ساعت ۹:۰۰ 
هوا خیلی سرد بود، مه همه جارو گرفته بود…
خیابون خلوت بود…
با ابن حال پسر روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود، صورت و بینیش از سرما قرمز شده بود، دستاش توی جیبش بود، با این حال سرما برایش مهم نبود و فقط داشت ب دختر و اولین دیدارشون فکر میکرد و منتظر دختر بود
***فلش بک***
-عااا سلام آقا، ببخشید ساعت شنی دارید؟
-سلام، بله آخر راهرو روی قفسه، فکر کنم فقط یدونه مونده
-وای خداروشکررر هزار جارو گشتم تا ساعت شنی پیدا کنممممم
-خوشحالم تونستم کمکتون کنم خانم؟
-مرینت دوپان چنگ، و شما؟
-آدرین آگرست
-آهان، باشه، ممنون
*لبخند
***پایان فلش بک***
بالاخره دختری که منتظرش بود رسید
آروم روی صندلی نشست، تو این سرما کاپشن نپوشیده بود، این موضوع، پسر رو ناراحت و عصبی میکرد
دختر آروم سلام داد
-سلام، ببینم چرا کاپشن نپوشیدی؟ هوا خیلی سرده
دختر سرد و بی احساس جواب میداد:مهم نیست
-یعنی چی؟سرما…
-بیخیال، حرفتو بزن
-حرفای دیشبت که میگفتی دیگه نمیتونیم باهم باشیم شوخی بود دیگه مگه نه؟
-کاملا جدی بود
صداشو بالا برد:یعنی چی؟؟؟
دختر دستشو تو کوله پشتیش کرد و ساعت شنیی که سه سال پیش از پسر خریده بود رو در آورد، یه طرف شیشه که پر بود رو بر عکس کرد تا خالی بشه، همونطور آروم و سرد گفت:این ساعت شنی رو یادته؟ما رابطمون رو مدیون این ساعت شنییم، یادته سه سال پیش از فروشگاه ازت خریدم؟هه! میدونی خوشحالم که اون موقع دیدمت، چون توی این سه سال، من بهترین خاطره هارو باهات درست کردم
-اگه قراره بری، من اصلا خوشحال نیستم که دیدمت، من سه سال جوونیم رو پای تو گذاشتم!من دیگه کی دوباره ۲۰ سالم میشه؟یا ۲۲ یا ۲۳ که تایم از دست رفتمو جبران کنم؟
-آه آره،معذرت میخوام ولی باید بدونی منم جوونیم رو پای تو گذاشتم، زمان از دست رفته رو نمیشه جبران کرد، پس حسرت نخور
-واسه چی میخوای بری؟واسه چی ولم میکنی؟واسه چی میخوای نابودم کنی هااان؟
-نمیتونم بهت بگم
داد کشید:چراااااا آخه چرااااا؟
-داد نکش، سرم درد میگیره، فقط بدون حال منم خوب نیست، اگه الان برم بهتره…
اشکای پسر روی گونه های یخ زده اش سرازیر شد…
-چ…چرا؟ من…کار اشتباهی…کردم؟
-نه، من بخاطر خودت میرم، هروقت شن های این ساعت شنی خالی شد و ریخت شیشه پایینی، رابطه ما هم تموم میشه و من… پامیشم و میرم
-داری…دیوونم…میکنی
تا پایین ریختن شن ها حرفی بینشون رد و بدل نشد…تا اینکه شیشه بالا ساعت شنی خالی شد…
دختر:خب، وقت خداحافظیه، خدانگهدار
و پاشد و آروم از آنجا دور شد
پسر چیزی بهش نگفت، بعد چن ثانیه پاشد و داد زد: وایسا
دختر برگشت
-گفدم که میخوام برم…
پسر با اینکه سردش بود بدون مکث کاپشنشو در آورد و روی شونه های دختر انداخت
-سرما میخوری
-هه، نگران من نباش
و کاپشن در آورد و داد بهش گفت:خدانگهدار
پسر دلش نمیخواست خداحافظی کنه، بنابراین چیزی نگفت و فقط اشک ریخت…
دختر از اونجا دور شد، اون هم اشک میریخت…
****
یک ماه دیگه به خانواده آدرین خبر رسید که مرینت بخاطر سرطان فوت کرده…
مرینت قبل مرگ یک نامه برای آدرین نوشته بود که توش فقط نوشته بود:نگفتم بهت که سرطان دارم تا ناراحت نشی، میدونم بعد رفتنم چه عذابی کشیدی، ولی بدون من همیشه عاشقتم… قول بده بیای بالا سر قبرم…
و مهم این بود که دختر نمیدونست همون شب بعد خداحافظی، پسر خودکشی کرده بود…


عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر😭😭😭این داستان بنظرم از همه تک پارتیام بهتره😭😍😐😁💔غمگینترین داستانمههههه😭😐💔

امیدوارم شما هم دوست داشته باشین🙂💖(🙂الان اون 🙂افسرده نیست😐💖اشتب نزنین حالم کاملا خوبه😐😂💖)

دیگه حرفی ندارم😐💖

دقت کردید چقدر کم حرف شدم😐😂💖(بچه های چت روم:آره خیلییییی😐)

😐😂😂😂💖

کامنت یادتون نره، لطفا تو کامنتا بگید داستان تک پارتیامو دوس دارین؟ بازم داستان تک پارته بنویسم؟اگه آره ژانرش رو هم بگین😁💖

ممنون، عصر خوبی داشته باشید🙂💖👋