ازت متنفرم،دوست دارم پارت ۹
قبلش یه توضیح کوچولو بدم.
اونجایی بودیم که مرینت داشت درباره طرحش توضیح میداد که یه نفر پرید وسط حرفش که اون فرد کسی نیست جز ادرین😁 خب دیگه بریم ادامه.
آرام به طرف او برگشتم.لبهایش یک وری شده بود و من از
نگاهش که سعی داشت من را به مسخره بگیرد متنفر بودم..
یک ابرویم بالا رفت و منتظر متن دستور ماندم.
-شما فکر میکنید بستن این قرارداد ها اینقدر آسون و بی
هزینه است یا در واقع همینطوره؟؟
اگر همینه لطفا ما رو راهنمایی کنید...
پوزخندم را خوردم.میخواست به من بفهماند آرزو های من
برایش یک مشت تجربه بیش نیست ..ولی من او را سر
جایش مینشاندم.
((بریم که ببینیم مرینت چیکار میکنه.))
از حالت نیم رخم کامل به سمتش چرخیدم و خودکارم را با
نوک انگشتان دو دستم فشار دادم..
سعی کردم یک لبخند پیروزی بخش روی لب بنشانم:
شما هم باید آقای سینان رو بشناسین...
بزرگ شدن سایز مردمکش را از دور هم میتوانستم ببینم.و
البته چهره اش که هیچ تغییری نمیکرد و منتظر به من
گوش سپرده بود.
-ایشون صاحب یکی از بزرگترین شرکت های پارچه دوزی
استامبول هستن و میتونم بهتون بگم اماده ی بستن قرارداد با یک شرکت ایرانیه و اگر دست نجنبونید با شرکت
دیگه قرار داد میبنده
فکش را با انگشت اشاره خاراند، و این در جلسه ای به این
مهمی کمی حرکت رند و مضحکی بود:خببب..میشه بپرسم
شما اینو از کجا فهمیدین؟
نگاه خیره ام را به او دوختم:عادت دارم قبل از کنفرانس
هام یه تحقیق کلی داشته باشم و میتونم قطع به یقین بگم تا
هفته ی آینده این قرار داد بسته میشه...
تکیه از روی صندلی ریاستش برداشت و رو به جلو خم
شد:اگر تحقیقاتتون درست باشه ترفیع میگیرین...
و بعد اشاره کرد سر جایم بنشینم...
ختم جلسه اعلام شد و من از انتخاب شدن چند مدل از طرح هایم خوشحال بودم.
قدم دیگر را جلو رفته بودم و منتظر بستن قرارداد بودم..و
آن ترفیع که قولش را داده بود.
از ساختمان به بهانه ی هوا خوری خارج شدم و با سینان
تماس گرفتم:
marhaba sinane
صدای شادش پشت تلفن به گوش رسید
_waooooo..merheba mArinette..eimsan
_eiim...eiim...
((توجه: دارن به زبان ترکی حرف میزنن چون همونطور که مرینت گفت سینان فردیه که توی ترکیه شرکت پارچه داره))
تلفنم را تمام کردم و با قدم های مصمم به طرف شرکت
رفتم...
همه چیز روبه راه بود..آن هم از صدقه سری مسافرتهای
زیادم با پولهایی که در اختیارم بود و حالاحتی یک قرانش هم نداشتم
رفت و آمدهایی که با خانواده ی سینان داشتیم.پدرش
تاجر پارچه بود و قبل از فلج شدن پدرم و فوت شدن خودش
با هم قرار داد داشتند ...همان قراردادهایی که روز به روز
پول روی پولمان می آورد تا اینکه سر و کله ی آن اگرست
کفتار پیدا شد..
پدر سینان دوسال پیش فوت شده بود ولی اسمش همچنان
روی شرکتی بود که سینان پسرش آن را اداره میکرد.
و حالا من بعد از چهار سال دوباره از سینان درخواست
بستن قرار داد داشتم.یک قرارداد درمقابل صفته و
امضاهایی که قرار بود از اگرست بگیرد...
میدانستم درخواستم را بدون چون و چرا قبول میکند.با
وجود جواب ردی که به خاستگاری اش داده بودم.هنوز هم
به من علاقه مند بود و این یکی را مدیون چهره ی منحصر به فردم بودم.
و بله...من میدانستم زیبا هستم و چه بد که این اواخر دایما
در حال سواستفاده از آن بودم...
و خب او چه میخواست از یک قرار داد که جز سود چیزی
عایدش نمیشد؟میتوانست آن را به حساب من بنویسد...و
روزی از من یک درخواست داشته باشد..
و من خوشبینانه امیدوار بودم درخواست ازدواجش را
تکرار نکند...
به اتاق کارم رفتم و قبل از اینکه بنشینم منشی آمد و پیشا
پیش خبر داد امشب همراه جناب اگرست ،برای شام کنار
فرانسوی ها به هتل میرویم...
و خب اگر چه نظری از من پرسیده نشد، ولی من قبول
کردم...
همراه با یک لبخند پیروزی بخش....
🎀🎀🎀🎀
خب میدونم کم بود و دیر دادم اما در عوض این پارت محدودیت کامنتی نداریم.
به نظرتون قراره چه اتفاقی بیفته ایا این مهمونی هم خیلی راحت و شیک پیش میره؟ به نظر من که نه بالاخره ادرین یه حرکتی نشون میده.
نظر شما چیه؟ حتما کامنت کنید ببینم کی حدسش درسته.