تغییر هوییت p3
بلند شدم و رفتم حموم بعد از شست و شوی فراوان پوست صورتم.بیرون
اومدم و لباس پوشیدم نگاهی به ساعت کردم 3 بعد از ظهر .
بهتره یکم به خودم برسم.
موهام رو لخت شلاقی کردم و یه رایش ملیح کردم.
رفتم در کمد رو باز کردم و یه لباس صورتی یه کفش ابی و یه نقاب ابی زدم.
به ساعت نگاه کردم .
ساعت 6:30 بود ولی هفت بود مهمونی.
با تیکی نیم ساعتی صحبت کردم و بعد بهش گفتم بره تو موهام رنگ قایم شه.
*تو مهمونی *
به دور و ورم نگاه کردم و رفتم پشت ستون قایم شدم .
بانو خورشید( امیلی)_دوستان ....ما امروز جمع شدیم تا ورود دوباره کسی رو
خوش امد بگیم.
یک نفر دستش رو بالا برد.
امیلی اجازه داد حرف بزنه.
فرد_ سرورم .....میتونم بپرسم اون چه کسیه ؟
امیلی سر تکون داد و به شاه مهتاب گفت کنارش به ایسته.
امیلی_ خب ....میخوام بهش با روی باز خوش امد بگید نه به ایستید و پچ پچ
کنید.. رفتم جلو و کنار بانو خورشید وایسادم.
دستشو دثر شونم انداخت و رو به حضار گفت.
اینم اون مهمون ناشناس....اشنا.
شاه مهتاب(جولیان...بچه ها تام پدر مرینت نیست)_ میشه صورتش رو نشون
بده؟
سرم رو پایین انداختم و یکی از خدمتکارا نقاب رو در اورد که افتاد زمین ولی
من همچنان سرم پایین بود.
پدر دست زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد ......
جولیان_ م..مرینت....این....این تویی؟
کشیدم تو بغلش و منم سرم و قایم کردم تو بغلش.و اشکام سرازیر شدن.
خوش اومدی پرنسس کوچولویه من.
و همه بلند داد زدن_ دورود بر پرنسس.
بعد از اون شب مهمونی تصمیم گرفتم برگردم به اتاقم و فردا برم قصر خودمون
چون چند تا کار داشتم برای خودم.
در رو قفل کردم و تبدیل شدم.
پرده رو کشیدم و در رو پنجره رو بستم
جلوی اینه وایسادم.
چرا من باید زندگیم اینژور پر از هیجان بشه انقدر......
تبدیل رو باطل کردم و نشستم زمین.
تیکی اومد سمتم.
تیکی_مرینت.....تو باید صبر کنی ببینی چی پیش میاد....انقد خودتو ازار نده.
طری تکون دادم و رفتم پنجره های اتاق روباز کردم.
و روی تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی صبح شد.
بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.
و تصمیمگرفتم تو قصر همگانی زندگی کنم. که ضاحرن تمام جوونا و سربازا
اونجا بودن. رفتم و یه اتاق شیک برداشتم........
ودوباره خوابیدم.
شب بود گه بیدار شدم و برای شام دعوت شدم سمت سالن ناهار خوری.
بعد از تعویض لباسام رفتم پایین که صدر ترین نقته میز رو و صندلی سلطنتی
رو برام بیرون کشیدن .
سمت راستم ژینا و سمت چپم کت.
ترجیح دادم از بین اون همه غذای مجلل یکم سوپ بخورم چون واقعا
نمیتونستم چیزی بخورم .و...این که میدیدم جای نوشیدنی خون میخورن
ازارم میداد. نه که ازار ...اما انگار نمیتونستم بوی خونو تحمل کنم.
و به جای خون خواستم برام اب بیاره.
کت_ چیزی شده.
من _نمیدونم چرا بوی خون ازارم میده.
بعد از خوردن شام ترجیح دادم برم توی سالن پذیرایی و تی وی نگاه کنم
نمیدونم کی بود که خوابم برد و موقعی که بیدار شدم نصف شب بود .
و کت کنارم بود.
بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
نگاهی به ماه کردم .
برگشتم و نگاهی به کت کردم.
سرمو انداختم پایین.
باید ببینم چی پیش میاد.
از اتاق رفتم بیرون.....همه جا خاموش بود.
دستامو تو جیب هودی مشکیم بردمو شروع کردم قدم زدن.
انقد قدم زدم که نفهمیدم کی ظهر شد.
(فازت چیه)
به دورو ورم نگاه کردم که دیدم یه جاییم که همه چیز بنفشه.
من_ وای چه جای قشنگی.
سهو سرم گیج رفت و اوفتادم زمن.
و در اخر خاموشی.
«کت»
اون دخترهی ابله کجا رفته.....هوف حافظشم از دست داد و ادم نشد.
باید بعد برطرف کردن نیازام ولش کنم.
شاید چند شب دیگه.
_______________________________
چرا انقد میخوابه مرینت.....خودمم نمیدونم....شما اگه میدونید بهم بگید.
خب تموم شد ...اگه نظرات هر رمان رو زود تموم کنید به ان که میپرستید قصم
هر رو روز پارت میدم. حالا خود دانید.
برای پارت5 عدد نظر.
بابای.