رمان💜پرپل تایم💜 p¹
از پله های بی پایان مطب پایین می رفت و فکر اینکه نیم ساعت بعد باید همین پله ها را بالا برود، عذابش میداد!
در حین پایین رفتن؛ دو زنِ نه چندان پیری در حال پچ پچ کردن بودند...درست چند پله ای با او فاصله داشتند!
مرینت کمی گوش تیز کرد و سعی کرد به صحبت های ان ها گوش دهد :(صحبت ها) : وای خواهر،این دختر مو سورمه ای رو ببین! دلم واسش میسوزه خیلی جوونه!
- وا! یعنی درگیر بیماری روانیه؟!
+ احتمالا! پس چرا امده اینجا؟
از قضاوت شدن و شنیدن حرف های زن ها خسته شد ...چند پله ای که پایین رفته بود را بالا امد و از لای دندان هایی که سخت به هم ساییده میشد گفت : خانم های محترم! من هیچ مشکلی ندارم! فقط امدم خانم دکتر رو ببینم!
هر دو خانم با دیدن واکنش تند مرینت ساکت شدند و جواب مرینت را به صورت پوزخندی تحویل دادند....
مرینت دوباره شروع به پایین رفتن از پله ها کرد...بالاخره انتهای پله ها پیدا شدند...از دور پله ها به دَرِ اتاقکی کوچک می رسید .
مرینت پشت در ایستاد و دو بار ارام به در کوبید...صدای اشنا فریاد زد : بفرمایید!!چه کسی هستید!!
مرینت از خود آشنایی تحویل نداد و خیلی رسمی گفت : خانم دکتر! میتونم بیام داخل!
دکتر در رو باز کرد و با دیدن مرینت غافلگیر شد . از درشت شدن چشمان و لبخند بزرگِ دکتر، میتوان حدس زد که از دیدن مرینت خوشحال شده. به صندلی ای اشاره کرد و گفت : بفرما عزیزم!
مرینت لبخندی کوتاه از سر اجبار زد و به سمت صندلی رفت.به میزِ همیشه مرتب دکتر نگاهی انداخت و منتظر کلامی از طرف او بود.
دکتر روی صندلی نشست و گفت: خب مرینت خانم....چرا امدی اینجا ؟!
- خانم دکتر...
برای دکتر عجیب بود....چرا مرینت همش اون رو « خانم دکتر » صدا میزد : مرینت...دخترم چرا من رو خانم دکتر صدا میزنی! نکنه یادت رفته من خاله ی تو هستم!!!؟؟
بعد از تمام اتفاقات و درگیری های خانوادگی، مرینت ترجیح میداد رسمی یاشه! جوابش را نداد و با کلافگی دنبال جواب می گشت : نه خانم دکتر! به یاد دارم که شما چ کسی هستید..و خیلی هم خوب به یاد دارم که من چه کسی هستم!
+ خوب دخترم.....چرا امدی اینجا!
چجور شروع کند...کل شب رو به یاد اورد که برای حرف زدن تمرین کرده بود! با نگاه به صندلی جلویی ارتباط چشمی اش را با دکتر به هم زد : خانم دکتر! من....به کمی پول نیاز دارم!
دکتر که از شنیدن این حرف مرینت بسیار جا خورد،روزنامه ای از روی میز برداشت و جلوی مرینت انداخت : مرینت دخترم! این روزنامه رو بخون. عکس پدرت به عنوان بزرگترین سهامدار شرکت های پاریس ثبت شده! چرا از من درخواست پول میکنی!
- خانم دکتر! خودت میدونی خانواده من، هیچ وقت من رو حمایت نکردن!
به چهره ناراحت و پر از استرس مرینت نگاه کرد و بی درنگ گفت : چرا تو رو حمایت نکردن!؟ الان پنج ساله که تو رو بهترین دانشگاه پاریس میفرستن! داخل بهترین رشته درس میخونی! داری یه دکتر میشی!میفمی؟؟
مرینت عصبی ،بی اختیار با تُن صدایی که در کنترلش نبود داد زد : ولی این اون رشته ای نیست که من میخواستم!!! خانم دکتر لطفا!
- باشه! به نظرت احترام میزارم....چقدر میخوای؟!
با حرف اخر دکتر کمی امید گرفت....با خوشحالی تمام، کاغذی رو از کیفش بیرون اورد و روی میز دکتر گذاشت...بعد زیر لب گفت : داخل کاغذ نوشته!
دکتر بدون نگاه کردن به مبلغ درخواستی از طرف مرینت، منشی رو صدا زد و کار را به او سپرد...بعد رو به مرینت گفت : موفق باشی!
- خانم دکتر....مطمئن باشید پول رو بهتون بر میگردونم! به حساب قرض این پول رو ازتون میگیرم!
دکتر متوجه غرور بی پایان مرینت شد! حتی در فکر پس دادن پوله؟! در رو برای مرینت باز کرد و منتظر بیرون رفتن مرینت موند...
از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد...به پله ها نگاه کرد! پله های بی پایان....باید اینهمه پله رو بالا بره....اما ارزشش رو داشت.
****************************************************************
در خانه رو اروم باز کرد....خیلی اهسته و بی سر و صدا، کیفش رو روی میز جلوی اینه گذاشت و روی پنجه پا،به سمتِ پله های اتاقش رفت...در حال بالا رفتن از پله ها بود که صدایِ ازار دهنده ی همیشگی از پشت سرش شنیده شد : واو انقدر بی سر و صدا رفتی که حواسم نشد مرینت خانم !
به عقب تک نگاهی انداخت و گفت : اوه....سلام ...هه! چه اروم و بی سر و صدایی...خیلی هم عادی راه می رفتم!
سابین دقیقا حسِ بچه کوچکی را داشت که با ابنبات گول خورده...کاغذی رو جلوی مرینت گرفت و گفت : برام یاد داشت گذاشتی! گفتی میری دانشگاه!
مرینت لب خند ضایعی بر لب زد و از روی نوشته کاغذِ درون دست سابین، خوند : سلام مامان من رفتم دانشگاه، خداحافظ مامان!!!
* سپس نگاهی به چهره عصبی سابین انداخت و گفت : خبببب؟ مشکلی داره!؟ نکنه غلط املایی دارم؟
سابین کلافه کاغذ را مچاله کرد و شروع به غر غر های همیشگی کرد : مرینت!؟ تو من رو چی فرض کردی؟ فکر کردی نمیدونم امروز دوشنبه هست؟؟؟ امروز دانشگاه تعطیل بوده!
بله...بالاخره دست مرینت رو شد...بدون اینکه خود رو توجیه کند، به سمت اتاقش رفت.
_ مرینت من از تو جواب میخوام؟ کجا بودی؟ بگو؟ به من جواب بده؟
در اتاق رو محکم کوبید و از شر صداها و غرغر های سابین خلاص شد...
طنابی رو از زیر تخت خود بیرون اورد و به میله کنار پنجره اتاق بست و همچنان زیر لب غرغر میکرد : بله! من مرینت...دختر بزرگترین سهامدار های پاریسم! یه بدبخت به تمام معنا.
سَر دیگه ی طناب رو از پنجره به بیرون انداخت و همچنان زیر لب پچ پچ میکرد : حتی اجازه ندارم مثل یه ادم از خونه خارج بشم! باید مثل زندانیا فرار کنم!
طبق عادت پنج ساله اش، با کمک طنابی از خانه فرار کرد...
به سمت کتابخانه بغل برج ایفل راهی شد .به محض وارد شدنِ مرینت؛ خانمِ مسئول جلو امد و با پاچه خواری شروع به حرف زدن کرد : وای ببین کی اینجاست! شما مرینت دوپن چنگ هستید؟ دختر تام دوپن؟...خیلی خوش امدید خانم!
مرینت، کلافه از دست پاچه خوار های اطرافش ؛ پوزخندی زد و گفت : نه ببخشید اشتباه گرفتید!
با تکمیل شدن حرف مرینت، رفتار خانمِ مسئول 180 درجه تغییر کرد و پوکر خیره به مرینت گفت : اها پس تو مرینت دوپن نیستی...بفرما برو بشین بچه جان!!
حدود ساعت ها در کتابخانه گذشت. خسته شد...از میان تمام کتاب هایی که الکی دور خود ریخته بود بلند شد و به سمت بیرون از کتابخانه رفت. کافه ای کنار کتابخانه بود. روی یکی از میز های بیرون از کافه نشست و منتظر گذشتن زمان ماند.
پیرزنی عجیب و ترسناک وارد کتابخانه شد و پس از چند دقیقه با داد و بیداد های خانم مسئول بیرون امد : خانم چند بار بهتون بگم؟! ما این کتاب رو نمیخریم!!
مرینت کمی کنجکاو شد..گوش تیز کرد و به صحبت های مسئول و پیرزن گوش کرد
- برید بیرون لطفا برید!!!
پس از تمام شدن داد و بیداد های خانم مسئول،پیرزن خجالت زده از کتابخانه بیرون امد...ظاهرش داد میزد خسته و گرسنه است...مرینت به سمت پیرزن رفت و یکی از دستانش را گرفت و به دنبال خود کشاند...او را به سمت یکی از صندلی های کافه برد....به چهره پیرزن کمی دقت کرد! موهای سفید بلند و چشمانی ریز که با وجود چین و چروک هایش خیلی سخت دیده میشد....
******************************************************************
تموم شد 😐 گایز میدونم تا اینجا همش راجب مرینت بود...اما ممنون میشم از روی پارت اول، درباره خوندن یا نخوندن داستان تصمیم نگیرید!
اگه پارت رو دوست داشتین میتونین نظر بدین 💛💜✨
برای پارت بعد : 15 کامنت 😘
انچه در پارت بعد.... :💛
پیرزن تعارف مرینت رو رد کرد و کتاب رو جلو تر هول داد : این کتاب یه کتاب عادی نیست....شاید بتونی زندگیت رو تغییر بدی!!!!
مرینت گیج تر از قبل دوباره ورق زد.....اما کتاب فقط دو صحفه داشت! فقط دو صحفه!؟ باقی صفحات خالی و سفید بود!!