گام های لرزانش را در خیابان های این شهر بی رحم و قاتل می نهاد.دیگر توان گریستن نداشت و اشک هایش خشک شده بودند.او با حماقتی که حتی ابلهان هم مرتکب آن نمی شدند،سرش را به باد داده بود.عابران بی توجه به حال زار او از کنار گذر میکردند و پی کار و زندگی خود می رفتند.کت نازکش کفاف سرمای این شهر شلوغ را نمی داد.پرندگان سرفه می کردند و هیچ چیز مثل قبل نبود.دیگر نتوانست ادامه دهد.کار هرروزش دویدن و نگریستن به خانه های تخریب شده عزیزانش بود.آب دماغش را بالا کشید و با نگاهی خمار،چشمانش را بست و به محض قرار گرفتن مژه هایش روی همدیگر،به پناهگاه تنهایی هایش،عالم رؤیا پا گذاشت...

 

 

 

شادمان از دیدن خانواده اش به سوی آنها می دوید و اسامی شان را خطاب میکرد.دستش را به سوی آنها دراز میکرد و آنها دورار میشدند.سراسیمه بازگشت.آن صحنه لعنتی....رفتن خواهرش زیر چرخ گاری جیغی کشید و از خواب برخاست.دختر کوچکی صدا می زد:«خاله....خاله...خواب بد دیدی....بیدار ی؟»مردی میگفت:«ببرینش دکتر!تب کرده!»اما مرینت چشمانش را گشود و به سختی و با لحنی که هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت،«عبارت خوبم» را نجواکرد.و پاهای سستش را بلند کرد و درحالی که دست از دیوار میگرفت،پا به مسیری نامعلوم گذاشت.شاید مانند این صد سال،به قبرستان برود و سر مزار عزیزانش گریه کند.اما این کار را نکرد،سعی در پیدا کردن آن پادزهر لعنتی را پیدا کند و دار فانی را وداع گوید،مسیر را در پیش گرفت.به سمت خرابه های خانه پدری اش هجوم برد و آوار هارا کنار زد.نفس نفس میزد.بدون توجه به حال خرابش تنها میان آوار ها می دوید.برایش هیچ اهمیتی نداشت.به هر حال،او محکوم به زندگی بود.پوست لبش را گزید.بالاخره صندوق را یافت.ولی شرم گین بود که از خدا تشکر کند،او کار خدارا زیر سؤال برده بود.پس تنها زمزمه کرد:«ببخشید خدا...»و با کلید یادگاری اش،در صندوقچه را گشود و با نگاهی سرشار از امید،نقشه را بیرون آورد.مانند گذشته بود.زرد،با طرح های رویش.محکم کف زد و مسیر طولانی اش را در پیش گرفت...

 

 

 

شنلش را پوشید و ماسکی را روی صورتش زد..عینک دودی را مهمان چشمانش کرد و بوت هایش را پوشید.تک سرفه ای کرد و بینی بر اثر سرما سرخش را فشرد و با دلی روشن از انید،پیش به سوی جنگ برای بدست آوردن مرگ رفت.به محض گذاشتن پایش در خیابان،دانه های باران روی گونه هایش چکیدند.او این را به فال نیک گرفته و خوش یمن دانست.

 

 

 

زیر باران می دوید و پس از سه قرن،خنده مهمان لب هایش شده بود.همه چیز بخاطر باران بود.نقشه را در دست داشت و مسیر را می پیمود.نخسین مقصدش،محله ی فقیر نشین اما گرم و صمیمی شهر بود.محله ای که دیوانه وار دوستش می داشت و بهترین خاطرات عمرش،آنجا سپری شده بود.بوی اسپند و عود فضا را پر کرده و محبت همه جا را برداشته بود.چراغ های چینی بالای سرش آویزان شده و مردم از هر نژادی،با یک دیگر وقت میگذارندند.بچه ها بازی میکردند و صدای خنده شان کوچه را پر کرده بود.پیرزن ها آش و سوپ میپختند و پیرمرد ها با یکدیگر حرف میزدند.خانه ها کوچگ اما صمیمی بودند.ناخداگاه لبخندی بر لب های دختر قصه نشست.چه خاطرات شیرینی داشت.به قول الیا،خاطراتی با طعم هلو انجیری

 

 

 

سرش را تکان داد و به سمت مغازه آقای اگرست حرکت کرد.پیدا کردن مغازه ای پر از گرامافون و اتیقه ها کار سختی نبود.مدام نگاهش را در بازار میچرخاند بلکه چشمش به آنجا بخورد.از دیدن مغازه پیش رویش سخت متأثر گشت.فقط توانست بگوید:«نه بااااااو»و به سمت مغازه هجوم ببرد.مغازه آقای ارگست،بسیار شیک و پیک شده بود.او هم محکوم به زندگی بود،ولی لامصب صد زن و هزار فرزند داشت.بگذریم گام هایش را تند کرده و در را گشود و وارد شد.آهنگ اپرای لالا در مغازه پخش شده و طرح کلاسیکی داشت.بوی سیگار و پیپ می آمد.دماغش را ورچید،اقای اگرست مردخوبی بود،اما سنتی صنعتی را ترکیبی با هم میزد.مرینت تعلل را جایز ندانست و نفس زنان گفت:«آقای اکرست؟؟؟؟»پیرمرد برگشت و گفت:«آوه،کی رو میبینم؟کسی که برای جاودانگی جنگید!چطوری مرینت؟خوبی دخترم!؟»مرینتگفت:«نه آقا!اصلا خوب نیستم!میخوام پادزهر اون چشمهٔ کوفتی را پیدا کنم و برم پیش خانوادم.گفتم ازنون بپرسم....باید چیکار کنم؟»تمان لحظه پسری جوان وارد اتاق شد و گفت:«پدر....پدر....پدددددر!»مرینت تصمیم گرفت سکوت کند.اگرست گفت:«بلی آدرین.بگو پسرم!»پس آدرین پسر آقا اگرست بود.آدرین گفت:«پدر کن میخوام از آب چشمه زندگانی بنوشم و جاودانه شم!»مرینت پوزخندی زد.خام و بی تجربه مثل جووانی های خودش.اما تصمیم گرفت در این مسائل دخالت نکند.هرگسی را بهر کارب ساختند.شانه بالا انداخت.آقای اگرست گفت:«چشمه جاودانگی و پادرزهرش کنار همن!و البته چند تاچشمه دیگه.آدرین.مرینت میتونین باهم همسفر شین؟»مرینت ابرو بالا انداخت. ادرین تازه متوجه حضور مرینت شد و جلویش زانو زد و بوسه ای بر دستش نشاند و گفت:«سلام بر بانوی زیبا...».مرینت لبخندی تصنعی زد و گفت:«سلام...آدرن»آدرین گفت:«میتونیم باهم همسفر بشیم بانو؟»مرینت اول خواست بگوید نه،اما حسی مانع شد.به هرحال یک همسفر،بهتر از تنهاییست.نه؟پس گفت:«البته...چرا که نه...»حس عحیبی به آن پسر داشت.شابد ترحم...دلسوزی...خواستن.آن روز مرینت و آدرین همسفر شدند...نمیدانستند که آنها...بخشی از سرنوشت تاریک یکدیگرند.

 

 

 

نمیخواهم این داستان را کش دار و خسته کننده سازم.پس برویم سراغ اصل مطلب. بالاخره به غار سرنوشت رسیدند.غاری تاریک و مخوف.به محض وارد شدن،قندیل ها از آنها میزبانی کردند.سرنجام مسیر آنها جدا شد.اما آنها احساساتی به یکدیگر داشتند.پس دست در دست هم به انتهای غار رسیدند.چشمه زندگانی،چشمه سرنوشت،چشمه عشق،چشمه خوشبختی.مرینت ماتش برده بود.آدرین از تمام چشمه ها نوشید.حال او خوشبخت،خوش سرنوشت،عاشق و جاودان شده بود.اما به مخض دیدن ناراحتی مرینت،قلبش ریخت.اشک در چشمانش حلقه زد.او عاشق مرینت شده بود.مرینت خود را در چشمه سرنوشت نگاه کرد،تمام زنذگی ایش.برادرش،مردن خواهرش زیر گاری،از دست دادن بهترین دوستش اوا در تمین سفر،دیدن آدرین و اما صحنه آخر.بپسه معشوق!پادزهر تمام اینها بوسه معشوق بود.اما او عاشق شده بود؟آری!احساساتی که به آدرین داشت ترحم نبود.عشق بود.آدرین که متوجه همه چیز شده بود،به سمت مرینت رفت و دستش را روی کمرش قرار داد.مرینت هم دستش را دور گردن آو حلقه کرد و بپسه از روی عشق شکل گرفت.مرینت شروع به پودر شدن کرد.آدرین بالاخره از او جدا شد و نجوا مرد:«مرینت» گفت:«آدرین....یادت نره....زندگی خالی نیست مهربانی هست...سی...»و دیگر پور شده بود.آدرین در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد:«سیب هست....ایمان هست...تا شقایق هست....زندگی باید کرد....»و دوزانو روی زمین افتاد.او آن لحظه خورد شد.عشق آنها مانند خورشد و ماه بود.هرچند انها ماه گرفتگی را داشتند... دو کس که برای مرگ و زنذگی میجنگیدند...به هر حال...همه پایان ها خوش نیست....