لیدی باگ به طبیب که دست پاچه بود زل زده بود و کت از شدت سنگ سنگ کردن طبیب، دلش میخواست یکی بزنه تو سرش. آدرینا به خودش اومد دید اینهمه آدمو علاف کرده پس تک سرفه ای کرد و گفت:«چیزی نیست.... مشکلی نداره. همه چی اوکیه. هه هه. اممممم. همین. برید برید بیرون لطفا» کت نوار زیر لب گفت:«لیدی باگ رو آوردم معاینه اش کنه، یا اون. لیذی باگو» آدرینا گفت:«شنیذم چی گفتی» لیدی باگ گفت:«ام.... ما یه مکان برای استراحت نیاز داریم... میشه اینجا بمونیم.؟» آدرینا شونه ای بالا انداخت و گفت:«والا من کاره ای نیستم. اما اهالی اینجا اهل سور سیاحتن. مشکلی ندارن بمونین. فقط.... از من به شما نصیحت. به هیچ وجه به چکمه هاشون دست نزنید!» لیدی باگ و کت نوار سر تکون دادن. طبیب موهای بازش رو با کش بست و به سمتشون برگشت. گفت:«فردا مراسم ازدواج پرنسس اینجاست.شماهم شرکت میکنید» کت بدون فکر کردن سر تکون داد. یه ده سالی میشد تو خیابونا ولگرد بود. لیدی باگ گفت:«موسیو... باباجان ما تو مأموریتیم!» کت گفت:«هستیم که هستیم. بانو خواهش میکنم. من دلم تنوع میخواد» لیدی باگ ابرویی بالا انداخت و گفت:«خب... مشکلی نیست»طبیب گفت:«پس برید به دوشی چیزی بگیرید. عصر بریم خرید. هوم؟» لیدی باگ گفت:«ام... من اسمتونو نمیدونم» دختر خیلی سرد گفت:«آدرینا.... آنا صدام میزنن» همزمان گفتن:«خوشبختم آنا» آنا گفت:«بیاید برید حموم. نگاه سر وضعتون. گلی و خیس. اه اه.» و دست لیدی باگ رو توی دستش گرفت و گفت:«حموم خانم ها ابتدای راهرو دست چپه... و مال آقــــــایون. نمدونم، آهان انتهای راهرو سمت راست. موفق باشید!»لیدی باگ گفت:«اما من نای بلندشدن ندارم!» آنا گفت:«حله» و با تکون دادن دست هاش به اطراف لیدی باگ، نوری دورشو گرفت. لیدی باگ لبخندی زد و گفت:«ممنون» آنا سری تکون داد. دلش میخواست لیدی باگ رو زن داداش صدا بزنه.... 

☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡

موهاش رو روی شونه هاش ریخت. سریع کلمه اسپاتز آن رو به زبون آورد. درسته که کسی نگفته بود هویتش رو از کت پنهون کنه، اما اون نمیخواست کشی بفهمه کیه. میخواست هویتش یه راز بمونه. حتی به قیمت مرگش. وارد اتاقشون شد. کت رو تخت نشسته بود. اصلا بچه تر و تمیز شده بود.:)

به سمت کمد رفت و سشوار و شونه رو از توی کمد در آورد. جلوی میز تثالت رفت تا موهاش رو شونه بزنه و خشک کنه. کت نوار گفت:«بانو... بیا من برات خشکشون کنم» لیدی باگ گفت:«هان.. چ. چرا؟ » کت نوار لبخندی معصوم زد و گفت:«همینجوری... الیته اگه دوست داری...» لیدی با شونه ای بالا انداخت. به سمت کت نوار برگشت و گفت:«باشه!» انگار دنیا رو به کت نوار داده بودن. لیدی باگ سزش رو روی پاهای کت نوار گذاشت. کت نوار سشوار رو روشن کرد و شروع به شونه کردن موهای لطیف لیدی باگ کرد. اشک تو چشماش حلفه زده بود. 

فلاش بک: 

(آدرین به سمت والدینش دوید. پدرش با لبخند نگاهش میکرد. مادرش دساش رو براش باز کرد. خودشو تو آغوش والدینش انداخت. پدر و مادرش درحالی که لبخند میزدند موهای آدرین رو خشک میکردن. امیلی شونه میکرد و گابریل، با سشوار نوازششون میداد. چه روز های شیرینی بود..) 

اشک تو چشمای کت نوار حلقه زده بود. دلش برای آغوش والدینش تنگ شده بود. دوست داشت اسمشون رو صدا بزنه. افکار مزاحمش رو دور کرد و به لیدی باگ زل زد. سشوار رو بالای سرش تکون میداد و شونه رو لای موهای لیدی باگ فرو میبرد. اون مثل فرشته ها بود. بهترین دختری که دیده بود. از اون طرف، لیدی باگ غرق افکارش بود... 

(تام با نگاهی خصمانه به مرینت زل زده بود. مرینت میترسید. تام با فکی به هم چسبیده گفت:«دختره خیره سر... چرا جواب پدرت رو نمیدی هااانن؟» مرینت گفت:«ب.. با... با؟ آ... آر... وم... باش» سابین جلو اومد و گفت:«تام تروخدا آروم باش... اون لوکای احمق میخواست بدزدش!» مرینت گفت:«بخدا لوکا تقصیری نداشت. اصلا اون من نبودم! یه دختری شبیه من بود. شاید همزادم بوده!» تام به سمت مرینت حمله کرد تا دخلشو بیاره، اما سابین خودشو جلوی تام انداخت. وقتی عصبانیت تام خوابید، دید که سر سابین به کوشه دیوار خورده و چشماش چپ شدن.... و مرینت شوکه شوکه است... فقط تونست یع کت پوشه و در بره. به همین راحتی، با یه شک کوچولو، خونوداشو از بین برده بود...) 

اشکای لیدی باگ روی پاهای کت نوار میریختن.از اون دختر متنفر بود که باعث قتل مادر و یتیم شدنش شده بود.بغض کرده بود.دیگه طاقت نیاورد و اشکاش سرازیر شدن.کت هم حال چندان خوبی نداشت.با لیدی باگ رو تو آغوشش کشید.حالا اونا تو آغوش هم اشک میریختن...


طبق محاسبات من،پارت بعد لیذی نوار دنس داره.و البته ی ضد حال.عررر.یه راز افشا شد.هنوز چند تا راز دیگت هم هست.خوشحال نباشید

_دست کت نوار روی کمر لیدی باگ قرار گرفت و لیدی باگ هم دستاش رو دور گردن کت نوار حلقه کزد...

_پسره ی احمق.ازت بدم میاددددد

_پوتین یکی از اهالی قصر دراومد...از دیذن صحنه پبش روشون شوک شدن

حالا ی سوال،حسی که به بستنی دارید چیه؟

خودم زندگی

پونزده تا کامنتتتت