با چشمهای اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهای دروغین بزرگ شدم؟

مارک با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: مرینت

پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم

با لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونم

ساکت میشه و هیچی نمیگه… من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم… میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده… به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: مرینت قبول دارم سخته… خیلی هم سخته… ولی هیچ چیز تغییر نکرده

با ناراحتی میگم: مارک اشتباه نکن… همه چیز تغییر کرده… همه چیز ۴ سال پیش تغییر کرده… الان میفهمم چرا مامان هیچوقت من رو نبخشید چون مارگارت دخترش بودو من دختر هووش… حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشید چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد… حالا میفهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن چون از اول هم دلشون با من نبود

مارک با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیه

با لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده… هر چند من حقیقت رو گفتم

میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو با لبخندی مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم… چون تمام این سالها از همه چیز خبر داشتی و همراهم بودی… درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزوندی

با ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه… به سمت پنجره ی اتاقم میرم… هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم… انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه… هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم

حس میکنم خالیه خالیم… مثله یه آدم آهنی…خالی از هرگونه احساس… خالی از محبت… خالی از عشق… خالی از تنفر… خالی از دلتنگی… خالی از همه ی احساسای دنیا..



با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب…

انگار امشب قراره هویت همه ی آدما جلوی چشمم مشخص بشه… آدرین اولیش… مامان دومیش… سومیش کیه؟ خدا میدونه و بس… میخوام از جنس سنگ بشم… آره واقعا میخوام سنگ بشم… مثله همه ی اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن… نمیگم فحش میدم… نمیگم بد و بیراه میگم… نمیگم جوابشون رو میدم… ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم… تموم این چهار سال با همه ی سختیها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم… ولی از امروز میخوام سرد بشم… سنگ بشم… میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم … یاد حرف مارک میفتم…« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»… وقتی هم واسه ی خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم… اونا من رو نمیخوان… محبتهای من رو نمیخوان… عشق من رو نمیخوان… احساس من رو نمیخوان… اونا اصلا زنده ی من رو نمیخوان… اونا تنها چیزی که میخوان مارگاته … مارگارتی که مرده رو جستجو میکنند اما زنده ی من رو نه… پس واسه ی چی ادامه بدم… چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته… پوزخندی رو لبم میشینه

چقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه… به سمت همون کاغذ میرمو از وسط پارش میکنم… کاغذ پاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوی میز پرتش میکنم… به سمت کیفم میرمو دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم… بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روی تخت پرت میکنم…

زمزمه وار با خودم میگم:
یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند
… نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند نه!!!
قید احساسش را میزند
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه… آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک میکنه که تجربش کنه… چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم… اونقدر به ماجراهای رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برم

————–

فصل هشتم

چشمامو باز میکنم… همه ی بدنم درد میکنه… به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم… نگاهی به ساعت میندازمو… ساعت هشت و نیمه

دادم میره هوا

-وااااای

به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم

– دیرم ش…….

حرف تو دهنم میمونه… یهو همه چیز یادم میاد… مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان…. آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم… مهمونی… باغ… آدرین… تجاوز… مارک… خونه… مامان………

اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم…

با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم… بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم… حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم… هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدن

همونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟

حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم… اولین بار بعد از مرگ مارگارت بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم… یاد حرف مامان میفتم… نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم… یادمه بعد از مرگ مارگارت بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه

پوزخندی رو لبام میشینه… آخه کدوم شیر… نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده… بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته… ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم… خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره… خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟… بدجور بلاتکلیفم… خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست… شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که سابین مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد… که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت… حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد… ولی الان بخشش خیلی سخته… هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم… بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم

زمزمه وار میگم: مامان نه، سابین… یاد بگیر… از همین الان یاد بگیر لعنتی… اون دوست نداره مامان صداش کنی

سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از سابین از بابا دلگیرم… سابین مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟

زمزمه وار میگم: اگه مادرم نیست پس مادرم کیه؟

اصلا مادرم الان کجاست… چیکار میکنه… اصلا یادشه دختری هم داره؟…

حرف سابین تو گوشیم میپیچه…« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »


یعنی مادرم هم دوستم نداره… یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده… یعنی مادرم هم من رو نخواست…

زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم

واقعا از این به بعد باید چیکار کنم… هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟… حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه… حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو سابین رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه…. بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم… واسه ی همیشه از این خونه میرفتم…

یاد آدرین میفتم باید به آقای جاستین زنگ بزنم… بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم… …با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم… باید یه زنگ به آقای جاستین بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم… واقعا هم برام سخته… شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم

بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم

-بله؟

لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم ژونتی رو قاطی بدبختی های خودم کنم

با ملایمت میگم: سلام ژونتی جان

با ذوق میگه: وای مرینت خودتی؟

خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟

با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا

-خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم

ژونتی: لطف نیست من حقیقت رو گفتم… بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد…

درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام… هر چند آلیا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره

میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما

خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره

بعد با مهربونی ادامه میده: مرینت تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی… من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند… بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم… خودت اینقدر خوبی… لابد خونواده ات فرشته هستن … شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست

خنده رو لبام خشک میشه… ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم… مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد… که همه از دستم کلافه بودن… که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد… که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم… مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود… آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند… چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم… برای خونواده ای که منو نمیخوان… بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد… به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت… واقعا چرا باید غصه بخورم… من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن… که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم

غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم… غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های آدرین بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون آدرین مهربون باقی نمونده…

غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم… خیلی وقته برای همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادی نمیکنه… خیلی وفته دل شکسته ام برای کسی ارزشی نداره… دیشب همه ی امیدهام از دست رفت… من به خاطر برخورد آدمهای غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن…

بغضم رو قورت میدمو با خنده ی ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی…. تو جون میدی واسه معلم شدن… آفلین آفلین ژونتی جونی اگه همینجوری ادامه بدی معلم خوبی میشی

قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر میشه

ژونتی با حرص میگه: مسخرم میکنی؟

میگم: من غلط بکنم ژونتی خودم رو مسخره کنم

ژونتی : فعلا که همچین غلطی کردی

با خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدم

ژونتی با تعجب میگه: مرینت واقعا خودتی؟

میخندم… یه خنده ی تلخ… قطره اشکه دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه بابا روحمه

میدونم این مرینت براش ناآشناهه… ولی میخوام عوض بشم

 

ژونتی: مرینت مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟

-راستش نه زیاد

میخوام بشم همون مرینت گذشته ها با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم… آره میخوام با همه غریبه باشم…

ژونتی: خیلی مسخره ای

دستمو به سمت صورتم میبرم… اشکامو پاک میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستم

از این به بعد دیگه غصه ی هیچکس رو نمیخورم… نه سابین که تا دیروز مادرم بود… نه بابا که تا دنیای من بود… نه آدرین که تا دیروز عشقم بود… یه چیزی ته دلم میگه یعنی دیگه نیست…. جوابی برای این حرفم ندارم

ژونتی با لحن بامزه ای میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم

-خوبه الان داشتی ازم تعریف میکردی

ژونتی: ذات واقعیتو نشناخته بودم

-یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟

ژونتی: بله…. چه جورم

با شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری میگی

ژونتی با حرص میگه: مرینننت

-جونـــــــم

تصمیمم رو گرفتم… یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم… مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنم

 

ژونتی: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شده

زمزمه وار میگم آره خیلی وقته

ژونتی: چیزی گفتی؟

-آره ژونتی خودم… گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟

ژونتی انگار که چیزی یادش بیاد میگه: وای مرینت… مگه قرار نبود امروز خونه ام بیای… به جای بیرون بریم خونه من… حاضری؟

با لبخند میگم: پ نه پ غایبم

 

ژونتی: مرینت

با خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد… چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی… نمیگی شبا کابوس میبینم

ژونتی: مرینت بی شوخی میای؟

با مهربونی میگم:چرا که نه… تازه کلی هم بهمون خوش میگذره

ژونتی: پس ساعت چند دنبالت بیام؟

-تو خودت برو… من هم میام… شاید امروز شرکت نرفتم

با مهربونی میگه: باشه… فقط ساعت چند میای؟

-چهار خوبه؟

ژونتی: آره… منتظرتما

-باشه گلم… حتما میام

ژونتی با عصبانیت میگه: وای مرینت بیچاره شدم؟

با ترس میگم: ژونتی چی شده؟

ژونتی با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم

خندم میگیره

ژونتی با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟

با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده

ژونتی: آقای جاستین از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم

میدونم راست میگه…. آقای جاستین رو این مسائل خیلی سخت گیره

با مهربونی میگم: شرمنده گلم… تقصیر من بود

ژونتی: این حرفا چیه… فقط باید زودتر قطع کنم… فعلا کاری نداری؟

-نه خانمی… مواظب خودت باش

ژونتی: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ

زمزمه وار میگم: خداحافظ

ژونتی تماس رو قطع میکنه… گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم…

خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه… یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..

دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم… همین که صدای ژونتی رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای جاستین کار داشتم

با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی

میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم

به تختم میرسم… روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم

بعد از چند لحظه صدای آقای جاستین رو میشنوم

آقای جاستین: بله؟

-سلام

آقای جاستین: سلام به دختر گل خودم… چیکارا میکنی؟

با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم

خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده… خیلی خوبه

زمزمه وار میگم: آره… خیلی بهتر شده

آقای جاستین: چیزی گفتی دخترم؟

-نه یعنی آره… گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم

آقای جاستین با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد

ته دلم خالی میشه یعنی آدرین چی گفته

بهت زده میگم: چی؟

آقای جاستین: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد

با ناراحتی میگم: چی میگفت

آقای جاستین با مهربونی میگه: نگران نباش… فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده

تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟

با ناراحتی میگم: اما آقای جاستین من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم

وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم… اتفاقی افتاده؟

با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم

عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟

با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام

با عصبانیت میگه: آخه چرا؟

با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه

برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟

با خجالت میگم: درسته

لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی… خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادم

میخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم…

اما آقای جاستین بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد

-اما

آقای جاستین با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم… بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه…

دلم میگیره… باز این آدرین همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای جاستین حرفی از جانب من نمیشنوه با لطافت میگه: مرینت خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم… تو رو مثله دخترم دوست دارم…فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز

آهی میکشم… میدونم حق داره… همیشه بهم کمک کرد… دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم… اما خیلی برام سخته… خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده… واقعا سخته

با ناراحتی میگم: ولی

با تحکم میگه: مرینت

به رو به روم خیره میشم… اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن

با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید

لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام

لبخند تلخی رو لبم میشینه… حالا میفهمم که اگه آقای جاستین هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد… اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..

زمزمه وار میگم میدونم

یه خورده نصیحتم میکنه… و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟

گوشیم رو گوشه ی تختم میذارمو روی تخت دراز میکشم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه…

زمزمه وار میگم: آدرین آدرین آدرین آخه باهات چیکار کنم؟

نمیتونم درکش کنم… دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم… میخواستی انتقام بگیری خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود… دیگه از جونم چی میخوای؟… واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم… من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم… من که کاری به کار کسی نداشتم… خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهم قرارش دادی… چرا؟؟… بعد از ۴ سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره…

لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه… بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه

دلم یه زندگی میخواد… یه زندگیه آرومه آروم… یه زندگیه معمولیه معمولی… یه زندگی که واقعا زندگی باشه… من از این زندگی پول نمیخوام… مال نمیخوام… ثروت نمیخوام… یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام… من از این زندگی هیجی نمیخوام جز یه آغوش… آره یه آغوش… فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه… یه آغوش پر از مهربونی…پر از صفا… پر از صمیمیت… یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره… یه اغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه… چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر میرسه… بابا منم دل دارم… منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم… با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم… چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن… من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم…. چرا این همه دلمو میسوزونند… من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگی رویایی هم نمیخوام… همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه… یه زندگی معمولی مثله همه ی زندگی ها… این یکی که دیگه حق مسلمه منه…

آهی میکشم… تلخ تر از همیشه… به مادرم فکر میکنم…

زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟

چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم

زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوری زندگی میکنه؟

چقدر دلم گرفته… از این دنیا… از این هستی… از این زندگی… از این آدما… چقدر این دلتنگی برام سخته… چقدر دلم مادرم رو میخواد… دلم میخواد واسه ی یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم… چرا؟… آره فقط ازش بپرسم چرا؟… چرا تنهام گذاشتی و رفتی… به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سالهای دوری و دلتنگی رو میزنمو با همه ی عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم… درسته قبل از این ۴ سال خوب زندگی کردم… ولی این ۴ سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم

زیرلب میگم: فقط ایکاش از روی خودخواهی این کارو نکرده باشی

امان از اون روزی که بفهمم از روی خودخواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفتی اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه… اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری… اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم…

از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم… عملی کردنشون خیلی سخته ولی من مرینتم چیزی رو که بخوام عملی میکنم… حتما هم عملی میکنم… مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن… مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم… مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکری به حال آینده ی خودم کنم… بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی برای محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزی محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم… اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم… هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم

از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم… قطره های بارون رو روی بنجره میبینم… همونجور که دستم رو روی پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم… باید مادرم رو پیدا کنم… به هر قیمتی که شده… میخوام با مادرم زندگی کنم…

با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟

خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزی رو از دست نمیدم… الان هم کسی من رو نمیخواد… به این آخرین ریسمان هم چنگ میزنم شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت… بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست… صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم… نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه میرسم… نقطه ی بی کسی و تنهایی

زمزمه وار میگم: مامان ای کاش بودی… صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدی… شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم… چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم…

با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودی و باورم میکردی

دلم یه آدم دلسوز میخواد… یه آدمی که برام دل بسوزونه… بدون ترحم… بدون خشونت… بدون فحش و کتک… دلم یه تکیه گاه میخواد…یه تکیه گاه محکم… یه نوازش آرامش بخش…

آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده… چقدر سخت تر شده… چقدر بیرحمتر شده… مثله یه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش میکنه…

نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه… امروز به شرکت نمیرم… ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم… استوار… بدون ترس… میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم… دیشب برام یه تلنگر بود… رفتار آدرین… برخورد مارک… حرفای ناگفته ی مهمونا… حق با مارکه آخرش که چی؟… آخرش میخوام چیکار کنم؟… تا کی باید بشینمو منتظر بخشش اطرافیانم باشم…

زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام……

حرف تو دهنم میمونه

با لبخند تلخی ادامه میدم: سابین بهم وارد کرد

اگه سابین چیزی بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونواده به نفع من عمل نمیکنند… همه شون کمر همت به نابودیم بستن

یکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن مرینت… مارک با همه سخت گیریهاش جز اونا نیست

لبخندی رو لبام میشینه… درسته مارک جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست… من کاری به آدمای این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم… بدون مامان… بدون بابا… بدون آدرین… بدون خواهر.. بدون برادر… فقط میخوام زندگیمو بسازم… تنهای تنها

نگام رو از ساعت میگیرم… ۵ دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم… نگاهی به کمدم میندازمو به سمتش میرم… وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم… بعد از مدتها توی انتخاب لباس وسواس به خرج میدم… هر چند همه ی لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم… همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوی شیره ای میفته… با همه ی سادگیش به دلم میشینه… یه شال کرم هم برمیدارم… شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم… با خونسردی کامل لباسام رو عوض میکنم… جلوی آینه میرم… نگاهی به خودم میندازم… اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه… تصمیم میگیرم یه خورده آرایش کنم… خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن… بعد از یه خورده آرایش نگاهی به خودم میندازم…

زمزمه وار میگم: برای اولین قدم خوبه

نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم… کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم… به در اتاقم میرسم… دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوشیم رو برنداشتم… با قدمهای بلند خودم رو به تخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ی تخت برمیدارم… تصمیم میگیرم هنزفری رو هم با خودم ببرک… عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو آهنگهای غمگین گوش بدمو زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه میکنم…… از چتر متنفرم… ترجیح میدم خیس خیس بشم… آرایشم بهم بریزه… موهام بهم بچسبه… اما بارون رو از دست ندم… اشکهای آسمون من رو یاد اشکهای خودم میندازه… به سمت میزم میرم… از کشوی میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم… گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم… اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم… دستم به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم… صدای سابین رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنه

سابین: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم

…..

سابین: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه

….

سابین: نه بابا… آخرش قبول کرد



سابین: آره… دیگه تمو…..

با دیدن من حرف تو دهنش میمونه… شرط میبندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود

کم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهای بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم… تعجبم رو از نگاهش میخونم… تعجب از لحن سردم… تعجب از نگاه بی تفاوتم … اما برام مهم نیست… دیگه هیچ چیز برام مهم نیست

خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم… با قدمهای بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم… بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم… خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم… از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم… تمام این سالها این حس رو نداشتم… چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم… یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همه ست… همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن… اما الان خیلی چیزا تغییر کرده… خیلی چیزا… الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده… ولی با همه ی اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست… خونه ای که با همه ی تلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه… دوست ندارم یه دختر فراری باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم… این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم… دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه… تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم… اون جای امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه… دوست ندارم اسیر گرگهای این شهر بشم… این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم…

زیرلب میگم: الان کجا برم؟

تا ساعت ۴ خیلی مونده… امروز فقط و فقط ماله منه… ماله خوده خودم… امروز روزه منه… روز تولد دوباره ام… قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم… فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم… قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه… هنزفری رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم… دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم… بعد از پیدا کردنش لبخندی میزنمو زمزمه وار میگم: عالیه

همینجور که هنزفری رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم… صدای خواننده تو گوشم میپیچه

سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم

عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام

یه لبخند تلخ میزنم… لبخندی تلختر از هزاران هزار فریاد… بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفته ست که در میلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشه

رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه

نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه

لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود

احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود

قطره های بارون آروم آروم خیسم میکنند… صورتم رو… موهام رو.. لباسم رو… همینجور خیس میشمو با لذت قدم برمیدارم… با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه میشم … از بچگی همینجور بودم… شادیها و غصه هام رو با بارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم… میخندیدم… گریه میکردم… زار میزدم… من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون

آدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن… از لبخندام تعجب میکنند… شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم… فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن

چشام خیره به نورچراغ تو خیابون

«مرینت… بیا تو ماشین… به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»

خاطرات گذشته منو میکشه آروم

«آدرین فقط یه خورده دیگه… فقط یه خورده دیگه»

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون

« تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون

چشام خیره به نورچراغ تو خیابون

«لطف داری جناب… حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»

خاطرات گذشته منو میکشه آسون

اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… هر چند اشکام دیده نمیشن… به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه…

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون

آدما تند تند از کنارم رد میشن… شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن

باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود

«آدرین به خدا من کاری نکردم… چرا باور نمیکنی… من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»

سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود

«مرینت بد کردی… خیلی بهم بد کردی… این گوشی دروغه… اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا… اون نامه ها»

رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز

«نمیدونم… من هیچی نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم…….»

من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز

با برخورد به یه نفر به خودم میام… اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم… روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم…. صدای مردی رو میشنوم..

مرد: دختر حواست کجاست؟

سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم

خم میشه و میخواد کمکم کنه

زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم

بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم… مثله موش آب کشیده شدم… لباسام هم کثیف شده

مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟

لبخندی میزنمو میگم: بله… شرمنده بابت برخورد

با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی… میخوای تا جایی برسونمت

با ملایمت میگم: ممنون… احتیاجی نیست…

مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟

شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم

سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا

میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا

با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش

مبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم… هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم… نگاهی به ساعت گوشیم میکنم… ساعت دوازده و نیمه… هنزفری رو داخل کیفم مینذارم… خیلی وقته دارم قدم میزنم… هر چند متوجه گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن… کف دستم هم یه خورده میسوزه… نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده… فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم… تصمیم میگیرم به شرکت آقای جاستین برم تا همراه مهربان باشم… با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم… تنهایی تا ساعت ۴ تو این خیابونا دق میکنم… گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته… همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم… فقط یه چیز رو میبینم… روانشناس…

زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد… گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم… میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه… اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه… شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم… حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم… خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم

لبخندی رو لبم میشینه… برای دومین قدم باید خوب باشه… راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم… خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم

نگاهی به تابلو میندازم…دکتر نکویش… طبقه ی دوم

نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم… به جلوی آسانسور میرسم… دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم…

تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:

دوستان عاشق شدن کار دل است

دل چو دادی پس گرفتن مشکل است

تا توانی با رفیقان همرنگ باش

مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش

بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن… وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره ۲ رو فشار میدم… نمیدونم تصمیمم درسته یا نه… ولی امتحانش ضرر نداره… اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم… دوست دارم خنده هام از ته دل باشه… میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام… شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه…


نمیدونم چقدر گذشت… چقدر فکر کردم… چقدر آه کشیدم… چقدر غصه خوردم… چقدر تو خاطره ها غرق شدم… واقعا نمیدونم… فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته… لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجا حضور نداره…

لبخندی میزنم… از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم

سری تکون میده و هیچی نمیگه… بعد از چند ثانیه مشغول ادامه ی کارش میشه… من هم به سمت در میرم… چند لحظه ای مکث میکنم… بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم

با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه… بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟… فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم… دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود… وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه… با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟

تازه به خودم میام… از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان…نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
دلم میخواد راه اومده رو برگردم… ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه… برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم… اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم… مصیبتهایی که کشیدم… ظلمهایی که در حقم شد… سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه… شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته....

***************************

یعنی سابین میخواد چی کار کنه؟.....

خب اگه زود نظرات پر بشه منم زود میدم ولی زود پر بشه ها

برا بعدی ۱۲ تا🤗🥀❣🌌💜