پارت چهاردهم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
صوت گوش خراشی که مشخص بود متعلق به دختری نوجوان است ، او را بر برگشتن به پشت سرش مجبور کرد . از عمارت به سمتشان می دوید و مشخص بود قصد پیش کشیدن بحث مهمی را دارد : لیدی باگ ! اون مرده داره یه بلایی سر کسایی که تو عمارتن میارن‌ !‌
چهره ی دخترک آشنا به نظر می رسید . کت نوار فرصت صحبت کردن را به کسی نداد : منظورت چه نوع از بلاییه کلویی ! 
_تو اینو از کجا میشناسی ؟
لحن مضطرب دخترک به لحنی سرشار از افاده تغییر شکل داد : انتظار داری منو نشناسه؟ همه منو میشناسن و دوسم دارن 
نیشخندی روی لب هایش نقش بست : شاید  اولی درست باشه ولی با دومی مخالفم....هِی نزن !
سلقمه ی کت نوار طعنه اش را نیمه تمام گذاشته بود . طوری که فقط لیدی باگ متوجه شود در گوشش نجوا کرد : به این تیکه ننداز توروخدا پشیمونت می کنه .
_مگه من ازش می ترسم؟
_مگه الان وقت تیکه انداخته آخه؟
کت نوار توانست برای یک بار هم که شده او را متقاعد کند : اممم خب کت چی می گفتی ؟
اگر لیدی باگ بحث را پیش نمی کشید ،اکنون محکوم به تکرار سخنش نبود .نینو به او لطف و یا شاید ظلم کرده و به جای او تکرار کرد : اوفففف...اون گفت منظورش چه نوع بلاییه ؟
کلویی در حالی که تکه ای از گیسوانِ بلوند رنگ خود را با انگشتش تاب می داد پاسخِ مبهمی به زبان آورد : چه میدونم ! این مرده ساحره دستای نکبتشو تکون می داد و باعث می شد یهویی اونا کنترل خودشون از دستشون بره.
_خب خیالم راحت شد .
کت نوار به این جمله ی لیدی باگ واکنش نشان داد : چی می گی؟
چشمانش را در حدقه چرخاند : فکر بد نکن خب اون این کارو با منم کرده و من هیچیم نشده چون خودش منو رها کرد...صبر کن !
چشمان گرد شده اش را سمت کت نوار چرخاند و با صدای جیغ مانندی ادامه داد : اون خودش خواسته منو ول کنه یعنی اگه اونا رو ول نکنه آدمای توی عمارت تا ابد تو اون حالت میخکوب شده می مونن ! 
واژه ی "تا ابد " چند با در گوشش طنین انداز شد . پدرش نیز در تالار حضور داشت ! او تا ابد..تا ابد تنها تصویری که از پدرش می دید ، بدون هیچ عکس العملی بود : تا ابد اون طوری می مونن..مگه با ذهنشون چیکار می کنه ؟
بازوی چپش را در میان انگشتان دست راستش می فشرد. حتی فکر‌ به عذابی که در آن لحظه متحمل شده بود آزارش می داد و رخسارش را سرد . توضیح دادنش آسان نبود :من هیچی یادم نمیاد...هیچی !  فقط می دونم اون تو یه لحظه همه خاطرات زندگیتو میاره جلو چشمت . هر چی گذروندی رو...گذشته رو .همه ی عذابایی که کشیدی تو یه لحظه جلو چشمت میان تا تورو از پا در بیارن .ذهنتو می برن یه جای دیگه ، افکارمونو به هم می بافونن . انگار تو حالت کُمایی .اون خودش منو ول کرد نمی دونم قصدش چی بود ولی..ولی اگه اونا رو ول نکنه ، معلوم نیست تا ابد با این افکار چیکار می کنن .
آنچه می گفت ، خودش و کت نوار را آزار می داد : به نظرت بی شعوری نیست همینطوری ولشون کردیم؟
کلویی پاسخی که قرار بود لیدی باگ بدهد را تحویلش داد : اونجا می موندین ؟ خوبید مختون تعطیل شده ؟ تو یه لحظه اون بلا رو سر همه تو تالار رقص آورد شما می خواید اون طوری شین ؟ 
_این موردو راست می گه ! بهتره قایم شین اون طرف حسابش با شماس 
چشمانش را روی صورت غمگین لیدی باگ متمرکز کرد . دلیل این ناراحتی را می دانست . آنها منتخبِ منجی بودن اند و خود سبب آسیب مردم می شوند : طرف حسابش با ماست ...دیر یا زود باید خودمونو بهش نشون بدیم تا این بلا رو سر همه نیاورده 
_آره اما الان نه .‌ می گم ، می خواید بیاید خونه ی ما ؟
لیدی باگ رو به نینو کرد :چرا خونه ی تو ؟
_خب اونجا هم استراحت می کنین هم می تونید مفصل در این مورد با هم حرف بزنید هم خانوادم شما رو می بینن .
نیشخند کت نوار تقریبا او را به سخره گرفت : فکر کنم تو منظورت فقط گزینه ی آخره .
لبخند دندان نمایی زد : آفرین خوب فهمیدی !
مردد بود . تکه از موهایش را پشت گوش جمع کرد : خب اونجا حداقل می تونیم با خیال راحت بدون ترس بخوابیم نه ؟ 
کلویی غرید : تو خونتونم می تونید با خیال راحت بخوابید 
گوشه چشمی نازک کرد : اون هویت منو می دونه .
کت نوار با شتاب شانه های لیدی باگ را فشرد : تو  هیچ نشونه ای از خودت به من نمی دی بعد هویتتو به دشمنت می گی 
صدای نا مفهومی از فرط خشم‌ در آورد : احمق نباش کت . من هویتمو به این بگم ؟ اصلا چه می دونم از کدوم جهنمی فهمیده من کیم !
_اوه ..آها 
شانه هایش را رها و خنده ی دستپاچه ای سر داد ‌.
_خب از بحث جدا نشیم قرار بود بریم خونه ی ما .
کلویی دست به سینه شد : عین بچه کوچولو ها داری گریه می کنی که خاله یا عموت بیان خونتون ‌. 
لیدی باگ با نگاهی خصمانه ای او را به سکوت وادار کرد و به سمت کالسکه ی نینو روانه شدند .
••••••
پس از گشوده شدن در، زن میانسالی با موهای خرمایی رنگ و پوست تقریبا برنزه مانندی جلوی چشمانش را گرفت : شما دو تا ...اومدین اینجا؟
ذوق و هیجانی در صدایش موج می زد که سبب دوست داشتنی جلوه شدنش از دید مرینت شد : سلام ! خبببب مزاحم که نیستیم ‌‌؟
در حالی پسر کوچکش را که همچون همیشه غر و لند می زد ،در آغوش می گرفت با همان لحن پر از ذوق پاسخ داد :  به هیچ وجه ! شبه نمیاین تو ؟ 
نگاه آبی و سبزشان را روی یکدیگر سوق دادند و کت نوار پس از تکان دادن سرش وارد خانه شد . زیر لب نجوا کرد : فکر نمی کردم خونشون انقدر کوچیک باشه !
لیدی باگ که شانه به شانه اش ایساده بود متوجه ی سخنانش شد : خوبه که !
کلویی با لحنی تهاجمی غرید : تو به این می گی خوب ؟ پس بد از نظرت چیه ؟ 
صدای همیشه غضبناک را دنبال کرد و کلویی را که  با فاصله ای کم پشت سر او و کت نوار قدم بر می داشت ، مشاهده کرد : همیشه انقدر سرت تو کار بقیست ؟
دندان قروچه ای رفت و از آنها فاصله گرفت : من کجا بخوابم؟ 
نینو که گوشه ای از کلبه را برای توضیحِ ماجرا به مادرش انتخاب کرده بود ،پاسخ داد : تو زیر زمین . و لیدی باگ و کت نوار می تونن تو طبقل ی بالا که دو تا اتاق دیوار به دیوار همن بخوابن .
نعره ی کلویی تقریبا نینو را از شدت ترس به پریدن وادار کرد : اونا طبقه ی بالا تو بهترین اتاقاتون می خوابن و من تو زیر زمینی که پر از موشه ؟ 
_ البته من دیروز همه موشاشو انداختم بیرون حالا اگه یکی دو تا دیدی کاری باهات ندارن !
لحن بی حوصله ی نینو دنباله ی حرف مادرش شد : و در ضمن کسی تو رو مجبور نکرده بیای اینجا ! می تونی بری تو تالاری که کل آدماش نمی تونن تکون بخورن ! 
شاید از نظر کلویی بوی تعفنِ زیر زمین و حشرات موذی غیر قابل تحمل و آزار دهنده بودند ، اما هرگز منکر وحشتناک بودن انسان هایی که مدام جیغ می زنند و هیچ نمی کنند نمی شد . بدون هیچ سخنی با قدم های پر سر و صدایش راه زیر زمین را در پیش گرفت و دری که به راه پله ی آن راه داشت را محکم و با غضب کوبید .
لیدی باگ و کت نوار که ریز خنده هایی سر می دادند ، با لحن مهربان مادر نینو دست از خنده برداشتند : می تونید برید بالا . همون طور که کلویی کفت بهترین اتاقای اونجا طبقه بالاست ! 
پسر کوچکی که سه یا چهار ساله به نظر می رسید رو به مادرش کرد : اونا می خوان برن تو اتاق من ؟ 
_ کریس اتاق تو که طبقه پائینه !
_ تو گفتی بهترین اتاق اینجا مال منه .
دستش را روی پیشانی خود کوباند : اونم جزو بهتریناست .
_نخیرم از همه بهتره !
لیدی باگ که علاقه ای به دیدن کل کلشان ، خصوصا که مسببش او و همکارش بودند نداشت ، تلاش در خاتمه دادن بحث کرد : آره اتاق تو بهترین اتاق تو بهترین اتاقیه که این دنیای فانی به خودش دیده . ممنون بابت اتاقا ما دیگه می ریم بالا شرمنده و شب بخیر ! 
کت نوار را دنبال خود به‌ طبقه ی بالا کشاند و پس از عبور پله ها با سه در که به سه اتاق راه داشتند مواجه شد . پسر جوان بدون نگریستنشان یکی از آنها را گشود و در را پشت سرش بست .
_خب تو اتاقتو بدون فکر انتخاب کن ولی من واسه اتاقم ذوق دارم و اونی که قشنگ تره رو انتخاب می کنم.
_الان مشکل اتاقه؟!
_مشکل بی ذوق بودن توئه .
در حالی که در اتاق ها را برای وارسیِ میان زیباییشان‌ می گشود ، نجوای آرام کت نوار به گوشش رسید : هنوز اون بیرونی ؟ 
_خب..آره هنوز انتخاب نکردم هردوشون قشنگن .
سخنی از کت نوار شنیده نشد . زیر در را نگریست که گویا شئ سرخ رنگی از آن عبور می کند که بعد از گذر یک ثانیه متوجه شد یک گل رز است : خب من اینو دیروز چیدم ...احتمالا زود پژمرده می شه ولی دیگه گفتم بدمش به تو .
نفس عمیقی سر داد و با دستانی لرزان ساقه ی گل را از زیر در برداشت و میان انگشتان ظریفش گرفت .  بدون توجه به زیبایی اتاق ها به سمت یکی از آنها یورش برد و پشت به دیواری نشست : اسپاتس آف .
تیکی را در دستان خود جای داد و با تکه ای ماکارون ، قصد انرژی دادن به کوامی خود کرد . کت نوار نیز از آن اتاق با واژه ی "کلوز این " همین کار را کرد .
_کت ..چرا اینو به من دادی ؟
آدرین مصمم نبود . او همچون مرینت پشت به دیواری نشست . بدون اطلاع یکدیگر پشت به پشت هم جای خشک‌کرده بودند : خب راستش لیدی باگ ...
با چند نفس عمیق لکنتی که به جانش افتاده بود را رفع کرد : خب ، من نمی دونم چطور بگم ! از کجا شروع کنم ؟ اولش یه دختر عادی بودی که قرار بود باهاش همکاری کنم ... ولی بعد نشونم دادی چقدر شجاعی ! چقدر دقیق و هوشمندی و چقدر دوست داشتنی . دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم !دست خودم نبود راستش ...
برای مرینت بیان آنچه قصد گفتنش را داشت سخت تر بود ، اما حق بازی با احساسات کت نوار را نداشت . اگر اکنون این کار را نمی کرد بیخود او را امیدوار می کرد .طیِ یک‌ تصمیم ناگهانی اجازه سخن را از کت نوار ربود . :‌ کت نوار من متاسفم...نمی دونم چی‌ بگم ! فقط می تونم بگم من..من شاهزاده ی خودمو دارم .
برای لیدی باگ دشوار تر بود . قطره های شوری چشمانش را پر کرده بودند و از احساس کت نوار در حال حاضر خبر نداشت .

و پاسخی که از آن واهمه داشت . لیدی باگ برای اولین بار او را رد کرده بود . حس پوچی می کرد . خشم..نفرت و غم
_مسخرس نه؟ این دیوارا انقدر ضعیف و نازک ساخته شدن که خیلی راحت صداتو میشنوم ..اما نمی تونم خرابش کنم و بیام پیشت . اصلا چی می گم ؟ چرا کارمو سخت کنم . چرا باید دیوارو خراب کنم وقتی دری وجود داره؟ و اون در دستگیره داره؟ فقط یا شرط داره ، من می تونم در بزنم اما تو باید درو باز کنی 
دست خود را روی یکی از چشمانش که بیشت خیس شده بود گذاشت : داری بهم طعنه می‌زنی کت ؟ 
سرش را به دیوار تکیه داد : گیرایی بالایی داری ! من بودم نمی فهمیدم . 
نگاهی به دیواری که احتمال می داد کت نوار به آن تکیه داده باشد ،انداخت : متاسفم 
نیشخندی روی لب هایش نقش بست :چرا متاسف؟هر کی اختیار احساس خودشو داره نه ؟
نیش و کنایه ها خنجری بودند که قلبش را بدون هیچ رحمی تکه تکه می کردند .سر روی زانو نهاد و با صوتی بی جان سخن گفت : می دونی..اگه یه پسر ابله و بی شعور که ازش نفرت دارم بهم ابراز علاقه می کرد ، خب راستش برام  آسون بود ردش کنم . زیادی آسون . اما تو اونطوری نیستی کت ! تو خیلی در حقم لطف کردی ! بار ها نجاتم دادی . واسه همینه که رد کردنت انقدر سخته ! چون من هرگز دوستی مثل تو نداشتم .می دونم حق داری عصبی باشی چون سخته با کسی همکاری کنی که غرورتو شکسته 
_پس خودتم قبول داری که غرورمو شکستی.
می دانست که هنوز توسط کت نوار بخشیده نشده . هردو سکوت کردند ...سکوت ! همانند همیشه . و افکاری که ذهنشان را درگیر کرده بودند و هرگز قرار نبود رهایشان کنند.
به قفسه ی پر از کتاب روبه روی خود خیره شد . از دیوار فاصله گرفت . مجموع کتاب های درون قفسه را وارسی کرد . کتاب های نام آشنای "غرور و تعصب" ،"بلندی های بادگیر"،"جنایت و مکافات"،"کاندید" ، "ژیل بلاس" و حتی داستان جانسوز "رومئو و ژولیت " در قفسه به چشم‌ می خوردند . آرزوی مطالعه ی اکثرشان را در ذهن می پروراند . بیشتر از همه رمان " زنان کوچک" که مورد علاقه ی مادرش است . به یاد میاورد که به گفته ی مادرش ناخودآگاه  کتاب را در شومینه سوزانده بود . همیشه با یادآوری این خاطره به خنده می افتاد .نگاهی به صفحه ی اول کتاب انداخت . تک تک کلمات را به دقت می خواند و لبخند روی لب خود می نشاند"جو در حالی که روی قالیچه ی کهنه ای دراز می کشید ،غرولند کنان گفت: کریسمسی که بدون هدیه باشه کریسمس نیست..."
_می شه خانم تو دلشون کتاب بخونن؟
اصلا در نظر نگرفته بود که کت نوار صدایش را می شنود. :  باشه یه لحظه فکر کردم کسی اینجا نیست .
آدرین زیر لب گفت: همیشه فکر می کردی اینجا نیستم.
_بله؟
_هیچی
سعی کرد نگاهش را به جملات کتاب بدوزد که صدایی هواس او را پرت کرد .
_ لیدی باگ و  کت نوار اینجان؟
_دنیس اونا بهمون پناه آوردن نمی تونیم بگیم برن بیرون
_کی گفته برن بیرون ؟فقط اونا باعث شدن کل پاریس که چه عرض کنم فرانسه‌ بیفته تو خطر . اونم فقط واسه جواهراتشون .
پوفی کشید : اونا هزار بار مارو نجات دادن 
گویا مرد برای هر سخنِ مادر نینو پاسخی داشت : خودشون مارو انداختن تو خطر .
دخترک آهی حاکی از غمیگینی کشید : کت تبدیل شو . باید بریم 
آدرین بیخیال تر از همیشه گفت : من که راحتم 
_ ولی اونا راحت نیستن 
پس از به زبان آوردن واژه ی "اسپاتس آن " از طرف لیدی باگ ، صدای جیر جیرِ دستگیره ی در را شنید و خود تصمیم گرفت اعصاب خورد کن نباشد و دنبال او راه بیفتد .
_نمی خواستیم ناراحتتون کنیم .
این عبارت را در حالی که از آخرین‌ پله پائین میامد به زبان آورد . با دیدن لباس مرد متوجه شد که او یک راهب است . 
_مزاحم نیستید ! جون مردمو به خطر انداختید 
کت نوار رو به او کرد :ما انداختیم یا هاک ماث و اون دوستش ؟
در چهره ی او اثری از محبت دیده نمی شد .: اون دنبال جواهرات شماس...
لیدی باگ حرف او قطع کرد : تا یه آرزو کنه ! اما هر آرزو یه بها داره و معلوم نیست بهایی که اون باید بپردازه چقدر سنگین باشه .
دنیس پشت به آنان کرد . در حرف هایش دلخوری موج می زد : به نظرت خدا و مسیح اجازه می دن مردم بی گناه بهاشو بپردازن ؟
اصلا مهم نبود که با یک روحانی سخن می گوید . او باید اعتقاد خود را به زبان میاورد : هیچ وقت مسیحیت از ما سکوتو نخواست ...
ادامه ی حرفش را خورد و به سمت در رفت . با صدای محکم و بدون هیچ لرزشی ادامه داد :  ولی شما همیشه همین کارو کردین ! شما فقط یه سری چیزارو حفظ کردین و اومدین حرفاتونو با برداشت اشتباهتون به ما غالب کنید ! در صورتی که اصلا متوجه ی منظور خدا نشدید . 
قصد بیرون رفتن از خانه را کرد که متوجه شد کتاب را برنگردانده است .
_می تونی ببریش! کسی نمی خونتش 
مادر نینو پس از گفتن این جمله چند قدم به سمت او برداشت و آهسته زمزمه کرد : ببخشید اگه ناراحت شدی! اون عموی نینوئه . و راستش زیادی رکه .
لبخند تصعنی به لب راه داد : مشکلی نیست ! بریم کت .
_کلویی رو نمی برین؟
_خودش می ره دیگه ! خب ..حدافظ 
پس از بسته شدن در کت نوار بدون هیچ خدافظی ای راه خود را رفت . لیدی باگ سر خود را پائین گرفت .سربازان این شطرنج خودسرانه مهره ی خودی را از بازی حذف می کردند .
•••••
بیرون عمارت با آدرین که خود را در آغوش می فشرد مواجه شد . به سمت او دوید و خود را کنترل کرد تا روی پسر  نیفتد و خجالت گریبان گیرش نشود : آدرین ! خوبی؟
آدرین با وارسی پشت سرش مرینت را دید که با رخساری نگران او را می نگرد :مرسی مرینت ! خوبم ممنون . 
دختر پشت دست خود را روی پیشانی آدرین قرار داد(تنچخیسطز):تب که نداری !
مچ دستان ضعیف و انعطاف پذیر مرینت را گرفت و دستش را روی پیشانی خود برداشت : خب گاهی  آدم یکی دوساعت تب می کنه دیگه ! 
_ اوه یعنی..موقت بود ؟
_دقیقا .
هردوی آنها چهره ی غم زده به خود گرفتند . مرینت برای از بین بردن سکوت گفت:روز خوبی نبود .
_آره ! اصلا خوب نبود .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

هعییی😐

کت گناه داره

ولی خیلی زود دلگیر می شه 

ای خدااااا

گایز این پارت شاید از نظرتون مهم نبود ولی مهمه 😅واقعا مهمههه

آنچه خواهید خواندددد

_خودم باعث شدم بمیره 

در یک لحظه خود را در آغوش او نگریست...

_ازت بدم میاد (اونی که فکرشو می کنید نمی گه😐)