پارت یازدهم
____________________________________________

مرینت، به میراکلسی برای هدف شر اشاره کرده بود .اگر تنها استاد فو یا آقای چنگ حق ترسیدن از یک‌چیز در خلق را داشت ، بدون شک‌ همین‌ میراکلسِ شوم بود . او خاطره ی خوشی با آن نداشت . در واقع هیچ کس نداشت.‌‌ اهداف شر‌‌ هرگز‌ حس خوبی را اهدا نمی کنند . وحشت،عذاب وجدان،‌کابوس ، توهم، خشم و ذهنی که توان کنترل افکارش را ندارد . حس می کرد رخسارش به سردی زمانیست که برف روی آن می نشینند ؛ اما برف همیشه برای او لذت  بخش بود اما این نشئات گرفته از ترس بود! ترس....بزرگترین دشمنی که بار ها او را زمین زده بود .
_استاد ! تو چی درموردش می دونی؟
به دیوارِ چوبی کلبه ی نسبتا حقیرانه اش تکیه داد:  خب! میراکلس اون زیادی قدرتمنده ! 
_یعنی باید بیخیال شم 
همچون دشمنی حریص به مرینت یورش برد: گفته باشما حق نداری بگی بیخیال شیم و این حرفا! بذار حرفمو بزنم خب نمی شه بهش گفت که یه میراکلسه !.راستش یه جواهره که به اون قدرت‌می ده! و این قدرت هیچ ارتباطی به حیوونا نداره!قدرت اون..خب هدف اون اینه که افکارمونو به هم گره بزنه!
_فقط همین؟
_این خیلی به اون قدرت می ده! تمرکز حریفشو رسما گوربه گور می کنه!نقاط ضعفت، بزرگترین ترست، خاطراتی که ازشون نفرت داری ! همه ی اینا تورو گیج می کنن 
استاد فو چیز های زیادی می دانست‌. حداقل نسبت به اندک دانسته های مرینت زیاد بود .:اتفاقا این یه چیزایی نشونم داد که خب هیچی ازشون یادم نمیاد!
با حرف ادامه داد: داره با روح و روانم بازی می کنه اصلا خوابم نمی بره از بس به اون قیافه ی خوفناکش فکر کردم
_مگه قیافشو نشونت داد؟!
_معلومه که نه!اون شنل نفرت انگیزش اون دستای کثیفش اون صدای ترسناکش ویییی! 
_آها! راستی !!! گفتی مهمونی داریم؟
_داریممم؟ دارننننن! تولد آدرینه .. و خب راستش من سوژه شدم! اون دختره ی مفنور دروغ گفت! 
_حالا بعدا برام تعریف کن الان می گم که باید و کت برید به اون مهمونی!
_چی می گی! چی کار کنیم؟ چطوری بریم! با این لباسا؟
_به کت بگو خودش می دونه ! خب یه لباس گیر بیار دیگه فقط یادت باشه کت باید بفهمه تو لیدی باگی ولی نباید بفهمه مرینتی!
_خب..چرا؟ 
_اونجا قراره اتفاقای مهمی‌ بیفته!خیلی چیزا رو متوجه می می شی.
استاد فو قصدِ مرموز بودن کرده بود .هرگز کار بیخودی نمی کرد ؛ ولی در این مورد عاقل بودن استاد فو زیر سوال می رفت.:تو چیزی می دونی استاد؟
_قرار نیست همه چیو بدونی ! باور کن به نفعته . تو ناخودآگاه حقیقتو توی همه ی اثرات جا می دی!مثل طرح کیفت؛ولی این خوب نیست! مراقب دستایی که طراح حقیقتن باش..اونا تو رو به باد می دن.
همه چیز آشنا بود . حس می کرد عبارتی که برای اولین بار از زبان فو شنیده ، چندین بار دیگر تکرار شده .منظور فو چه بود؟ او از چه چیز هایی خبر داشت و از مرینت پنهان می کرد؟هرگز تصور نمی کرد مردِ کهنسال و دوست داشتنی دهکده که سواد خود را مدیون اوست، او را وارد جاده ای کند که مشخش نیست چه نوع بمبستی را سر راهش می گذارد . 
*****
گابریل مرد سردی بود . مثل کوهی از یخ که در دمای سرد قرار گرفته و هرگز قصد آب شدن‌ نمی کند . غرورش سبب آزار همه می شد ، حتی خانواده ی از هم پاشیده شده اش . با این حال پشت آن دیوار غرور مردی ایساده که برای زنده کردن عضوی از خانواده اش تحقیر ها را متحمل می شود ، و شاید این تنها خصوصیت تحسین برانگیر او بود . ترس در نجوای برادرش‌ موج می زد:گابریل..ت...تو جون مردمو به خطر میندازی تا یه جفت گوشواره و انگشترو به دست بیاری؟
_خیال می کنی واسه من این چیزا اهمیتی داره؟‌من فقط می خوام با ترکیبشون به قدرت مطلق برسم!تا..تا امیلی رو برگردونم
_متوجه نمی شم
_باهاشون‌می تونی یه آرزو کنی .. و خب من..
_می خوای امیلی رو برگردونی!‌اما‌‌ چرا به من می گی؟ نمی ترسی لو بدمت ؟؟؟؟
درست می گفت،اما به هر حال آگوست بهترین گزینه بود :نه! چون این به نفع توهم هست!...اسمش ماریا بود..نه؟
از نقطه ضعف هر کسی می توان برای تغییر جبهه ی او استفاده کرد و گابریل درست این کار را با برادرش کرده بود .
_پونزده سال گذشته....نمی خوای دوباره ببینیش؟ ...
مشخص بود که می خواست.
_شاید مرده باشه!‌نمی خوای زندش کنی؟‌شاید گم شده باشه! تو که نمی دونی چه بلایی سرش اومده ...فقط یه آرزو می تونه تورو دوباره بهش متصل کنه ...و یکم عقل
*****
مرینت از نظر خودش در این‌ مدت کوتاه همه چیز را درمورد آدرین می دانسنت، زیرا آدرین را همچون پدیده ای عجیب و ناشناخته وارسی می کرد ، به همین دلیل از اینکه گاهی هیچکس متوجه ی کارهایش نمی شود نیز خبر داشت . او دخترانی که در مسابقه شرکت کرده بودند را به خانه ی "مرینت"دعوت کرده بود. 
بحث های بیخود سبب افزایش علاقه ی او به کتک زدن لایلا می شد. هرگز خوبی ها به اندازه ی اشتباهات جاری بر زبان نمی شوند .‌ جانی ها از ناجی ها شناخته شده ترند‌ .جلوی چشمانش به او طعنه می زدند   او هیچ نمی گفت...سکوت ... زمانی که جاهل زبان می گشاید ، عاقل صدایش را در خفا ساکت می کند . تمام سرزنش هارا به جز لایلا نادیده می گرفت زیرا از اینکه بقیه ی دختران حقیقت را نمی دانند خبر داشت .‌ اما سخنان نیرنگ بار لایلا،اخم هایش را در هم می فشرد.
_اصلا انگار بعضیا موقع ی تقسیم شرف گم شده بودن 
به خود اجازه ی سخن گفتن را نمی داد ؛اما لایلا‌ طاقتش را به اصطلاح طاق کرده بود :چرا انقدر از شرافت حرف می زنی ؟مگه خودت بی شرفی؟؟؟
_چی؟
_خب معمولا وقتی یه چیو نداری کلییی ازش حرف می زنی چون دلت داره پررر می کشه داشته باشیش!
دندان قروچه ای غضبناک به مرینت رفت . گویا مرینت تسلیم شدنی نبود .
_سلام !
به غیر دختر درشت هیکلی که خواهر دخترِ مو بلوند بود،همه پاسخ سلامش را دادند
_وقتی یکی می گه سلام بگو سلااام!یاد بگیر از خوکم خوک تری!
_چییی می گی این‌‌ آدرینم بدون در زدن اومد تو باید بهش بگیم خوک؟
پشت دستش را به نشانه تحدید خواهرش رو به صورتش گرفت.
_شرمندم واقعا‌ ! یادم رفت در بزنم ! به هر حال سلام!راستی مرینت مادرت با اومدن ما اینجا مشکلی نداره؟
با لبخندی عمیق به چشمان آدرین خیره شده بود . سلقمه ای از طرف لایلا به او وارد شد:با تو بودا!
_مننن؟چی کی ..آهاا نه بابا مشکل چیه خودش هر وقت مهمون میاد از پشت در به حرفامون گوش می ده .
سابین با شنیدن گفتار مرینت از پشت در فاصله گرفت :خوب منو میشناسه !
_خببب.. من‌ ا۸ینجا فقط می خوام راجه به اتفاقای دیروز باهاتون حرف بزنم
_که منو سرزنش کنی؟
_نه نه نه نه! می خوام ثابت کنم که اینکار از تو بر نمیاد!
_ چ..چطور؟
_خب..خودت مدرکشو داری!
لایلا با اضطراب نگاهش را میان مرینت و آدرین گرداند: ی..یعنی چی؟ تو می خوای منو مجرم نشون بدی آدرین؟
_نه... می خوام همه بی گناه بودن مرینتو بدونن! شاید به قول خودت یکی جادو کرده باشه.. مگه نه؟
_خ..خودم مدرکو دارم؟! ...
ذوق را به لحنش راه داد:آره دارم! دارم ..من برگه هایی رو دارم که روشون این طرحه رو کشیدم! طرحام ورقه به ورقه کامل تر شده بودن تا آخرش شدن اینی که دیروز نشونتون دادم!
برگه ها را از دراور میزِ کنار تختش خارج کرد . حدودا مچاله شده بودند و با اندکی دقت طرح هایی مشابه به طرح اصلی دیده می شد .
_راست می گه ها..نگا کنید!
_لایلا تو بهمون دروغ گفتی؟
_الان حرفایی که به مرینت زدمو تحویل تو بدم؟؟؟
رنگ از رخسار لایلا پریده بود .آب دهانش را قورت داد:ب..باور کنید یه ساحره بینمونه ! مرینت من ازت معذرت می خوام که بهت تهمت زدم ولی..باید اونی که اینکارو کرده پیدا کنیم.
آدرین سریعا پاسخ داد:چی می گی لایلا؟ خرافاتی شدی؟اون مدرک داره!نداره؟..خب الان برنده مشخص شده مگه؟
رو به مرینت کرد: تو می دونی که قراره برنده تو جشن تولدم باهام برقصه......پس قبول می کنی؟
سینه اش کوبیده می شد . لب خود را گاز گرفت : خ..خب آره حتما
******
خورشید در آسمان می تابید و روی بامِ یکی از کلبه ها در حال گوش کردن به غر و لند های لیدی باگ بود:چرا بیدارم نکردی 
_خب خواب بودی من بیدارت می‌کردم اون طوری کلمو می کندی!
_رو پاتتتت !حداقل یکم منو تکون می دادی برم اون ور تر!
_خب ..
_می دونی چقد مام...خانوادم هی می گفتن چی کار می کردی کجا بوی ؟چی‌ می‌گفتم من ؟ می گفتم با گربه ی مردم تا صبح کنار هم خوابیدیم؟؟؟؟
مشخص بود لیدی باگ‌‌ خانواده ی محشری را داراست ؛اما او برای پدرش ذره ای ارزش نداشت: می شه بحثو تموم کنی؟ 
_نه!..آره ! البته بهت رحم نکردما کار مهم تری دارم!
فو او و کت را مجبور به شرکت در میهمانی‌کرده بود و خود دلیلش را نمی دانست:ما باید تو مهمونیِ فردا شرکت کنیم!
_چ..چییی می گیی
_نگهبانه خودش گفت تو می تونی یه جوری منو ببری به مهمونی
_نگهبانه؟؟؟..آهااا اون مرد مرموز!
تک خنده ای افسوس مانند کرد: زیادی مرموز!گفت خیلی چیزای مهمی رو متوجه می شیم
_خب..حالا این مهم نیست! ...
بازوی لیدی باگ را چسبید:پس اگه تو مهمونی باشیم باید..برقصیم؟
کت نوار را پس زد :حتی فکرشم نکن! چطور انقدر راحت راجبش حرف می زنی
_خب باید برقصیم دیگه!مجبوریم!
_نه! یه کاری‌ می‌کنیم مجبور نباشیم اون‌فاجعه رو انجام بدیم!..راستی کسی نباید بفهمه لیدی و کتیما! خودمون فقط! 
کنار لیدی باگ بودن برای کت نوار بزرگترین هدیه بود . لبخند زدن به او،نگریستنِ چشمانش و مکالمه های هر چند کوتاه ! اما او به مرینت قول رقص داده بود و این میهمانی ،برای تولد او بود ! چطور توان شرکت نکردن را داشت؟
****

دامن‌کوتاهش را در دست می گرفت و جلوی آینه می چرخید. پیرهنی که تا زانو طول داشت و رنگ آبیِ کمرنگ،به زیبایی آن می افزود .روبانی همرنگ با لباسش دو کمرش پیچیده بود و آستین هایش به آرنج می رسید .گیسوان سورمه ایِ خود را گشوده بود و مانند همیشه به حالت چتری جلوی صورت خود ریخته بود
_خیلی خوشگل شدی دختر! این بینظیره!تو دو روز تونستی انقدررر جذابش کنی!
_‌تیکی پول نداشتمو بابت پارچه ی گروشن دادم بایدم خوشگل باشه!
پیرهنِ بلند و سرخی را از روی تخت خود برداشت . ظرافت بسیاری در پارچه ی آن به کار رفته بود. پیرهن را مچاله شده در کیف کوچکش فشرد . مصمم نبود . تصور اینه آدرین کمر او را می گیرد و می چرخاند، تصور اینکه دست خود را دور گردن او حلقه کندو تصور اینکه با او برقصد، گونه هایش را سرخ می کرد و نفس هایش را تنگ .
_مرینت .. باید بری داره شب می شه ها
از اتاقش خارج شد .
_کاش می تونستی توهم بیای مامان!
_اگه منو راه می دادن با کله میومدم 
در کلبه را برای دخترش گشود و دستانش را دور گردنش حلقه کرد:قراره فقط برقصی..هول نشو خب ؟
_من از همین الان هولم‌می گی هول نشو؟
صدای نینو یا همان درشکه چی‌ صحبتشان را قطع کرد:ای بابا دیر می شه ها!
_اومدم باشه هولم نکن! 
دستانش را برای مادرش تکان داد:خدافظ

__________________________________

کاش می تونستم اتفاقی که عاشقشمو بیارم تو پارت بعدT_T

خب می دونم چیزی نداشت و در کل چرت بود😅

شرمنده 

سعییی می کنم پارت بعدو زود بدم

بازم سعییی سعییی کسمسمسمسگ

شرمنده اگه  اشتباه تایپی داشت 

یه سوال ذهنمو درگیر کرده😂

اگه با کسی که ازش بدتون بیاد جرئت حقیقت بازی کنید

و اون طرف بگه جرئت

بهش چی می گید؟😐

من می گم برو ماست و پیاز و هندوانه رو با هم بخور نوش جونت😐