مثل پاندول ساعت توی سالن قدم میزد و غرغر میکرد. دلش میخواست یه آدم رو بکشه! درحالی که داد میزد گفت:«مو آبی! یه غلطی بکن دیگه.. اه!» لوکا تقریبا یه ماه بود به غرغر های دختر مزاحمش گوش میداد و جیکش در نمیومد. آخه یه آدم چقدر میتونه صبر و شکیبایی داشته باشه؟ مطمئنا غرغر های پریا برای هیچ بنی بشری قابل درگ نیست. اون دختر هیچ بویی از عقل و منطق نبرده و هر روز یه فاز بر میداره. اما لوکا تحملش کرده بود. درسته که طویله ای که توش کار میکرد خیلی کوچیک بود، ولی خودش شبا توی سرما بیرون میخوابیذ و برای رفاه  پربا اون رو توی خونه نگه میداشت. بالاخره از تنهایی در اومده بود. درسته که رفتار های دو قطبی پریا اذیتش میکرد، ولی بازهم صبر میکرد. پریا وقتی با لوکا روبه رو میشد موهاش رو با یه پارچه کوچیک میبست و اصلا بهش نگاه نمیکرد و اینا برای لوکا عجیب بود. با داد پریا به خوذش اومد: 

•لوکاااااااااااااااااااااا تو کدوم جهنم دره... هان یعنی کجاعی

°ب.. بخشید.. پری... 

•پری و زهر مار. خانم پریا

°ب.. باشه

•ما جدا اومدیم قرن سی؟ 

°نه! تو الان سال 3200 میلادی هستی

•اولندش که باید منو رسمی صدا بزنی.... دوما... یا امام غریب! الان من هزار و خورده ای سال بعدم؟ 

°م... مم... کنه.. 

•چرا لکنت زبون داری؟  :|

°هیچی... 

•خیب.... ایهین! بییید بریم به قلعه.... اجنه؟ اونجا کدوم گور... یعنی کجاعه؟ 

°جای خطرناکیه... میخوای بریم؟ میگن اونجا یه کتابخونه جادوییه که میتونی به سحر دست پیدا کنی.. 

•بد فکری نیست... بزن بریم... یعنی منو همراهی میگنی؟

نمیدونست چرا ولی چشمش برق زدن. دوست داشت باعث خوشحالی پریا باشه. ولی اون احساسشو به اشتباه ترین آدم روی کره زمین پیدا کرده بود.بی درنگ جواب داد:«بله پریا بانو!»اون از پریا مترسبد!خودمونیم،گاهی واقعا شبیه دراکولا میشد!

♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡

لیدی باگ توی اتاق پرو بود و لباسی که به قول گت نوار مثل فرشته هاش میکرد رو،پوشیده بود.کلمه اسپاتز آن رو زمزمه کرد و نقاب روی روی صورتش زد.زمین تا آسمون تغییر کرده بود.رژ قرمز رنگ توی صورتش خود نمایی میکرد و به سفارش آدرینا،پوتین پوشیده بود.نگاهی به سراپاش انداخت.چشمای درشت آبی،موهای سورمه ای که گوجه ای بالای سرش بسته بود و رژ قرمز رنگ.یه پیرهن بلند و با دامن حریری قرمز که زیباییش رو چندین برابر کرده بود.در اتاق پرو رو باز کرد و دوباره اون جمع سفید پوش و پوتین دار.معلوم نبود که مت نوار کجاست!فروشنده گفت که حساب شده و میتونه بره.پس از مغتزه بیرون رفت و شزوع کرد له دنبال گربه فرار کرده گشتن.تک تک پاساژ هارو گشنه بود.سر انجام کت نوار رو دید که پشت سرش وایستاده و نگاعش میکنه.گفت:«بانوی من...مثل دختر شاه پریون شدی!»لیدی باگ کفت:«بجنب بریم که شب شده!بدوووو»و دست در دست هم در حالی که میدویدن،وارد قصر شدن.انگار کل مراسم رو از دست داده بودن.آنا اومد و گفت:«چرا اینقدر دیر کردید.ده دقیقه دیگه مراسم رقصه!»ناگهان چراغ ها خاموش شدن و موسیقی ملایمی توی سالن پخش شد. نور های رنگی وسط سالن پخش شدن و زوج ها وارد تالار شدن. کت نوار با نگاهش از لیدی باگ اجازه گرفت و لیدی باگ با سر تایید کرد. دستشو روی کمر باریک لیدی باگ قرار داد و لیدی باگ هم خودشو به اون سپرد. با آهنگ همراه شده بودن. زوج ها همه سفید پوش بودن، اما رنگ لباس های کت نوار و لیدی باگ، از بقیه متمایزشون کرده بود. دلشون میخواست تا ابد توی همون حس بمونن و هرگز بیرون نیان. کت نوار زیر گوش لیدی باگ نجوا کرد:«دوستت داذم...» اما اینقدر یواش گفت که صداش لابه لای موسیقی گم شد. توی اوج احساس بودن که در سالن به شناب باز شد و دختر مو فرفری وارد سالن شد. پسر موابی دنبالش میدویید. دختر زمین خورد و دستش به پوتین یکی از افراد حاضر برخورد کرد و سبب در اومدن پوتین هاش شد. همون لحظه موسیقی به پایان رسید و لامپ ها. روشن شدن. و اون موقع بود که سم های افراد مهمونی پدیذار شدن. درسته... اونا توی قلمرو اجنه بودن... 


دل و دماغ حرف زدن ندارم....