مدیر ابرویی بالا انداخت و رو به مرینت گفت : دوپن چنگ جریمه میشه!
لایلا پوزخندی زد و گفت : اعتراضی ندارم!
مرینت دستپاچه شد و حرفی نداشت.

از اخر کلاس فردی داد زد : مرینت نمیتونه اینکار رو کرده باشه!!

مدیر کلافه به اخر کلاس خیره شد : اسمت چیه بچه؟!

- ادرین هستم!!



+++++++++

مدیر کلافه بود و حوصله بحث دیگری نداشت...نگاهی زیر چشمی به ادرین کرد و گفت : اعتراضی داری؟!

ادرین کمی دستپاچه شد....دستش رو پشت گردنش برد و رو به مدیر گفت : نه اقا...اما ..اما...

- اما چی اقای اگرست؟؟؟

همه نگاه ها روی ادرین بود و احساس سنگینی بهش دست داد.اروم گفت : بی دلیل نباید یه نفر رو تنبیه کرد!

مدیر عصبانی دستش رو روی میز کوبید و شروع به داد و بی داد کرد : اینجا حرف، حرفِ منه!!!! چرا اعتراض نشون میدید....دوپن چنگ جریمه میشه!! تمام.

ادرین دوباره تقلا کرد : اما هنوز ثابت نشده!!! شاید مرینت،لایلا رو هل نداده!

مدیر از گستاخی ادرین به ستوه امد و گفت : فکر کنم اگرست هم دوست داره جریمه بشه!!! پس اگرست و دوپن چنگ امروز حیاط مدرسه رو جارو میکشن....

هم زمان با پایان حرف مدیر، زنگ استراحت به صدا در امد و تمام کاراموزان به بیرون از کلاس رفتند.

مرینت شرمنده به ادرین نگاه کرد و گفت: ادرین...ببخشید..تو بخاطر من جریمه شدی!

-نه...اشکال نداره،من مطئمنم تو به لایلا اسیبی نزدی.

فشار بغض مرینت بیشتر شد و شروع به اشک ریختن کرد.. بی اختیار، شروع به حرف زدن برای ادرین کرد : اون همیشه من رو اذیت میکنه....کاری کرد که من دبیرستان ، از مدرسه اخراج بشم...چون....چون من یه یتیمم...اون همیشه من رو مسخره میکنه و میگه خانوادم من رو نخواستن....من با وجود لایلا نمیتونم ادامه بدم!!

ادرین برای تسلی دادن به مرینت، دستش رو روی شونه مرینت گذاشت و سعی کرد،شنونده مرینت باشه...پس از ساکت شدن مرینت گفت : هی مرینت...اشکال نداره! 

مرینت لبخندی زد و گفت : حالا باید حیاط رو تمیز کنیم!

ادرین کمی فکر کرد و با نگاه شیطنت امیز گفت : فکر میکنی خوابگاه نزده بون داره؟!

- نرده بون...چرا اخه!!! ادرین بهتره یاد اوری کنم که، باید با جارو حیاط رو تمیز کنیم...با نرده بون که نمیشه!!

ادرین دستش رو به نشونه « نه » تکون داد...بعد از ساکت شدن مرینت گفت : نه...مرینت!! بیا دنبالم.

ادرین دست مرینت رو گرفت و به سمت انباری خوابگاه دوید.در قفل بود!!

مرینت با دیدن قفل در گفت : بفرما! درانباری قفله!!

ادرین دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت : هیسسس! * و کلید رو از جیب لباسش بیرون اورد....

به درون انباری نگاهی کردن....تمام وسایل خاک خورده بود...مثل اینکه سالهاست در انباری قفل بوده و رفت و آمدی انجام نمیشده!!!

ادرین به درون انباری وارد شد...مرینت که هنوز مات و مبهوت مانده بود گفت : ببینم،کلید رو از کجا اوردی!؟

ادرین در حال گشتن به دنبال یک نرده بون بود،که با سوال مرینت جا خورد! بعد رو به مرینت گفت : این یه رازه !!!

- که اینطور....ادرین ببین یه نرده بون!!

********************************************************

- اخه چرا من باید اینکار رو بکنم؟؟؟؟؟

ادرین نگاهی به نرده بون درون دستش کرد و لبخند ضایعی زد...مرینت متوجه منظور ادرین شد و گفت : اهههههه باشه! میشه دوباره بگی چیکار کنم؟!

- فقط لازمه مواظب باشی که،خانم اماندا من رو نبینه....تا من نرده بون رو داخل حیاط ببرم!!

مرینت،اوف عمیقی کشید و گفت : بااااش...فقط سریع باش .

خانم اماندا درون راهرو خوابگاه ایستاده بود و ادرین شرایط رد شدن با یک نرده بون رو نداشت...
مرینت به سمت اماندا رفت و دستش رو گرفت : خانم،مشکلی پیش امده؟!

خانم اماندا برخلاف همیشه عینکش را بر چشم نداشت...با دقت به چهره مرینت زل زد و به سختی تشخیص داد : اوه سلنا تویی؟!

- نه خانم...من مرینت دوپن چنگم!!

اماندا شوکه شد و گفت : ببخشید من عینکم رو گم کردم!!! میشه من رو به دفترم راهنمایی کنی.

مرینت از فرصت سو استفاده کرد و دست اماندا رو گرفت و به دنبال خود کشاند : بله بله حتما....لطفا از این طرف * به ادرین اشاره کرد تا عبور کند!!

*****************************************************************

در اتاقِ اماندا رو باز کرد و گفت : بفرمایید خانم...این هم اتاقِ کادر مسئولین!!!

اماندا که از بی عینکی رنج میبرد...رو به چوب لباسی گفت : خیلی ممنون دوشیزه دوپن چنگ!!!!

مرینت سعی کرد جلو خنده خود را بگیرد و به خود مسلط باشه : خانم اماندا!!! اون چوب لباسیه! من اینجام.

اماندا به طرف صدای مرینت امد و گفت : شرمنده دوشیزه...باید عینکم رو پیدا کنم!!!

مرینت اتاق اماندا رو ترک کرد و به بیرون رفت....خانم اماندا کمی دنبال عینک خود گشت،اما خبری از عینکش نبود.

خسته شد و روی صندلی نشست....نگاهی به چوب لباسی کرد و گفت : سلنا! عینک من رو ندیدی XD!!؟؟؟

********************************************************************************
ادرین نرده بون رو کنار دیوار خوابگاه گذاشته و به دیوار تکیه داده بود....مرینت نفس زنان به سمت ادرین امد و گفت : هی!! چه نقشه ای داخل سرت داری؟؟

ادرین در حالی که از نرده بون بالا میرفت،شروع به صحبت کردن کرد : من همیشه، داخل اتاقم حبس بودم...و تنها راه بیرون رفتنم،فرار بود!!!

مرینت تک خنده ای کرد و به دنبال ادرین، از نرده بون بالا رفت و گفت : شاید باورت نشه.....ولی منم همیشه از یتیم خونه فرار میکردم و به بیرون میرفتم!!!

 به بیرون از خوابگاه رفتند....ادرین نگاهی به ساعتش کرد و گفت : فقط 2 ساعت وقت داریم!!!!

مرینت لبخندی زد و گفت : خوبه

با تکمیل شدن حرف مرینت...صدایی از پشت سرشان ،گفت : بچه ها...منم میام!!

ادرین و مرینت با تعجب به عقب نگاه کردند و با حیرت گفتند : کـاگامی!!!!

 


یاع یاع یاع یاع یاع یاع یاع یاع یاع😐😐 کاگامییییییییی 

خوبببببب ممنون میشم نظرتون رو بگید 😘 قول میدم پارت رو زود بدم 🌝