پارت دوازدهم
َِِ____________________________________________

_مطمئنی فکر‌ خوبیه؟ آخه تولد توئه اونوقت می خوای نباشی؟
مطمئن نبود ؛اما لیدی باگ اهمیت بیشتری داشت:مشکلی نیست پلگ! کسی به بودن و نبودن من توجهی نداره اونجا فقط یه مهمونیه !
_مرینت چی؟
_مطمئنا بین اون همه آدم یکی رو پیدا می کنه باهاش برقصه نه ؟
 صدای قدم هایی به گوش هایش نفوذ کرد .به شومینه هجوم برد و با نزدیک شدن به شعله های آتش ،صورت خود را داغ کرد. روی تخت دراز کشید و دستمالی را روی سر خود نهاد: می دونم خیلی کار سنگدلانه ایه که بابامو اینطوری گول بزنم. اما لازمه ! 
پشت چشمی‌ نازک کرد و زیر تخت آدرین پنهان شد . قدم ها نزدیک و نزدیک تر می شدند و انتظار نمی رفت گابریل پشت در ایستاده باشد. اهمیت به پسر خود از او بعید بود . دستگیره ی در به صدا در آمد و با گشوده شدن آن، فریاد همیشه پر شور و شوق آگوست اتاق را فرا گرفت:تولدت مبارککک! آماده شو که همه تو تالار منتظرن،البته تالارِ عمارتتون یکم  کوچیکه ولی جا می شه پونزده شونزده تا زوج توش برقصن!
پشت به عمویش دراز کشیده بود و دستِ راستش را زیر سرش گذاشته بود . سعی کرد صدای خود را تا حدِ توانش خسته جلوه بدهد: شرمنده عمو! تو این همه تدارک دیدی و من..منِ احمق‌ وقت بدی مریض شدم!
برادرزاده اش بیمار شده بود؟ برادر زاده ی عزیز تر از جانش! نباید اجازه می داد با حضور در مراسم اوضاع خود را وخیم تر کند! چند قدم به سمت تختِ خواب پسرک برداشت :اوه آدرین عزیزم!چت شده؟
به نظر می رسید عمویش حقه ی به اصطلاح مصلحتی او را باور کرده است:اممم فک کنم یکم سرما خوردم...آره سرما خوردم!
با دستِ زبرش ، پیشانیِ آدرین  را لمس کرد . آنچنان داغ بود که گویا از آتش نجات یافته است:خدای من حالت خیلی وخیمه...عجب شانسی! عیب نداره ..نه مشکلی نیست ! مهم اینه که ما برات جشن گرفتیم !یه جشنِ پر هزینه!!!
لبخند را روی صورتی که گرمای آتس سرخش کرده بود  نشاند:می تونی اینو بدی مرینت ؟
انگشت اشاره اش نامه ای که روی پیانو بود را نشانه گرفته بود . 
_چی توش نوشتی کلک!ها؟
به آگوست غرید :عمو چرا همیشه از این فکرا به مغزت راه می دی؟؟؟نه به خدا ازش عذر خواهی کردم که‌نمی تونم بیام همین.
زیر لبی خنده کرد :باشه باشه جوش نزن با این حالِت!
••••••
   تالار به بزرگی تصوراتش نبود .تصوراتی که با خواندن رمان و کتاب های نویسنده های مشهور در ذهنش ایجاد شده بود؛اما با این حال منصفانه نبود از تالاری که متعلق به یک عمارت است تصور عظمت تالار های قصر را داشت . همینطور به هیچ وجه نمی شد زیبایی آن را انکار کرد .در سالن رقص،زوج هایی‌ مشغول گفتمان بودند که انگشتر به نظر می رسیدند نه"الماس". ترجیح می داد تا زمانی که آدرین بیاید، ذهن خود را مشغولِ خیالپردازی درمورد رقصِ رویاییشان بکند .توانِ جلوگیری از نقش بستن لبخند روی صورتش را نداشت. حس می کرد گونه هایش به طرز فجیحی سرخ شده اند. دست روی لبخند خود گذاشت تا مبادا آن میان کسی متوجه ی ذهنی شود که رویای "شاهزاده ی سوار بر اسب " در سر دارد ؛ البته مرینت هرگز کودکی خود را با فکر کردن به پسر رویاهایش تلف نکرده بود، اما از زمانی که چشم‌ به رخسارِ بی نقص آدرین انداخت، آنچنان‌ شیفته ی او شد که حتی تصور هم نمی کرد اینچنین افکار خود را درگیرِ یک‌ پسر کند .‌
حدود نیم ساعت بود میهمانی شروع شده بود و آدرین هنوز در تالار حضور پیدا نکرده بود . از اینکه با ایستادن در گوشه ای پاهایش خشک می شوند اطمینان داشت . شاید اینکه گشتی در عمارت بزند ، ایرادی نداشت . کسی او را به جرم قدم زدن سرزنش نمی کند! نرم نرمک قدم بر می داشت که پاشنه های بلند کفشش سبب نقش بر زمین شدنش نشوند . کار بیهوده ای به نظر می رسید چرخیدن دور سالنی که جز گفتگوی مذکر و مونث چیز  جذابی را به رخ نمی کشید .خانم هایی با پیرهن های برازنده ای که اکثرا صورتی رنگ بودند و آقایانی با کت‌ و شلوار هایی‌ که آنان را متشخص جلوه می داد . مگرنه اینکه جز او همه از اشراف بودند و او تنها به دلیل دعوت آدرین اجازه ی حضور در جشن را دارد؟ از دانستن اینکه او و کت چگونه توان حضور در میهمانی را دارند عاجز بود. در آن میان تنها چیزی که نظرش را جلب می کرد،پیانو ای بود که در گوشه ی سالن جای خشک کرده و هیچ پیانیستی انگشتانش را روی دکمه های آن فشار نمی داد! آدرین نیز پیانو می زد...
_مرینت! بیا اینجا ببینم دختر!
مشخص بود صاحب صدای ضخیم و پرابهت با لحنی که هرزگاهی مضحک می شد ، جز عموی آدرین "آگوست"نمی تواند باشد . رو به او کرد:بله! چیزی شده؟
مرد درشت هیکل، کاغدی که به حالت چهار قسمت مساوی تا  شده بود را جلوی مرینت گرفت: گفت که شرمندست. مریضیه دیگه سراغش میاد! 
از همین حالا می دانست در نامه چه نوشته هایی را خواهد دید : اوه! متوجه شدم نه مشکلی نیست درک می کنم
_ببینم..ازش ناراحت که نیستی؟
_قیافه ی من به آدمای ناراحت می خوره؟
_راستش آره!
_نه بابا فکر می کنی. من خیلیم سرحالم!مریضیه دیگه خبر نمی‌کنه کی میاد کی می ره
شاید در فرهنگ لغات مرینت، انکار احساسات دروغ محسوب نمی شد اما با این حال اکثرا باور داریم که او دروغ گفته است! او چه از چهره ی چه از درون ،نه بخاطر نرقصیدن با آدرین ،بلکه به دلیل بیماری او غمگین بود .:امم اون پیانوی آدرینه؟
آگوست در ذهن خود عبارت "این چه سوال بی ربطیه "را زمزمه کرد. : چند بار باهاش پیانو زده ولی پیانوی خودش تو اتاقشه ! قرار بود امروز با این ‌پیانو  بزنه!
افسوس که گوش سپردن به آوای‌ پیانوی او را از دست داده است. 
_خب‌مرینت!من دیگه برم!
_آره دیگه برو..منظورم اینه که هرجور میلتونه !
دختر عجیبی بود .‌ خاص... همانند برادر زاده‌ اش!
چشمان بلورینش پیانوی آدرین را نشانه می گرفت . لب های خود گزید . در یک لحظه ، قلب فرماندهیِ سیستم بدنش را بر عهده گرفت! عقلی در کار نبود! متوجه نبود به چه علت  سمت پیانو قدم برمی دارد. سرعتِ ضربان قلبش معمولی نبود .  هر قدم او را از آنجایی که حضور دارد،دور می کرد . دستان لرزانش را روی سطح پیانو کشید. پلک هایش را روی هم فشرد و با گشودنشان ، خود را در مکانی متفاوت دید . روی سطح نازکی از یخ ایستاده بود . شب بود و ستاره ها در آسمان چشمک می زدند...اما ماه در آسمان خودنمایی نمی کرد. هیچ چیز عادی نبود ..و تنها شئِ امید بخش به او،پیانویی بود که حدود یک دقیقه پیش ، او را در سالنی انبوه از انسان ملاقات کرده بود! اما اینجا...تهی از هر گونه موجود رنده ای بود ؛حتی از وجود خودش اطمینان نداشت. سایه ی پیانو به کدری زمانی بود که آفتاب در آسمان تابیده می شد ! اما خود او سایه ای نداشت . 
_مرینت
صدایی گوش نواز !‌‌ این نجوا با هر تُنی به گوش او شناخته شده بود :آ..آدرین! اینجایی؟
پاسخی دریافت نمی کرد . او تنها بود . در برزخ افکار پریشانش حبس شده بود . او خام یک پیانو شده بود،شاید به قصد نزدیک شدن به آدرین!ولی اکنون بیش از هر لحظه ای از او فاصله داشت. کسی او را از کابوسش بیدار نمی کرد؟
چشمانش را روی دکمه های پیانو متمرکز کرد . شخصی به آنها ضربه می زد! اما او را نمی دید . موسیقی ناهماهنگی در گوشش طنین انداز شد . ترک برداشتن یخِ زیر پایش را احساس کرد . در یک صدم ثانیه فضای زیر کفش هایش خالی شد .
_دختر!تو چت شده چیکار می کنی
پلک هایی که محکم روی هم قرار گرفته بودند را گشود. دور و برش را برانداز کرد:م...من معذرت می خوام!حواسم نبود ببخشید!
نگاه مشکوک زن سرتاپای مرینت را بازرسی می کرد: فک کردم دیوونه شدی!
آهِ عمیقی کشید:شاید شده بودم 
با چهره ای افسرده مانند ، خود را در آغوش کشید و از پیانوی "نفرین شده" فاصله گرفت .‌ قدم های سست، چهره ی هراسیده و دستانی‌ لرزان . آنچنان نرم نرمک راه می رفت که گویا از آبِ یخ نجات یافته . البته اندکی هم درست بود . برخوردِ شانه اش به بازوی پسری سیاه پوش،او را از حضورِ به موقع همکارش آگاه کرد . تنها واژه ای که از زبان کت نوار خارج شد، "ببخشید"بود و بدون نگاهی انداختن به مرینت از او فاصله گرفت :یکم زود نیومده؟
صدای ضریف تیکی از درون کیفش شنیده می شد: تو که واسش زمان معین نکردی!
نگاهی به کیف خود انداخت و با گذاشتن انگشت اشاره اش روی لبش، تیکی را به سکوت وادار کرد . راه خدمتکاری که با یک سینی چند لیوان شربت را حمل می کرد ،بست:ببخشید واقعا معذرت می خوام ..
تن صدایش را پائین آورد:اینجا جایی هست که من بتونم لباسمو عوض کنم؟
_البته الان می برمت 
سینی را بدون اجازه گرفتن  از دخترکی ریز نقش، روی دستانش نهاد:حداقل ازم می پرسیدی!
_خب وقتی می دونم می گی چشم چرا بپرسم؟
مچ دستان مرینت را گرفت و او را به سمت آشپزخانه ای که در راهرو قرار داشت،راهنمایی کرد : خب فعلا کسی اینجا نیست!
آشپز خانه جدا از ظاهری که به اشراف نمی خورد روی دیواره هایش ترک نقش بسته بود، پر از خوراکی های لذیذی بود که مدام او را برای هجوم بردن و خوردنشان تحریک می کرد.
_می بینی اون عمارتو؟چه باشکوهه! اون وقت آشپزخونشون باید اینطوری باشه که اونم صد البتههه بخاطر  اینه که چند تا گدا مثل ما داره توش غذا درست می کنه وگرنه فک می کنی اگه یه آشپز اصیل توش کار می کرد وضع اینجا اینطوری بود؟البته منم چیزی کم از آشپزای معروف ندارما !
مرینت علاقه ی کاذب به همدردی با دیگران داشت اما در حال حاظر، از گوش دادن به درد و دل های زن معذور بود: شرمندم خانم! کار من واجبه یه روز دیگه اگه دیدمتون حتما حرف می زنیم مطمئن باشید!
یقینا منظور دخترک " لطفا برو بیرون"به صورت بیش از حد محترمانه بود : باشه باشه منم که هر کیو پیدا می کنم فک می زنم!به کارت برس عزیزم چشم می رم. 
_لطف می کنید!
•••••
پسر بیچاره با اضطراب میان انبوهی از اشراف گیر افتاده بود‌و انتظار‌ اعلام حضوری از سوی لیدی باگ را داشت. لمس شدنِ شانه اش توسط انگشتانِ ضریفی را احساس کرد :کت نوار !

 دستی به موهای پریشان و طلایی خود کشید:آفرین دختر باهوش!به نظرت نقاب باعث نمی شه بفهمن لیدی و کتیم؟
_به نظرت بدون نقاب هویت همو نمی فهمیم؟
_ ولی اینجا جشن بالماسکه نیست! 
پیرهن سرخ لیدی باگ آنچنان که لباس کت نوار او را به نسخه ی قهرمان خود متشابه می کرد، ضایع نبود : بیشتر از ماسکامون این گوشای گربه ایِ توئه که ضایعست! 
با دو انگشت شست و اشاره اش یکی از گوش های خود را گرفت و آن را به عقب و جلو تکان تکان داد : خب این اونقدرا هم ضایع نیست تو بازار برای قدردانی از من و تو لباسای اینشکلی می فروشن منم خریدمش!
لیدی باگ که نه تنها بهانه ی خود را برای غُر زدن را از دست داده بود، بلکه سوژه ای برای سرزنش شدن توسط کت نوار شده بود .
_نگفتی چطوری می خوای موضوع ماسکا رو ماست مالی کنی کسی نفهمه لیدی و کتیم!
ایده ای نداشت . پوفی از سر کلافگی را سر داد و جز واژه ی "نمی دونم" سخنی را بر زبان جاری نکرد .
_هی! شما دوتا کی باشین
لیدی باگ و‌ کت نوار نگاهِ مضطرب خود را روی چشمانِ یکدیگر سوق دادند. 
_می گم بگید چطوری اومدین اینجا!
فکری به سر لیدی باگ زد . خنده ی دستپاچه ای کرد و پاسخی نه چندان سربسته تحویل بازرس داد:وقتی بهمون اجازه دادن بیایم تو،مطمئن باش از اشرافیم! 
برای بازرس،پاسخ جذابی نبود:اون که آره! می‌گم قضیه این ماکسا و این لباس گربه ای چیه
گوش های کت نوار در دستانش تکان داد:خب سیریش یعنی آقا برو اون ور توضیح می دیم! تو مغازه ها از این لباسا پره نمی دونی؟
لیدی باگ سخنان تحقیر آمیز کت نوار را قطع کرد:واسه تشکر از لیدی باگ و کت نواره! این ماسکا هم واسه اینه که خفن جلوه کنیم و اینا! ما طرفدار پروپاقرصشونیم!
مرد دو دستش را پشت خود خود به یکدیگر گره زد:که اینطور!
گوشه چشمی به دختر و پسرِ مرموز نازک و در حالی که نگاهِ شکاکش رویشان سنگینی می کرد،از آن دو دور شد.
نفس عمیقی سر دادند.
_ایده ی خوبی بود! بعضی وقتا مغزت زیادی خوب کار‌ می‌کنه!
با لبخندِ کمرنگی کلمه ی "ممنون"را به زبان آورد جز نگریستن اشراف هیچ نکرد . می دید که چگونه سایه ها به رقص در میامدند..حقیقتی که در قلم خود پنهان می نمود در واقعیت عیان شده بود ؛ ولی هیچ کس زمین را نمی نگریست تا سایه هارا ببیند .سایه..انعکاسی نشئت گرفته گرفته از رخدادی شوم ....نشئت گرفته از گناهی عظیم . 
لیدی باگ و کت نوار در سکوت به سر می بردند..غافل از اینکه آگوست،زیر چشمی زوج طلاییِ پاریس را می نگرد .
موسیقیِ ملایمی در فضا طنین انداز شد . کت نوار صورتِ بانویش را با لبخند زیر نظر گرفته بود ، طوری که سبب معذب شدن لیدی باگ شد:چیه؟
سر خود را پائین گرفت: هیچی..می خواستم بگم.
دست خود را جلوی لیدی باگ گرفت:با من می رقصی؟
به پسرِ گربه پوش خیره شد . از پاسخی که می داد مطمئن نبود، یک رقص دوستانه خطای بزرگی محسوب نمی شد.:ب..باشه 
ذوقی وصف نشدنی کت نوار را احاطه کرد . دست دخترک را در دستان خود جای داد و او را به مرکزِ سالن رقص برد .دخترِ خجالت زده، رشته ای گیسوان خود را پشت گوشش جمع کرد . یکی از دستانش را در دستِ کت نوار گذاشت و دیگری را روی شانه ی او . قرار گرفتن دست پسرک پشت کمرش رنگ گونه هایش را همرنگ پیرهنش می کرد . نمی دانست به چه علت موافقت کرده بود . خونگرمی یکی از اصلی ترین خصوصیات مرینت بود ، ولی این ویژگی در لیدی باگ صدق نمی کرد . اما کت نوار .. از اولین دیدارشان بیش از هر کسی با او صمیمی شده بود ! به خود تلقین می کرد که "ما فقط همکاریم"،اما بالعکس عمل می کرد .
مچ دستان لیدی باگ را بالای سر خود گرفت و او را وادار به چرخیدن کرد .گویا دخترِ بینوا برای اولین بار می رقصد!مدام دامنِ بلندش زیر کفشش گیر می کرد و ریتم زیبایشان را به هم می ریخت 
_خیال می کردم بهتر برقصی!
_شرمنده اولین بارمه !این دامنِ لعنتیم هی زیر پام گیر می کنه .
نگاه خمصانه ای نثار دامنش کرد .
_با یه شئ مشکل داری تو؟
_من منطق خاص خودمو دارم کیتی! شاید منطق من همه قوانینو زیر سوال ببره..مهم اینه که منطق من برای من منطقیه و عجیب نیست .
نیشخندی روی لب هایش نقش بست : عجب ! ..ببین یه پیشنهاد،روی نوک پات برقص! و همینطور ریلکس باش.
خوشبختانه هنگام تعویض لباسش ، کفش پاشنه بلند و منفور خود را با کفشی ساده و انعطاف پذیر عوض کرده بود .پاشنه ی پاهای خود را بالا آورد و طبق گفته ی کت نوار روی انگشتانش حرکت کرد:خب ..حس بهتری داره
_برا تو که قدت کوتاهه راه حل خوبیه.
_صبر کن..قد من کوتاهه؟
_نسبت به من آره
چشمان را دور حدقه چرخاند .مشخص بود طول قد دختران نسبت به پسران کمتر است .
به دشت چشمانش خیره شد .آن پسر معشوقش نبود و او عاشق نیست . او خورشید خودش را داشت، اما به چه علت اینگونه او را می نگریست . او و کت نوار میان سایه های رقاص هنرنمایی می کردند .ماه و خورشیدی که میان ستارگان شناخته شده ترند و زوجی که میان رقاصان زیباترند . عالم عشق،عشاق را به تعظیم بر برگزیده ی خویش وا می دارند و احساس دگرگون ناپذیرشان را ستایش می کنند. این حس، نمی تواند از‌ پاکی دور باشد . میهمانی سایه‌ ها بهر عشاقِ حقیقی، میهمانی ندامت است .

__________________________________

"زیر و رو کردن پارت و تصحیح اشتباه های تایپی"

خبببببب گفتم درمورد پوستر می حرفم درسته؟یه چیزایی تو پوستر شاید حماقت به نظر بیاد و بگین چرا بی دلیل اینطوری کردی و.. خواستم رفع اتهام کنم😐😂

اوممم

بریم سراغ اون تصویر پائین لیدی نواری دنس 

فکر کنم همتون فهمیده باشید شیز مرینت😍قربونش برم .البته رنگ موهاش این نبوداا پدرم در اومد آبیش کنم😐فکر کنم طلایی یا قهوه ای بود .

آرتشو ندارم حذفیدمش😐

احتمالا دیدید که چقدر مرینت توش کمرنگه؟😐خب این..تو این پارت مشخص شد چرا کمرنگه . چون اون لحظه ای که مرینتم تو همچین جایی گیر کرد که فقط یه پیانو کنارش بود و رو یه سطح یخ گیر کرده بود،فقط یه برزخی بود که مرینت واسه اینکه خیلییییی زیادی رفته بود تو فکر،‌ درش گیر افتاده بود .واسه هپین کمرنگه..چون اصلا وجود نداره😐این مسئله ای بود که خیلی موقع درستیدن پوستر بهش فکر کردم .

و یه چی دیگه چرا پیانو پررنگه ولی مرینت نه؟ یعنی رویای مرینت (که مثلا اینجا اینه که به پیانوی آدرین گوش بده) چیزیه که به راحتی می شه به دستش آورد ولی این اتفاق برای شخص مرینت ممکن نیست و فقط توهمه(البتههه فعلا)(یه دلیل دیگه واسه پررنگ بودن پیانو رو می شه این دونست که نتونستم کمرنگش کنم😂ولی واقعا قصدم این نبود که کمرنگ بشه واقعا باید پررنگ می بود)

خب من واقعا به اینکه چرا باید تو پوستر زیر پای مرینت جونم یخ باشه فک نکردم و وقتی داشتم می نوشتم می گفتم:اینو کجای دلم بذارم؟😐(#بدون_ فکر_ کار _کردن _خیلی احمقم ساری😐😂) ولی بعد فهمیدم می شه گذاشت.  می شه اینو اینطوری در نظر گرفت :تو پارت ۱۰ دیدید یه ویلن جدید میاد و قدرتش اینه که فکر مارو درگیر کنه؟😐خب مرینت الان رفته بود تو فکررررر پس می شه گفتتتت ..."اسپویل نکردن".فقط می تونم بگم مرینت نمی تونه به سطح یخ تکیه کنه..چون میشکنه و اونو میندازه تو آب سرد😐 یادم بمونه تو پارت آخر درموردش توضیح بدم

خلاصه که😐درسته پوسترو دوست ندارم، ولی زیادی موضوع داستان به چشم می کشه😐✋ من فقط به‌کمرنگ بودن مرینت تو ساختنش دقت کرده بودم راستش😐😂 ولی بعد دقت کردم دیدم خیلی چیزای دیگه هم توش مهمه😅 عرر خدا😐

فینیش زیادی فک زدم😐😂

من ...سعی می کنم با اعتماد به نفس باشم*گوش دادن به حرف شیرین جون و بلوط جون و سندی و‌ آریانا جون و دیگر دوستان😐😂* پس خب...این پارتو نمی گم چرته😐 باید تمرین‌کنم دیگه؟😐راستی یه پیشرفت😐 امروز بعد از سرخ کردن سیب زمین به جای اینکه بگم گند زدم ایموجی"😎" حالمو توصیف می کرد😐😂(سیب زمینی آخههه سیب زمینیییییییییی یکیمطمسممطمیی)بازم پیشترفت خوبیه😐👌قبلا هر چییییی درست می کردم:ببخشید مامان گند زدم شرمنده ببخشید ای وای کاش خودت درست می کردی 😐تعجب نکنید من همچین آدمی هستم😂حتی کنار خانوادم😐😂به جز داداشم😐