت.بهتره بیای داخل.
اسکیت بردم  و از روی زمین برداشت و من رو به سمت داخل خونه راهنمایی کرد.
یقه تیشرتم رو روی چشم هام کشیدم.
_پدرت خونه‌س؟
در آسانسور رو بست.
+امروز کشیکه.بخش زنان و زایمان!
میخواست باعث خنده‌م بشه،اما بی فایده بود.
_فقط اومدم سمت تو تا یکم نفس بکشم.
وارد سالن تلویزیون شدیم و من روی یکی از کاناپه ها نشستم.ادرین کنارم نشست و هیی نگفت.
_چیکار باید بکنم وقتی نمیتونم نمره های خوبی بگیرم ادرین؟چیکار کنم وقتی،دوست ندارم کسی وارد اتاقم بشه؟...نمیخوام از والدینم متنفر باشم ادرین ،اما....کاراشون،محدودیت ها و شکاکی شون داره خفم میکنه.
دستهام رو دور گردنش به آرومی حلقه کردم.
+مریـ...ـنت؟
آروم به گردنش فشار آوردم.
_نفس کشیدن توی این شرایط رو دوست داری؟اصلا میخوای نفس بکشی؟اگه تمام عمرت همینجوری باشی؟
دست هام رو ازش جدا کردم.
_من ترجیح میدم این نفس رو قطع کنم.
بینیم رو بالا کشیدم.
_من حتی از تو هم واسه خیلی از درس هام کمک گرفتم،و تو در کماله...کمال،بهم کمک کردی. ولی مغزم نمیکشه. پس باید چیکار کنم. مامانم فکر میکنه... بی‌خیال،من فقط دارم وقتتو هدر میدم.
+تو... مرینت،خیلی مهمه که،به همه اینا اهمیت بدی؟
_انتظار ندارم درکم کنی.چون...
به چشم هاش زل زدم.
_چون توی این شرایط غیر قابل توضیح و توصیف نبودی.همه دارن...پاهای راه رفتنم رو میشکنن.
+چرا فکر میکنی به پا نیاز داری؟
مبهم پرسیدم:
_ها؟
شمرده تر گفت:
+چرا فکر میکنی به پا نیاز داری مرینت؟اگه دارن پای راه رفتنت رو میشکنن،پس بال داشته باش.
_بال؟
با هیجان ادامه داد:
+آره،بال.کسی نمیتونه بهت آسیبی بزنه،چون میتونی بالاتر از همه اونا پرواز کنی. فقط باید راهشو پیدا کنی،خودت رو هرجوری که هستی باور داشته باش. هیچکی بیشتر از خودت،تورو دوست نداره.
دست هام رو گرفت و بلندم کرد.
+مطمئن باش کار میکنه.
هودیش که روی دسته کاناپه ولو شده بود رو بهم داد.
_این چیه؟
+لباست زیاد گرم نیست. باید برگردی.
پوشیدمش.
_مرسی.فردا تو مدرسه بهت پسش میدم
+فردا یکشنبه‌س مرینت.ضمنا،منم باهات میام.
_نیازی نیست.
+بهتره تنها بر نگردی
توی راه هرچقدر درباره عواقب روبرو شده خانوادم باهاش گفتم،گوشش بدهکار نبود.
روی اسکیت برد هلم داد به سمت پله ها.
_لطفت برگرد.
+نگران نباش من آدم سیاستمداری هستم. فقط تو هیچی نگو
زنگ خونه رو زد و پشت سرم ایستاد. از پله ها بالا رفتم و منتظر موندم در باز بشه.و به احتمال زیاد برای سوزش کوبیده شدن کف دست مامان روی گونه‌م هم آماده شده بودم. اما اوضاع کاملا برخلاف انتظارم بود. مامان در رو باز کرد و فقط بهم خیره شد. ادرین دستش رو روی شونه‌م گذاشت و جلو اومد.
+سلام خانم دوپین چنگ. من ادرین هستم. دوست مرینت.
با دستش به کمرم سیخونک زد.
_سلـ....سلام.
جلوتر رفتم و از کنار مامان رد شدم.
+من ادرین اگرست هستم.با مرینت تو یه مدرسه تحصیل میکنیم.از آشنایی با شما خوشبتم
و با مامان دست داد.
+سلام ادرین.منم همینطور.تو چطوری مرینت رو...
ادرین هجده ساله ،مثل پسربچه ها توضیح میداد.
+روبروی منزل ما یه پارک کوچیک هست .من تنها بودم و اونجا پرسه میزدم و دیدم که مرینت اومد اون طرفا.
+تنها بودی؟این وقت شب؟
+خب بعله...
لحنش باعث شد خنده‌م بگیره،اما جلوی خودم رو گرفتم.
+پدرم همین وقت شب سر کاره..داشتم میگفتم،منم تصمیم گرفتم تا منزل شما همراهیش کنم.
+متشکرم ادرین عزیز.مرینت..
نگاهی به من انداخت و آه کشید.
+همه رو به زحمت میندازه.متاسفم که دعوتت نکردم بیای داخل..بیا تو
+نه ممنون خانم.باید برگردم شام بخورم.
+شانس بهت رو کرده پسر،ما شام نخوردیم.بیا داخل.
و مامان ادرین رو به داخل خونه دعوت کرد!کاش حداقل همچین رفتاری رو با من داشت،حداقل یه بار.
ادرین آروم وارد خونه شد و به همه_ که شامل بابا و مارک بودن_ سلام داد.
مامان در رو بست و اروم صدام زد.
+دیگه هیچوقت این موقع و اینجوری بیرون نرو..باشه؟اگه دوستت نمی آوردت چیکار میخواستی بکنی؟
_مدت زمان بیشتری از دستم راحت بودید.
برگشت.
+من و پدرت داشتیم دیوونه میشدیم.
__________________
 ادرین بعد از کلی وراجی درمورد خوبی من( سر میز شام دوباره گرم شده،)که کاملا واضح بود توسط خانوادم قابل هضم نبود،تصمیم گرفت به بهانه صحبت بیشتر درمورد دروس مهمم به اتاقم بیاد.
 در اتاق رو بستم.
 +او لالا! تو اتاقت نیومده بودم که اونم اومدم.
 روی تختم نشست و دور و بر رو نگاه کرد.
 _به مال تو نمیرسه.
 هودیش رو در آوردم و کنار تخت گذاشتم.
 _یادت باشه وقتی خواستی بری ببریش.
 صندلی رو از کنار کشیدم و روبروش نشستم.
 +نگرانت شده بودن مرینت.
 شاید..اما چیزی نگفتم.
 _چرا باهاشون مثل پسر کوچولو ها حرف زدی؟
سرش رو روی بالشتم گذاشت.
+چون احتمال اینکه بوی فرند خوشگلت باشم پایین میومد...هِی،تو از عطرت به بالشتت هم میزنی؟


بلوط چپ چپ نگاه میکند و به یاد خوابش درمورد رمان من می افتد

ب خدا نه😐دونت ووری لاوز😂

راستی مارک و مارکو یکی هستنا😐فک نکنین اجتبا نوشتم😂


کامنت هم بدید لطفا😐✋