سکوت....

 

کت نوار؛

قدمی به جلو برداشتم... به پایین نگاه کردم... ارتفاع زیادی تا پایین بود... دستم رو روی صورتم کشیدم... 

زخم صورتم میسوخت... این زخم من رو یاد آینده مینداخت... آینده ای که هنوز نیومده و یه رازه ولی من ازش خبر دارم.... باید سکوت کنم... و چیزی نگم تا... راز فاش نشه... چون برای انسان ها آینده براشون بی معنیه...! اما برای من یه هدفه! 

بی حس به مردمی که راه میرفتن و زندگی شون رو سپری میکردند خیره شدم...

مسخره اس...وقتی گذشته ای که براشون تلخ بوده و اینده ای که براشون ساخته نشده...باز هم میخندن...!بی معنیه...شاید برای من!

من دیگه کسی نیستم که شکسته بشم و دوباره توی آینده برگردم به کسی که بودم و چیزی نگم...و سکوت کنم!

شاید مسخره به نظرتون بیاد...اما من یه هیولام...هیولایی که از آینده خبر داره...هیولایی که قراره همه چیز رو خودش بسازه...نه اینکه دیگران براش بسازن...قدرت برام بی معنیه...چون خودم قدرتمند ترینم...و نیازی برای گفتن قدرتم ندارم...پس باز هم سکوت میکنم...چون تنها کمکیه که میتونم به اطرافیانم بکنم...!

لیدی باگ:کت نوار!

لبخندی از روی قدرت زدم....

کت نوار:هیشششش...

لیدی باگ:م...من خودم دیدم از اینجا افتادی پایین و...و...

خیلی آروم گفتم:تو هنوز به من باور نداری.....

خنده ای کردم و ادامه دادم:من ساخته ی ذهن تو ام...هیچکس جلو دار من نیست...چون از آینده اومدم...

لیدی باگ:صبر کنن نروووو!

لبخند شیطانی روی لبم اومد

کت نوار:میتونی من رو توی سکوت تنهایی هات پیدام کنی...

لیدی باگ:نه نرووو!

 

 

 

خیلی کوتاه و خیلی مبهم😂😂😂💔

کلا نفهمیدید چی شد چون خودم هم نفهمیدم چیشد😐😐😐💔

نه در کل اگه نفهمیدید تو کامنت ها بگین توضیح میدم😂

تو دلم یه دونه رمان مبهم مونده بود باید مینوشتمش😂😂💔