داستان "منسوخ شده"پارت سیزدهم
پارت سیزدهم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دست چپ کت نوار ،همچون دست راستش روی کمر دخترک نشست . به لیدی باگ فرصت تجزیه ی عمل خویش را نداد،در کمتر از یک چشم به هم زدن زمینی را زیر پاهایش احساس نکرد . خود را در حالتی تماشا می کرد که توسط به اصلاح همکارش ، روی هوا چرخیده می شود . به محض برخورد پاهایش به کف سالن ، پسرک شروع به سخن گفتن کرد : وزنت اندازه ی پرِ قوعه!(چرا از این حرکت خوشم نمیاد:| )
از شدت تعجب حدود پانزده ثانیه تنها کت نوار را مینگریست و گهگاه با سرعتی همچون نور پلک می زد .
_چیه؟ باید با جمع هماهنگ باشیم مگه کار بدی کردم؟
نگاهش را از او دزدید و زبان گشود: نه مشکلی نیست ! فقط ، چون اولین بارمه عادت ندارم .
شاید آنچنان که دیگر بانوانِ حاظر در تالار خوب می رقصیدند، ماهر نبود اما برای اولین بار تقریبا توانسته بود رضایت بخش باشد .
از پشت دیواره ای که به راهرو راه داشت،مردی با صدای مرموز و خوفناک گونه ای سخن می گفت:پس لیدی باگ و دوست پسرش تصمیم گرفتن مهمون ما باشن! خوب فهمیدی آگوست.
واژه ی "لیدی باگ" گوش های دخترِ سرخ پوش را تیز کرد: شنیدی؟ گفت لیدی باگ!
_کی؟
_نمی دونم فقط شنیدم یکی گفت لیدی باگ
اینکه به چه علت چنین مسئله ی ناچیزی ذهن بانویش را درگیر کرده، برایش مبهم بود : خب که چی ؟ تو معروفی ! و البته من . اینکه اسمتو بیارن عجیبه؟
بازوی کت نوار را رها کرد و دست او را از روی کمرش برداشت: نمی دونم...صداش اصلا واضح نبود ولی..ولی یه جوری کلفت و خب ام... نمی دونم یه جوری بود دیگه !
_چون یه جوری بود اینجوری شدی؟
روی نوک پاهایشایستاد تا کمی در برابر کت نوار بزرگ تر به نظر برسد . دمِ گوش پسرک زمزمه کرد : خیال کردی من واسه خوش گذرونی اومدم مهمونی؟ اون مرده که نمی تونم بگم کیه گفت تو این مهمونی چیزای زیادی می فهمیم! پس جدی باش !
از چهره ای که اثری از لبخند در آن دیده نمی شد، مشخص بود شوخی ای در کار نیست . جز نفس عمیقی و سری به نشانه ی تایید تکان دادن و البته دنبال لیدی باگ راه افتادن ،هیچ نکرد .
_صداش از راهرو اومد!
البته تنها صدایش نبود که لیدی باگ را به سمت رهرو می کشاند. ذهنش تحت سلطه ی فریادی بود که شنیده نمی شد، اما او را به آن سمت ترغیب می کرد
_تو حتی نشنیدی چی گفت بعد می دونی صداش از کجا اومد؟
_من رو اسم خودم حساسم کت..البته فک نکنم فقط صداش باشه که منو به اون سمت می کشونه!
.راهروی کنار تالار تهی از هیچ انسانی به نظر می رسید:هیچکی اینجا نیست !
با این حال ، لیدی باگ با تمام وجودش اطمینان داشت قرار نیست رخدادی معمولی اتفاق بیفتد : اون اتاقه چه ترسناکه !
انگشت اشاره اش اتاقخواب روبه رو را که تار عنکبوت بسته بود و گرد غبار در آن موج می زد را نشانه می گرفت .
_شاید واسه اینه که هیچکی توش زندگی نمی کنه!
_پس چرا درش بازه؟
_نکته ی ظریفیه! وقتی آقای گابریلو دیدی خودت ازش بپرس..البته اگه جرئتشو داری !
نیشخندی را به لب هایش راه داد: گابریل باید واسه حرف زدن با من جرئت داشته باشه !
اینکه کت نوار انگشت شصدش را میان انگشتانش می فشرد، برای لیدی باگ عادی نبود: درست حرف بزن گابریل یه آدم عادی نیست که هرچی دلت می خواد بهش بگی!
چهره ی مات و متعجب لیدی باگ ، او را به خود آورد . اخم های کت نوار جایگزین لبخندی تصعنی شدند :منظورم اینه که خب اون یه آدم اسم و رسم داره باید براش احترام قائل بود !
لحن دستپاچه ای در سخنانش موج می زد . تند رفته بود . یکی از خصوصیات لیدی باگ زود خشمگین شدنش بود ؛ اما نیکبختانه این این خصوصیت در کت نوار صدق نمی کرد . شایدم بدبختانه ! اگر او یک شخصیت خمشگین را دارا بود، نیازی نبود بابت این برخوردش جواب پس بدهد .
_ مشکلی نیست کیتی ! منم طرفدار بعضیا هستم نباید بابتش خجالت بکشی !
با لحنی خمصانه زیر لب زمزمه کرد : رقت انگیزه !
_خببب بریم تو این اتاقه؟
_تو کار خودتو می کنی نه؟
_ صد در صد
قدم های آهسته ی لیدی باگ و پشت سرش قدم های نسبتا پر سر و صدای کت نوار از چهارچوب در عبور کردند .در ورودی اتاق توسط لیدی باگ بسته شد .
_چیزی می بینی؟
_اگه تبدیل شده بودم آره ولی الان شرمنده .راستی تو چرا درو بستی؟ الان دیگه هیچی نمی بینم
_واسه اینکه ضایع نیست یکی ببینه داریم یکی از اتاقای عمارتشونو می گردیم ؟
دو ثانیه از اتمام آخرین کلمه ی سخنش و به زبان آوردن واژه ی "م" نگذشته بود که پای راستش با گیر کردن به کاغذی سبب یکی شدنش با کف زمین شد : الان من کیو سرزنش کنم ؟
نیشخندی به لب آورد: می خواستی گیج نباشی پس خودتو!
با گرفتن بازو هایش به او در بلند شدن کمک کرد .ورقه ای سبب افتادنش شده بود را برانداز کرد اما اتاقِ خالی از نور توان خواندنش را از او ربود : هیچی نمی بینم هیچی!
_ اگه من کبریت روشن کنم تو مسئولیت سوختن اینجا رو بر عهده می گیری ؟
_اولا تو کبریت نداری دوما نه!
همزمان چشم غره ای به یکدیگر رفتند .
_اما مطمئنم این تو یه چی نوشته ولی نمی تونم بخونمش !
با نزدیک شدن برگه ی سفید که کمبود نور آن را تیره جلوه می داد،چشمانش را روی ورقه میخکوب کرد ؛ اما مجددا خود را در خواندنِ نوشته ی آن ناتوان دید .
_شاید نوشتش اونقدرا هم مهم نباشه !
_این نوشته وسط یه اتاق تاریک و ترسناکه و باعث شده من بیفتم ! پس قطعا و بدون شک مهمه .
با قدم دیگری مجددا توسط برگه ی دیگری نقش بر زمین شد:بازممم؟ کت اون درو باز می کنی ببینم اینا چین ؟
کت نوار دستانش را روی دیوار تکان می داد تا دستگیره ی در را بیابد . با پیدا کردنش آن را میان انگشتانش جای داده و به سمت پائین کشید .
_حالا بهتر شد ..صبر کن ببینم چی ! تو این نوشته<<آراژ یه فرشته نیست>>!
ورقه ی دیگر را نیز نگریست: اینم همینطور !
با اندکی حضور نور در اتاق ، متوجه ی انبوهی از ورقه ها شد که در اتاق پراکنده شدند و آن عبارت را به رخ می کشند !
پسرک چند قدم به لیدی باگ نزدیک شد و کنارش ایستاد :منظورش چیه؟
_من نمی دونم !
لمس انگشتان شخصی که احتمال می داد کت نوار باشد را روی شانه هایش احساس کرد ؛ اما برگشتنش به عقب سبب روبه رو شدن با چهره ی دور از ترحمِ هاگ ماث شد : کسی بدون اجازه اتاق کسی رو می گرده هم فرشته نیست !
پسر سیاه پوش از فرط ترس بازوهای بانوی خویش را می فشرد و انتظار تشری از سوی لیدی باگ را داشت ؛ اما او نیز همچون همکار خود وحشت را به قلبش راه داده بود ، بنابراین هیچ نگفت و فقط اینبار غر و لند هایش را جار نزد .چند قدم به سمت فقب حرکت کردند .
_خب به نظرم الان وقت خوبیه کلمه تبدیلتو بدونم بانو! برخورد به دیوار قدم هایشان را نقص کرد : منم همین نظرو دارم .
سر خود را به دیوارچسباند . پلک روی هم نهاد و جمله ای که شاید کمی عجیب به نظر می رسید را بر زبان جاری کرد : اسپاتس آن !
_کلاز اَوت !
نور درخشانی در زمانی کوتاه لباس های مجلسی و زیبایشان را با لباس های اصل و حقیقیِ لیدی باگ و کت نوار تعویض کرد .
_شما هم اینطوری تبدیل می شین؟از این نورای خوشگل و درخشان ؟ چرا چرت می گم معلومه که آره هممون داریم از میراکلسی استفاده می کنیم که واسه هدف خیر ساخته شده !
_ تو ؟ هدف خیر ؟
_ آره دختر کوچولو . هدف خیر . میراکلس پروانه واسه هدف خیر به وجود اومده !
_ نمی فهمم ولی تو داری ...
جیغِ سوزناک دختری هراس را به دل او وارد کرد . دست کت نوار را در مشت های خود فشرد و بدون توجه به هاگ ماث به سمت در رفت و از چهارچوبش عبور کرد ...و با کسی مواجه شد که هزاران هاگ ماث را به او ترجیح می داد . آن دستان رنگ پریده ، آن شنل بلند و صورتی که تا نوک بینی اش را شنل پوشانده است . ترس...بزرگترین ترسش ! از تنها جنگیدن با او بیشتر از هرچیزی می ترسید .اما خوشبختانه اکنون کت نوار را داشت . متوجه نشد چرا در آن لحظه سرش را به سینه ی کت نوار فشرد و دست خود را روی شانه اش فشرد .او بانوی قهرمانِ پاریس بود .دختری که شجاعتش آوازه ی فرانسه شده بود ، اینکه آنچنان رنگ از رخساره برباید و از ترس همکارش را در آغوش فشار دهد عجیب بود .
_ لیدی باگ خوبی؟ اینو میشناسی ؟
از پسرک جدا شد و سرِ لرزانش به نشانه ی تایید نشان داد.
_دروغ می گه ! یعنی دروغ نمی گه چون خودش نمی دونه دروغه !من اونو از مادرشم بهتر میشناسم اما اون..اون حتی اسممو نمی دونه !
مردمک چشمان حضار از ابتدای راهرو به که سالن رقص راه داشت روی آنان متمرکز شده بودند .
_تو و هاگ ماث همکاری می کنید ؟
صدای هاگ ماث از پشت سرش چهار ستون بدنش را لرزاند : آره ! همکاری می کنیم .
اتحاد گرگ و کفتار ...چه هراسناک تر از این؟ بدنش منقبض شده بود . قصد فرار کرده بود اما مغزش به او فرمان نمی داد . همه چیز برایش آشنا بود...همه چیز . مچ دستانش توسط کت نوار کشیده شد و او را از میان افرادی که در راهرو تجمع کرده بودند بیرون کشید .
_فرار کنید ! ولی فقط یه جور می تونید مردمو از زهر من نجات بدید ...با یه انگشتر و یه گوشواره !
••••••••
سرمای بیرون عمارت به او بدنش نفوذ کرده بود . پوستِ سفیدش سرخ شده بود و دستانش بی حس . خود را در آغوش فشرد تا کمی از این سرمای جانسوز بکاهد .
_من می رسونمتون فقط باید مرینت بیاد !
_نینو ما وقت نداریم می دونی اون باهامون چیکار می کنه اگه پیدامون کنه؟
_ می کشه؟
_نه
_شکنجه؟
_نه
_آکوماتیز؟
_چی میگی اون کار هاگ ماث بود
_اوه راست می گیا !
کت نوار رو به لیدی باگ کرد:حالا واقعا چی کار می کنه؟
آهی کشید: خودمم نمی دونم ! ولی اونی که خودت می دونی گفت فکرمونو درگیر می کنه.
_یعنی چی؟
دستی روی پیشانی اش کشید: من چه می دونم خودمم توش موندم !می دونی ؟ یه جوری عذابمون می ده که میخکوب می شیم .انگار بی حس شدیم ! کلی ازمون انرژی می قاپه و..و احتمالا می خواد این کارو با کل پاریس بکنه ! تا وقتی که ما میراکلسامونو بهش بدیم
افکاری که هدیه ی دشمن می کنیم، بیش از هر چیزی به او قدرت می دهد و ما را تضعیف.لمس دستانی را روی شانه هایش حس کرد؛اما این بار دشمنش نبود . نزدیک ترین دوستش بود . شاید در این لحظه همه چیز امن به نظر می رسد، اما زمانی که حمله ی دشمن را ببیند از رگ گردن نزدیک تر بود .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب تامام😐
این پارت کلا چیزی نداشت واسه همین خجالت می کشم بدم بخونیدش 😅😭
بات فکرکنم پارت بعد مهمه😐
الاننن به پستا کامنت می دم الاننن
از این به بعد آنچه خواهید دید داریم😂
آنچه خواهید خوانددد:
..مسیحیت از ما سکوتو نخواسته...
...خودم باعث شدم بمیره
..اون یه ویلن تازه وارد نیست
من...من شاهزاده ی خودمو دارم .