«مرینت»

بعد صبحانه  نیک(یکی از خوناشامایی که به آدرینا چشم داره برید بزنیتش منم 

بعدا میام) از آدریپ خواست که برن بیرون و صحبت کنن.

مشکوک به آدرینی که داشت میرفت بیرون کردم و تا دم در  با نگاهم همراهیش 
کردم.  

برگشتم سمت آدرینا و گفتم_ مشکوم میزنه ها.

شونه هاشو به نشونه ندونستن بالا انداخت.

بلند شدم رفتم بالا و لباسام رو عوض کردم مه بغد این که ادرین اوند بریم تو 

جنگل بگردیم

و من بتونم بعد یک ماه شکار کنم.

(آدرین)

 ادرین_میشه بگی چرا اوردیم اینجا.

این جا کپ شنای مرینته.

نیک_الان میفهمی.

خرگوشی که دستش بود رو انداخت تو رود خونه ولی خرگوش به شدت از آب

پرت شد بیرون.

با تعجب به نیک نگاه کردم .

نیک_ اینجا هیچ گونه موجود فرا ماورایی نمیتونه بیاد.

من_یعنی .....میگی که مرینتـ....

نیک_ درسته مرینت بجز خوناشام بودن یه چیز دیگم هست....اما این که چیه 

معلوم نمیکنه.

با نگرانی سری تکون دادم و با ضاحری خونسرد برگشتم تو عمارت .

«چند دیقه بعد تو جنگل»

داشتیم تو جنگل راه  میرفتیم که مرینت گفت.

مربنت_ چه گلای قشنگی 

با تعجب نگاش کردم ...اخه من گلی تا به حال ندیده بودم

نگاهش رو دنبال کردم 

راست میگفت واقعا گلای قشنگی بودن .

دلیل این که چرا ندیدمشون هم این بود که همیشه با سرعت از این مسیر 

میگذشتم.

برگشتم سمت مرینت و بهش گفتم.

من_ بیا بریم میخوام یه چیزی نشونت بدم .

سری تکون داد و دنبالم اومد.

از وسطای راه چشمام روگرفت و با جمله بعدا میفهنی حق حرف زدن رو ازم 

گرفت.

بالاخره رسیدم به مکان مورد نظر دستش رو از رو چشام ورداشت .

وای چی میدیدم.

چرا منو اورده بود اینجا.

یه مکان خشک که پر از درخت های خشک شده بود.

قلبم گرفت و با دلخوری به ادرین نگاه کردم.هیچ وقت از جاهایی مثل اینجا 

خوشم نمیومد.

دوباره یه نگاهی انداختم.

یه آبشار خشک شده که از بالاش تا پایینش  پر از درختا و بوته های خشک شده بود.

روی زمین هم همین طور . 

رفتیم بالا آبشار.

من_ چرا منو آوردی اینجا.

آدرین_میخواستم نشونت بدم.این جا سرسبز بود البته تا قبل مرگ ویکتوریا.

من_ چی؟

جوابی نداد.

رفتم جلو که پام به یه شاخه گیر کرد و  اوفتادم زمین .

ولی به جای خون از پاهام.....چی؟...

با تعجب به صحنه مقابلم نگاه میکردم .

جایی که با زانو اوفتاده بودم زمین  از زیر زانو هذم آب بیرون زده بود.

و همین طور به بقیه جاها سرایت کرد.

تا همه حا سر سبز شد.

یه هو از توی آب شکل زنی به شکل سه بعدی نمایان شد.

و به حرف اومد.

ویکتوریا_سلام مرینت.....تو بالاخره تونستی پری درونت رو آزاد کنی.

خوش اومدی پری تعبیطت .....دختر من.

من_شما......کی هستین؟؟؟؟

ویکتوریا_ من مادرت هستم عزیزم....مرینت به من قول بده همیشه همه جا رو 

سر سبز نگه داری.

و بعد آب به شکل قبلیش برگشت.

از نوی آب بلند شدم .

آدرین بغلم کردم و نشستیم روی سبزه ها

هموز تو شوک بودم.

اما با داغی لبای آدرین  (واقعا که.....ذهنتون خیلی منحرفه) روی پیشونیم

از شوک در اومدم .لبخند زدم و خودمو تو اغوشش رها کردم


«دانای کل»

و اون از دور تماشاگر لحظات عاشقانه بین اون دو بود و به سوگولی تازه وارد

نگاه میکرد با غم  زیادش و بدن بدون جسمش(یعنی روحه) راهی خونه جادوگر 
شد.

از در رد شد و عصبی روبه برایان گفت.

_ چرا انقد طول میکشه ساختن اون معجون کوفتی .

برایان با اخمی که روی صورت جوانش نشسته بود به سمت دختر رو به روش 

برگشت و گفت.

بریایان_ حواست باشه داری باکی صحبت میکنی.

دختر پوفی کرد و نشست روی  مبل راحتی داخل کنده درخت یه به عبارتی 

خونه ی برایان.

« فلور»

مثل این که سوزان سر کارمون گذاشته .....چون الان یک ماه و نیم گذشته 

و پدر بزرگ نیومده.

یک ماه و نیمم هست خودشو تو اتاق حبس کرده .......که نره بزنه یکی رو.

نه غذا میخوره نه چیز دیگه ایی و حتی از قدرتای ما استفادم نکرده.

«تارا»

داشتم تو آشپز خونه به پانیذ کمک میکردم برای درست کردن غذا  و خدا رو 

شکر  هفته ایی دو نفر غذا درست میکردن. و ما آخرین روز این هفتهمون بود.

بعد از این که میز رو چیدیم 

تا خاستیم بشینیم  صدای در  بلند شد.

حنانه و جنی رفتن در رو باز کنن.

«جنی»

در رو باز کردم که با چهره مهربون بابا بزرگ رو به رو شدم.

تا به خدم بیام یکی جیغ زد و پرید بغل بابا بزرگ.

و بله اون کسی نبود جز ........کی میخواست باشه...خب حنانه بود دیگه 

»حنانه«

تا در باز شد رابا بزرگ رو دیدم محکم پریدم تو بقلش .

بعد از کلی قربون صدقه رفتن همدیگه رفتیم بالا.

«ماریا»

وقتی اومدن بالا بابا بزرگم باهاشون بود.

همه حمله کردیم  سمتش تا بغلش کنیم.


«کاترینا »

خودمو انداختم وسط تا منم بغا کنه که از بالای پله  ها سوزان اومد پایین 

لاغر شده بود  زیر چشماشم گود اوفتاده بود .

رفت سمت آشپز خونع چند دقیقه بعد با یک لیوان آب و یک مشت قرص رفت

بالا.

توجهی نکردم.

«مرینت»

بعد از این که برگشتیم خونه  لباسام رو عوض کردم و گرفتم خوابیدم .

یهو  حس کردم رو هوا دارم حرکت میکنم.

نگاه کردم .دیدم یه گرگینه داره میبرتم .

کجا نمیدونم.

جیغ زدم و خودمو از روش پرت کردم پاین .

و شروع کردم به دویدن و فرار کردن .

یه دفه با ضربه ایی که به  پشت سرم خورد بی هوش شدم و وقتی به هوش 

اومدم. تو یه اتاق دستام رو بسته بودن.

یه دفعه لوکا از در اومد تو .

لوکا_خب خب خب.بالاخره گیر اوفتادی.

من_ ولم کن  چرا دست از سرم بر نمیداری.

لوکا اومد جلو و تو قورتم خمشد.

لوکا_ بهت که گفتم تورو مال خودم میکنم.

دستش سمت دکمه پیرهنم رفت ......

_______________________________________________________________________

تموم شد .اینم از این .

واقعا حاضرم قسم بخورم که  کسایی که تو رمان هستن  هم اصلا رمان رو تمیخونن ....چون نظر نمیدن . اولین پارت این رمان 42 تا شایدپ کمتر دقیق نمیدونم  نطر گرفته بود و پارت قبلی 6 تا.
واقعا که.
و این که دیگه شاید از گروهی بودن در بیاد داستان چون که هم نظر نمیدن کسایی که شرکت کردن هم این که میخوام فقط شهصیت های اصلی تو داستان باشن بعد این مه این رمان تموم بشع صد در صد یه نسخه از این رمان رو کامل میزارم  . شایدم نذارم مشخص نیست.

پیس.