*عروس شاهزاده*تک پارتی
_روزی روزگاری در سرزمین های دور دختر جوان و زیبای زندگی میکرد روزی دخترک برای تعویض نعل اسبش به پیش آهنگر دهکده رفت
_هی پسر میخوام نعل اسب رو جوری تمیز کنی که چهره خودمو توش ببینم
_هرچی شما بفرمایید بانو
آره هرچی شما بفرمایید بانو پسرک فقط همین را به اومیگفت روز ها میگذشت و دخترک متوچه شد این جمله به معنای دوستت دارم برای پسرک است و زمانی داستان جالب شد که دخترک هم متوجه علاقه اش به پسر شد
_هی پسر اون کوزه رو میشه به من بدی
_هرچی شما بفرمایید بانو
پسر کوزه بالای سر دخترک را به او داد که متوجه تکان لب های دخترک شد که به او چیزی میگفت درست بود دخترک اعتراف کرده بود پسر لبهای آتشین دخترک را باعشق بوسید پسرک پولی نداشت و برای خرج ازدواج باید به سفری دریایی میرفت اما سفری پر از خطر
_باید حتما بری
_بله عزیزم وگرنه چطور میتونیم زندگی کنیم
_میترسم این آخرین دیدار باشه
_بهت قول میدم که اینطور نیست چون ما با قدرت عشق حقیقیست که به هم وصلیم و از هم جدا ناشدنی
پسرک به سفر رفت چندی بعد خبر حمله کشتی دزدان دریایی به کشتی آنها و مرگ پسرک آمد دختر خود را در اتاقش حبس کرد آن روز روز مرگ دخترک بود پنج سال از آن واقعه گذشت پرنس فیلیکس قرار بود نامزدش را به همه معرفی کند
_مردم امروز روز جشن ماست عروس من که روزی از شما بود اکنون در قصر و در کنار ماست این شما و این پرنسس مرینت
مرینت با پرنس نامزد کرده بود اما او را دوست نداشت پرانس به این موضوع اعتقاد داشت که در اسر زمان مرینت عاشقش میشود اما در این روز ها تنها امید مرینت اسب سواری بود روزی که در جنگل مشغول گشت و گذار بود که سه نفر رو دید
_ببخشید بانو ما دلقکانی هستیم از سیرک جا مانده آیا این اطراف دهکده هست؟
_تا فرسنگ ها دور تر دهکده ای در کار نیست
_پس کسی تا فرسنگ ها دور تر صدای شما را نخواهد شنید
مرد چاقی که با آنها بود و هیکلی قول مانند داشت بر سر بانو کوبید و اورا کول کردن و با خود به سمت ساحل بردند
_اونوکجا میبریم
_میبریم به ساحل فلورید و جنازشو اونجا میندازیم زمانی که شازده نیرز ببینه که نو عروسش توی ساحل دشمنه جنگ بزرگی رخ میده
_اما قرار ما کشتن کسی نبود
_خفه ایوان
_اون راست میگه
_جفتتون ببندید ما قراری نداشتیم هی نینو من به تو غذا دادم و تو درقبالش باید برا من کار کنی و تو ایوان نمیخوای که دوباره بفرستمت پیش دوستای یاغیت پس کشتی رو هرچه زود تر به آب بندازید
اون ها کشتی رو حرکت دادن هر چهار نفر در کشتی کوشک نشسته بودن و مشغول خوردن شام بودن
_میگم کسی تعقیبمون نمیکنه
_معلوم که نه
_باشه
_هی تو چرا همش اونجارو نگاه میکنی
_میگم تو مطمعنی کسی تاقیبمون نمیکنه
_معلومه نگاه کن اونا تا بخوان بفهمن ما فرار کردیم طول میکشه و قاعدتا فردا میان دنبال پرنسس کوچولوشو که تا اون موقعه ما عروسک کوچولوشونو کشتیم رفته پی کارش حالا چرا هی این سوال رو میپرسی
_آخه یک کشتی از اول سفر داره دنبالمون میاد(تورو خدا میزاشی فردا میگفتی😐)
هنری و ایوان به ته کشتی رفتند و مرینت از فرصت فرار استفاده کرد و خود را در آب انداخت همینطور که برای فرار کردن شنا میکرد صدای وحشت ناکی آمد
_عروس خانم بهتره برگردی این صدای مار ماهی و الا میخوان گوشت انسان بخورن ناگهان یک مارماهی باتمام قوا به سمت شاهزاده آمد....
_ااااااااااااا
_اه آدریانا چرا جیغ میکشی نترس مارماهی ها بلای سر مرینت نمیارن
_واقعا
_معلومه خب کجا بودیم آها مارماهی با دهن باز به سمت شاهزاده خانم حمله کرد که مرد قول جسه به مشت بر سرش زد و مرینت را بالا کشید اونها با تمام سرعت کشتی به راه خود ادامه دادن صبح زمانی که سپیده دم به دریا تابید کشتی هنوز دنبال آنها بود اما انها به صخره های اقواگر رسیده بودن کشتی را در غاری که فقط هنری از آن خبر داشت گذاشتن لنگر انداختن و پیاده شدن طنابی به بالای صخره فرستادن ایوان همه را بغل کرد و از صخره ها بالا رفت در انتهای راه بودن که مرد سیاه پوشی دنبال آنها می آمد به بالای سخره هارسیدن هنری طناب هارا برید اما مرد سیاه پوش صخره را گرفت هنری به نینو دستور داد تا در همانجا بماند و با مرد سیا پوش بجنگد و اورا بکشد
_میتونم با دست چپ بکشمش
_بیخیال فقط بکشش
ایوان شاهزاده را روی کولش انداخت به سمت تپه های آنور رفتند
_میگم میتونی بیای یا طناب بندازم(حرفی نیست=/)
_بهت اعتماد ندارم
_یک قول اسپانیایی میدم
_اسپانیایی های زیادی رو دیدم که پای حرفشون نموندن
_به روح پدرم الکس براو لحیف قسم میخورم که طناب رو نبرم
_باشه
طناب رو برای سیاه پوش فرستاد مرد آمد بالا و خواست شمشیر بکشد که نینو گفت لازم نیست بزار نفست جا بیاد
_ممنون
_تو احیانا شیش انگشت نداری؟
_داری سر صحبت را باز میکنی؟
_نه راستش یک مرد شیش انگشت پدرمو کشت از اون زمان دنبال یک مرد شش انگشتم پدرم یک آهنگر ماهر بود یک روز یک مرد شش انگشت به پیشش میاد و سفارش یک شمشیر عالی رو به اون میده پدرم یکسال از عمرشو صرف ساخت این شمشیر میکنه تا اینکه مرد برای گرفتن سفارش به پیش پدرم میاد پدرم از اون درخواست ممیکنه پول میز رو بده ولی اون در عوض خنجرشو توی قلب پدرم فرو میکنه و اون میمیره من بعد از اون کل عمرمو صرف یاد گرفتن شمشیر زنی شدم وقتی دیدمش شکست خوردم و اون دوتا زخم به من داد
_میبینی که پنج انگشت دارم و واقعا متاسفم اون موقعه چند سالت بود؟
_فقط یازده سالم بود
_اوه متاسفم
_خب شروع کنیم
_چرا که نه
دومرد روبه روی هم قرار گرفت و مشغول شمشیر زنی شدن کار هردو با مهارتی بینظیر اما یکی باید پیروز میشد ناگهان نینو شمشیر را به دست راست داد و مهارتش چند برابر شده بود جنگجو سیاه پوش در هال باخت بود که او هم شمشیر را به دست راستش داد و شمشیر نینو را قاپید و پیروز شد اما نینو را نکشت و فقط ضربه ای بر سر او زد و راه افتاد به سوی تپه های سر سبز
_ایوان اینجا وایستا و زمانی که اومد با سنگ به سرش بزن و بکشش
_اما هنری
_من رفتم بکشش
جوان سیاه پوش به کناره سنگ ها رسید ناگهان سنگ بزرگی از کنارش عبور کرد و از کنار گوشش به تخته سنگ پشت سرش خورد
_میتونستم دقیق بزنم ولی اونجوری جوان مردانه نبود
_پس چطوری قراره بجنگیم؟
_بازو در بازو
_اما اینطور که من صد درصد مردم:| کجاش جوانمردانست
_پس با سنگ بزنمت
_نه همونجوری راحترم
دو مرد مشغول کشتی شدن که سیاه پوش زیرکانه بر کول ایوان پرید و گردنش را گرفت و از پشت اورا به سنگی زد و ایوان بیهوش شد وبه سمت هری رفت هری نشسته بود منتظر او اما با نقشه زیرکانه ای
_خب؟
_بهتره منو تو از هوشمان استفاده کنیم تا شمشیر
_قبوله خب اینو بگیر
سیاه پوش به هنری یک چیز سیاه رنگ داد
_این چیست
_سیاه نور من مقداری از این را توی یکس از این لیوان ها میریزم هرکس اون رو بخوره مرده و پرنسس مال اونه
سیاه پوش لیوان هارا به پشتش برد و بعد از چند دقیقه آنهارا روی زمین گذاشت هنری با دقت فکر کرد و ناگهان گفت یک گراز وحشی سیاه پوش به پشتش نگاه کرد هنری لیوان هارا جابه جا کرد
_تصمیم گرفتم
هنری لیوان روبه روی خودش را سر کشید سیاه پوش خیلی خنثی به او نگریست در عرض چند ثانیه هنری افتاد بر زمین و مرد
_من میدونستم تو لیوان خودت ریختیش
_نخیر من توی هردوش ریختم
پرنسس رو بر روی کولش انداخت و با خود برد
_هیییی
_هی به خودت
_تو منو هرجا ببری پرانس پیدامون میکنه حتی در آسمان ها
_عاشقشی؟
_نه!
سیاه پوش پرنسس را بر روی یک تخته سنگ گذاشت و با خشم گفت پس چرا باهاش نامزد کردی؟
_خودش میدونه که دوستش ندارم
_تو حرمت عشق رو نابود کردی
_من خودم عاشق یکی دیگم اصلا تو کی هستی
_فکر کردم بدونی
پرنسس عصبی بلند شد و گفت
_بله میدونم تو دزد دریایی ریک هستی تو خودت از عشق چی میدونی قاطل
_بلخره یک دزد دریایی ام تو عشق منو کشتی
_عشقت؟
_بله توی کشتی اژدها که به سمت شرق میرفت درست پنج سال پیش
_بله به یاد دارم پسر خوبی بود لحظه مرگش نه التماس کرد نه چیزی فقط گفت لطفا منو نکش باید برگردم به خاطر عشق حقیقی
_آخی دلم برا مرینت میسوزه
_منم
_میگم بقیشو میگی
_مطمعنی خسته نشدی
_ نچ ادامه بده
_سیاه پوش تعضیم کرد
_بلخره من یک دزد دریاییم باید همه رو بکشم
مرینت با خشم به سمتش حجوم برد و اون رو هول داد به سمت پایین دره
_تو باید بمیریییی
_هرچی شما بفرمایید بانوی من
_آدرینمم
مرینت خودشو انداخت پایین و غلط خورد نقاب مشکی سیاه پوش حالا کنار رفته بود و به وضوح چهره گیرا و زیبای آدرین نمایان شده بود
_میگم آدریانا چرا اسم شخصیت پسر گفتی آدرین باشه
_دیگه دیگه
_از دست تو خب کجا بودیم آها چهره گیرای آدرین نمایان شد که با لبخند روبه بروی مرینت بود
_بهت گفتم که بر میگردم بانوی من
_عاشقتم آدرینم
_من قهرم
_چرا ؟
_رفتی نامزد کردی
_آدرین من...
_عاشقتم و اینو بدون تو فقط مال منی من فقط من
آدرین که بیقرار عشقش بود لبانش را باعشق بر لب عشقش گذاشت ....
_این بهترین پایان بوددد
_کی میگه این پایانه؟
_یعنی مونده
_فیلیکس پس چی؟
_خوب بقیشو بگو
آدرین و مرینت به سمت گودال آتش رفتند
_چطور زنده موندی
_ریک منو زنده گذاشت راستش رو بخوای ریک ریک نبود و اسمش فرد بود ریک قبل از اون خودشو بازنشسته کرده بود و رفته بود و فرد هم خودشو بازنشسته کرد و رفت اما حالا که تورو پیدا کردم من خودمو بازنشسته میکنم
_اما چرا از این کار پول خوبی به دست میاری
_به خاطر تو
صورت های مرینت و آدرین به یک دیگر نزدیک شد ناگهان زمین مرینت را به سوی خود کشید اما آدرین که تازه عشق نخستش را یافته بود شاخه درختی را گرفت و مستقیم روی نقطه ای که مرینت ایستاده بود ایستاد به درون باتلاق رفت و مرینت را بالا کشید آن دو راه خود را ادامه دادن تا اینکه در میانه های راه گرازی وحشی به آنها حمله کرد اما آدرین با خنجر کمریش به او زد و او را کشت آنها از غار آتش گذشتند و به جنگل رسیدن آدرین از خاطرات این پنج سالش برای معشوقه خود تاریف میکرد ناگهان سربازان سواره ای دور آنها را گرفتند پرنس فیلیکس از اسب خود پیاده شو و دست آن دو را در دست یک دیگر دید و عصبی شد آدرین با دستش مرینت را به پشت خود هول داد مرینت متوجه تیر اندازهنی شد که کمین کرده بودند
_من باهات میام به شرطی که اونو آزاد کنی و بفرستیش به کشتیش
_چی میگی؟
_قبوله!
_اما ....
مرینت بالبخندی شیرین از او خداحافظی کرد محافظ فیلیکس جولو آمد و آدرین را همراهی کرد و مرینت با فیلیکس رفت
_میدونم که قرار نیست منو به کشتی ببرید
_پس بهتره مقاومت نکنی و با ما بیای
_هر چی شما بگید... راستی لرد تو شیش تا انگشت داری؟
_بله چطور مگه
_هیچی کسی رو میشناسم که دنبال مردی شش انگشتی میگرده
_خیلی ها دنبال من میگردن
لرد به یکی از سرباز ها دستور داد به طوری که آدرین نفهمد بر سر او بکوبند سرباز با قلاف شمشیر بر سر آدرین کوبید زمانی که آدرین چشمانش را باز کرد خود را در حالی که دست و پایش بسته بود روی یک تخت دید که در یک اتاق شکنجه بود
_پس بلخره بیدار شدی
_پس قراره باقی عمرمو اینجا بمونم
_البته با درد
ظحر روز بعد پادشاه مرد و پرنس تاج گذاری کرد و مرینت با پرانس ازدواج کرد
_خانم ها و آقایان ملکه و همسر من مرینت
مرینت با لباسی عروس زیبا به بیرون آمد
_وایستا ببینم یعنی چی که ازدواج کرد
_آدریانا نپر وسط داستان
_آخه نمیشه که ازدواج کنه نمیخوام اصلا اسم فیلیکس بشه آدرین
_آدریانا بزار بقیشو بخونم
_باشه
_ناگهان پیرزنی برخاست و گفت به او تعضیم نکنید او عشق واقعی اش را ترک کرد کسی که جانش رانجات داد و اورا از گودال آتش عبور داد ننگ بر تو که نام عشق حقیق را نابود کردی
مرینت از خواب پرید سریع لباس هایش را پوشید این ازدواج را میخواست بهم بزند او آدرینش را میخواست به سوی اتاق پرانس رفت
_من میخوام این ازدواج رو بهم بزنم
_اما چرا
_خودت میدونی که علاقه ای به تو ندارم من میخوام با آدرینم ازدواج کنم
_قبوله اما یک شرطی دارد
_هرچی باشد قبول است
_تو چهار نامه بنویس عین هم من چهار کشتی را به چهار سوی دریا میفرستم که کشتی آدرین را پیدا کنند و اگر بعد از ده روز اگر نیامد تو باید با من ازدواج کنی
_قبوله
مرینت خوشحال از این موضوع به اتاقش رفت و شروع به نوشتن نامه ها کرد
_بهتره لرد با آدرین یک ملاقات داشته باشی
_هرچی شما بفرمایید
لرد به سوی جایی که آدرین در آنجا بود رفت تن و بدن آدرین پر از زخم ها و کبودی ها بود لرد چند دستگاه به آدرین بسته بود
_ خب خب دزد دریایی عاشق فکر کنم با دستگاه من دیگه باید آشنا بشی و اگه باعث افتخارت بشه باید بگم که تو اولین نفری که از این دستگاه استفاده میکنی شاید اسم دستگاه مکش آب رو شنیده باشی این هم مانند اونه وفق با این تفاوت که این دستگاه آب رو نمیکشه بلکه زندگی رو میکشه
_من تحمل درد بالایی دارم
_چه عالی
لرد روی صندلی اش نشست و به اونگریست
_اما به هر حال بهتره فیلا از کم ترین درجه شروع کنیم
لرد دستگاه را روی عدد یک تنظیم کرد پسرک لبنش را میان دندان گرفت تا مانع از داد زدنش شود...
روز نهم بود و خبری از آدرین نبود
ایوان که نینو را پیدا کرده بود و به او گفته بود که مرد شش انگشتی کیست حالا دنبال جوان سیاه پوش بودن برای کشتن لرد ولی مرینت هنوز چشم انتظار آدرین بود پیش فیلیکس رفت تا از نامه ها خبری بگیرد
_سلام ملکه من بانو فردا روز ازدواج ماست بعد از مراسم با تمام کشتی ها به ماه عسل میرویم
_به جز اون چهار کشتی
_چهار کشتی؟
_میدونستم نامه هارو نفرستادی اما محم نیست آدرین من حتمی میاد و اگر نیاد شب قبل از
ازدواج من خنجری در قلبم فرو میکنم
و با خشم بیرون رفت فیلیکس که بسیار خشمگین شده بود به سوی جایی رفت که آنرا زندان مرگ مینامیدن
_سل..ام پرانس...ب..بلخره من شما رو دیدم
_فردا روز ازدواج من و مرینته اما نمیخوام مزاحمی توی زندگیمون باشه
به سوی دستگاه مکش رفت و آن را روی بیشترین درجه گذاشت صدای داد های پی در پی آدرین در کل سرزمین پیچید اما کسی به آن توجه نکرد جز نینو نینو فهمید که این صدای نهایت درد است درد عشق چون خود او در لحضه مرگ پدرش این درد راحس کرده بود با ایوان به سوی صدا رفتند دریچه شکنجه گاه را یافتند پرانس و بقیه خارج شدند از آنجا و به سوی قصر رفتند نینو و ایوان به داخل رفتن تک نگهبان آنجا را کشتند اما سیاه پوش با تنی یخ کرده آنجا افتاده بود
_مرده
_آره
_باید چی کار کنیم
_یک فکری دارم ایوان بجنب اونو بنداز روی کولت و بیارش
_باشه
دو نفری به سوی جنگل رفتند به خانه جادوگر سابق قصر فو رسیدند
_چیه
_کمک میخوایم
_پول دارید
_آره آره
آدرین را روی میز نهار خوری درون کلبه گذاشتند
_چرا اینجوری شده
_اون دوتا بچه داره زنش مریضه بهخواطر مالیات به این روز افتاده
_دروغ مزخرفی بود
_به خاطر نامزدش به خاطر عشق حقیقی
_اولیه قابل باور تر بود
فو یکم سینه آدرین را فشار داد
_ع....ش...ق...حقیق
_خب شرمنده از دست من کمکی بر نمیاد اون به خاطر واق واق یک یگ مرده
ناگهان پیرزنی ژولیده بدو بدو بیرون آمد و گفت خفه شو فو خودت شنیدی که گفت عشق حقیق باید کمکش کنی
_کمک نمیکنمم
_اون میترسه از وقتی فیلیکس از دربار اخراجش کرده به هیچ کس کمک نمیکنه ترسو
_گفتم اسم اون عوضی رو جلو من نیار
_فیلیکس فیلیکس فیلکسسس
_اگه کمک کنی عروسی فیلیکس نابود میشه
_واقعا
_آره
_پس کمک میکنم
پیر مرد دارویی ساخت و به او داد سه نفری به سمت قصر رفتند ایوان به سوی زندان رفت تا مادرش را آزاد کند نینو به سمت اتاق لرد رفت و آدرین به سوی اتاق معشوقه اش نینو با شتاب وارد شد لرد متعجب هردو مرد رو در روی هم ایستادن نینو خود را به لرد معرفی کرد همینگونه که با یک دیگر میجنگیدند لرد خنجرش را در شکم نینو فرو کرد اما نینو تسلیم نشت که لرد با شمشیر به بازو نینو زد ولی نونو با اینکه نمیتوانست درست به ایستد در یک حرکت شاه رگ گردن لرد را برید اما خودش کنار دیوار افتاد و به آرزویش رسید و چشمانش را بست مرینت که دیگر امیدی نداشت خنجر کوچکش را برداش و خواست درون قلبش فرو کند اما ناگهان یک صدا آمد
_ اون قلب بال دونفره بده که یک نفری براش تصمیم بگیری
مرینت باحیرت به آدرین که کنار تختش روی صندلی نشسته بود نگریست خود را در آغوش دلبرش انداخت ناگهان فیلیکس وارد شد اما بادیدن صحنه مقابل حیرت زده ماند
_شرطو بردی آدرین مرینت مال تو
_از اول هم مال من بود...
_وایییییی چه قشنگگگ بوددددد
_گفتم قشنگه
_اهم اهم
_شما کی هستید؟
_بردار آدریانا آدرین هستم
به آدریانا نگاه کردم نمیدونستم برادر داره
_داداشم تازه از سفر اومده
_اوه متاسفم متوجه حضورتون نشدم
_مشکلی نداره
رفتیم پایین دیگه ساعت هشت بود باید میرفتم خونه
_ببخشید من دیگه باید برم فقط میشه کیف منو بدید کنارتونه
_هرچی شما بفرمایید بانو...
*****************************
چطور بود
دستم شیکست تا نوشتمش
نظرتونو راجبش بگید
☺🐢🥀🥀🥀🥀😘