آزادی پارت 3
این لرزش بیشتر از قبل اوج میگرفت و بقیهی بچهها با شتاب از در کلاس بیرون رفتن.
این فقط یک زمین لرزهی کوچیک بود... امیدوارم بیانگر اتفاقات بد نباشه.
سریع با آلیا از کلاس زدیم بیرون که با بیرون رفتن ما، سقف پایین ریخت!
همه با جیغ و داد از در خروجی بیرون میرفتن که با دیدن یک شئ آهنی و فلزی بزرگ، این جیغ و داد ها چند برابر شد.
این آدم آهنیه داشت مدرسه رو ویرون میکرد!
با دیدن لوکا که به گوشهای از حیاط پناه اورده؛ دست آلیا رو ول کردم و گفتم: سریع برمیگردم!
به دادهای آلیا که داشت بی وقفه بهم هشدار میداد اهمیتی ندادم و به سمت لوکا دویدم که تکون نمی خورد.
وقتی بهش رسیدم یک نفس عمیق کشیدم و مچ لوکا رو بدون معتلی گرفتم: بدو بریم!
لوکا هم بدون هیچ حرفی باهام اومد.
تقریباً به در خروجی رسیده بودیم که یک نفر با سرعت از جلو هُلمون داد و ما با پشت به زمین خوردیم.
تا اومدم داد بزنم که مشکل اون شخص باهامون چیه، با آدرین که رومون افتاده بود و پشت سرش دیوار چپه شد مواجه شدیم.
- بیشتر مواظب باشین!
از رومون بلند شد و گفت: زود باشین باید اینجا رو ترک کنیم!
فکر بحث و کل کل رو از سرم بیرون انداختم و باهاش از مدرسه خارج شدیم؛ کنار در ایستادم و به مدرسه که الان خالی و ویرون شده بود نگاهی انداختم.
مثل اینکه آخرین کسایی که رفتن بیرون ما سه تا بودیم.
اون غول آهنیام بعد از مدرسه، خونههای دیگه رو زیر نظر گرفت!
***
داشتم روی پروژه ی جدیدم کار می کردم که با داد مامانم که میگفت بیام برای ناهار رفتم پایین.
بابا سر انگشتش رو به زبونش کشید و روزنامه رو ورق زد و گفت: خدای من! غوله هنوز که هنوزه وله! اگه تا دو روز دیگه این وضع ادامه پیدا کنه...
مامانم دستاش رو توی هم قلاب کرد و روبروی صورتش گرفت و شروع کرد به دعا کردن.
من هم با مامانم همراهی کردم؛ بعد دستم رو گذاشتم رو شونهش و گفتم: بیا ناهار بخوریم، زیاد درگیر این افکار نشین، مطمئنم اوضاع به روال عادیش برمیگرده.
- امیدوارم، امیدوارم...
***
- مواظب خودت باشیا!
- باشه مامان، من فقط میرم یکم چیز میز از کاترینا میخرم و سریع برمیگردم
- پس زود بیا
- باشه، فعلاً
نزدیک خونهی کاترینا شدم و می خواستم در بزنم که با شنیدن نالهی پیرمردی که عزا گرفته بود، به سمتش رفتم.
- سلام... ببخشید چیزی نیاز دارین؟
- خیلی گرسنمه دختر جون...
به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی ککش هم نمیگزه.
خیلی هم عادی! تو وضع الانی ما، معلومه کسی نمیتونه کمک کنه.
نیمچه لبخندی تحویلش دادم و گفتم: الان میام.
و به سمت خونهی کاترینا رفتم و وقتی تموم موادی که بهش احتیاج داشتیم رو گرفتم، پیش پیرمرد برگشتم.
دوتا سیب و یکم نون زنجبیلی به طرفش گرفتم و گفتم: هم تشنگیتون برطرف میشه، هم گشنگیتون
وقتی می خواستم برم داد زد: صبر کن!
به سمتش برگشتم که ادامه داد: این رو از طرف من بجای پول قبول کن.
به خنجر توی دستش خیره شدم که یک نگین قرمز رنگ روی دستهی تنجر خودنمایی میکرد.
اولش یکم ترسیدم؛ گفتم: یک... خنجر؟
یک خندهی دست پاچهای سر داد: نگران نباش من کارای غیرقانونی انجام نمیدم؛ این خنجر، استثنائیه!
واکنش من فقط چندتا پلک بود و بس.
- میدونم باور نمیکنی یا فکر میکنی دارم بلوف میزنم، ولی این خنجر قدرت خیلی زیادی داره، این خنجر دست به دست شده و به من رسیده..
حوصلهی ادامهی حرفاش رو نداشتم و میخواستم روم رو برگردونم که گفت: فقط تو میتونی شهر رو نجات بدی!
حس میکردم می تونم به لحنش اعتماد کنم...
که یک دفعه لحن جدیش با یک لحن شیطنت آمیز مخلوط شد.
- البته از اونجایی که خیلی ضعیفی ممکنه شکست بخوری.
سریع ازش فاصله گرفتم که گفت: عه صبرکن شوخی کردم
فکر کنم بهش اعتماد نکنم بهتره.
سریع به سمت خونهمون گام برداشتم.
***
- وای، وای! حدود پنجاه نفر روزی جونشون رو از دست میدن!
مامانم با استرس گفت: واقعاً دیگه دوومی نداریم! ما هم تو امن ترین منطقه هستیم ولی بلاخره به ما هم میرسه!
روی صندلی نشست و دستاش رو روی صورتش قرار داد: چرا این اتفاقا میوفته؟ اصلاً اونا از کجا پیداشون شد؟
بابام کنارش نشست تا بهش دلداری بده
به طبقهی بالا رفتم و آخرین پیچ و مهرهی پروژهم رو گذاشتم.
بمب دودزا...
باید سریع به فکر یک اسلحه برای شکستشون باشم اما وقتی پلیسا نمیتونن با تجهیزات و امکاناتشون و اسلحههایی که دارن، اونو شکست بدن... اونوقت من بتونم یک اسلحهی بهتر بسازم؟
ولی واقعاً اگه میتونستم اون عظیم الجثه ها رو نابود کنم و شهر رو نجات بدم خیلی خوب میشد.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
یاد پیرمردی که دو روز پیش دیدمش افتادم.
حالا مثلاً فرض میکنم که راست گفته باشه که یک درصد هم نمی تونم احتمال بدم... بعدش چی رو از دست میدم؟ فرصت نجات دادن شهر و زندگی مردم؟
...
سریع از روی تخت بلند شدم و به خودم چندتا سیلی زدم: اصلاً فکرشم نکن! اگه اون خنجر رو از یه جایی دزدیده باشه و بعد به تو می خواست بدش و بعد پلیسا میومدن تو رو بجای اون دستگیر میکردن چی؟!
تختم داشت میلرزید... و این اصلاً نشونهی خوبی نبود
تازه داشتم معنی ترس واقعی رو میفهمیدم.
رفتم روی بالکن اتاقم و دیدم آدم آهنی داره به سمتون میاد...
داشتم وسیلههای مورد نیازی که ساخته بودم رو برمیداشتم و این وسایل شامل بمب دودزایی که توی کمد جا داده بودمش هم میشد.
در کمد رو سریع باز کردم که با یک خنجر مواجه شدم...
اولش فکر کردم که یکی از وسایل خودمه اما بعد یاد شباهتش به خنجر اون پیرمرد افتادم! درواقع همون خنجر بود!
"این خنجر، استثنائیه!"
این اینجا چکار میکرد؟
خنجر رو برداشتم و خواستم اون رو هم بذارم تو کیفم که بلافاصله یک نور قرمز و درخشانی از جواهر سرخی که وسط خنجر بود، بیرون اومد!
چند دقیقه به خنجر خیره شدم که توجهم به صدای نازکی که از بالای سرم میومد جلب شد.
سرم رو بالا بردم که با یک موجود ریز مواجه شدم.
خنجر رو انداختم پایین و داد زدم: سوسک قرمز!
از روی سرم پایین اومد و روبروم قرار گرفت!
معلق روی هوا!
- من تیکیام!
- تو... تو... ح...حرف میزنی!
- ببین مرینت میدونم الان یکم شوکه شدی ولی باید بهت همهچی رو توضیح بدم چون وقت نداریم!
- چی رو توضیح بدی؟ اسممو...
- اسمتم میدونم که میدونم هولدرای قبلیم هم همین سوالو میکردن! حالا گوش کن.. این خنجر خیلی قدرتمنده! من تا حالا موردی مثل این غول آهنی رو تو هیچ دورهی زمانیای ندیده بودم...
بعد از اینکه اون حرفاش رو زد تو کلمات آخرش گفت: حالا دیگه وقت تمومه، گوشواره ها رو از توی خنجر بردار و کلمهی تبدیل رو بگو!
جواهر سرخ رنگ رو پایین کشیدم و دوتا گوشواره از توش برداشتم.
- تا حالا امچین اختراعی ندیده بو...
- مرینتتتت!
- آها بله باشه!
گوشواره ها رو پوشیدم.
- تیکی... خال ها روشن؟ (دیختیر کیفشدیزکی ایماده😐/ اسپاتس آن)
دقیقاً نمیدونم چی شد ولی وقتی خودم رو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک شنل کلاه دار قرمز با حاشیه های سیاه بدنم رو پوشونده! کلاهم رو برداشتم و با ماسکی که صورتم رو پوشونده بود مواجه شدم.
- تیکی؟ کجایی؟ الان باید چکار کنم؟... با این خنجر و... این چیه؟
یک شئ که بالا و پایین میومد و طرح خال های کفشدوزک روش خودنمایی میکرد.
- ای خداااا!
- مرینت؟! مرینت بیا پایین باید سریع از اینجا بریم!
- آخه من...
هول هولکی رفتم سمت بالکنم و اون شئ که کش میومد رو طبق گفته های تیکی که برام تقریباً راجبش توضیح داده بود رو پرت کردم که به یک جا گیر کرد و بعد پرواز آزاد!
داشتم از ترس ارتفاع زیر پام سکته میکردم که با کله خوردم تو دیوار برج
- آی خدا مغزم جابهجا شد...
دوباره روی یک خونهی دیگه فرود اومدم که از روی سقف شیبدار به پایین سُر خوردم
- اااااااااا الان کمرم میشکنه!
انتظار داشتم با پشت بیام رو زمین و ناکار بشم که یک نفر مانع از برخوردم با زمین شد...
انتظار داشتم مثلاً بغلم کرده باشه چون حس میکردم جای نرمیه!
اما بعد...
- میشه از روم پا شی؟ مگع من تختم که راحت روم پهن شدی؟
با ترس از روش بلند شدم و کلاه شنلم رو تاحدی جلو کشیدم که بتونم اون رو ببینم
اون هم بلند شد و لباسش رو تکوند: بیشتر مواظب باش!
خم شدم و گفتم: ببخشید ببخشید...
- حالا اشکال نداره بیشتر مواظب خودت باش...
هردومون کمی مکث کردیم.
من هم از فرصت استفاده کردم و بررسیش کردم.
یک شنل سیاه با حاشیه های سبز رنگ و غلافی که معلوم میشد یک خنجر داخلشه چون جواهر سبز رنگش معلوم بود، و از کلاه شنلش دوتا گوش گربهای بیرون زده بود!
- جدیدی؟
سرم رو بالا اوردم: تو نیستی؟
- چرا هستم ولی مثل اینکه از اون تازه واردای حرفهایم...
- در مقایسه با من؟
یک لبخند دندون نما زد: شاید آره...
- شاید حرفتو پس گرفتیا!
- فعلاً آتش بس میکنیم چون کارای مهمتری داریم... راستی من کت نوارم... اسمت چیه؟
اه مرینت! نمی تونستی قبل از اینکه شروع عملیات کنی یک اسم مستعار آماده کنی؟
- من... مر... یعنی... آم...
- خیلی خب فعلاً جلسه معارفه تموم میشه دوشیزه، باید بریم شهر رو نجات بدیم!
- شهر رو چکار کنیم؟
یک چیز میله مانندی رو از توی شنلش بیرون اورد: نجات بدیم! مگه ما ابر قهرمان نیستیم؟
تازه داشت یک چیزایی دستگیرم میشد.
- باشه، بزن بریم.
***
چند ثانیهی بعد تو میدون نبرد بودیم.
کت خنجرش رو از تو غلافش بیرون کشید: الان من با یک ضربه این آهن قراضه رو پاره میکنم
- بنظرت نباید همکار...
- بگیر که اومدم!
کت از پشت بهش حمله کرد اما غوله با یک حرکت سریع، با کف دستش به کت ضربه زد که کت همونطور که رفته بود همون طور هم برگشت و صاف اومد تو حلقم و پهن زمین شدیم.
- آخ... گفتم که بدون نقشه پیش نرو!
- آی بازوم... نخیر اصلاً هم هیچی نگفتی!
- مگه میذاری حرف بزنم؟ اصلاً چیزی از قدرتات میدونی؟ به کوامیت گوش کردی؟
- منظورت همون موجود سیاه رنگه؟
- آههههه!
- منظورت اون نیست؟
یک نفس عمیق کشیدم تا زیاد از این حرص نخورم.
- لاکی چارم!... پیچگوشتی؟
- این قدرتته؟
- دارم میگم باید با هم همکاری داشته باشیم!
- خب همکاری میکنیم! کتاکلیزم!
- اگه دوست داری با قدرتت یک بار دیگه پهن زمین شی من مشکلی ندارم
- زیادی جوک میگی، فقط بشین و تماشا کن.
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم سریع روی آدم آهنی پرید و روش از قدرتش استفاده کرد.
تیکه های آهنش از هم جدا شدن که دوباره به هم متصل شدن.
دستم رو روی شقیقهم گذاشتم و منتظر بودم دوباره کت نوار با مشت اون آدم آهنی برگرده پیشم.
وقتی همین اتفاق افتاد گفت: خب اینبار بهتره طبق نقشه ی تو پیش بریم!
به پیچگوشتیم نگاه کردم و بعد به ظرف محلولی که کنار سطل زباله افتاده بود.
- یه فکری دارم
-عالیه! هر چیزی که من رو دوباره پرت نکنه اینجا خوبه
ظرف محلول رو برداشتم و به کت نوار دادمش
- فقط اینو بریز روی قسمت زنگ زدهش!
کت بدون هیچ حرفی ظرف رو گرفت و کارش رو انجام داد.
- وقت یکم تعمیر کاریه...
روی پشت بوم ها پریدم تا به آدم آهنی رسیدم، پیچ های پشتش رو که به لطف کت زنگ زدگی هاش رو خوب کرده بود با پیچ گوشتی باز کردم و وارد دستگاه شدم.
پیچیده ترین چیزی بود که دیده بودم! بیشتر کنجکاو بودم بدونم انرژیش رو از کجا میگیره!
راستی بچه ها فکر نکنین خنجرا فقط به عنوان یک جعبه بودن که میراکلسا توش قرار داشتن😐
اونا هم قدرت داره بیدند😐
خلاصهههه کهههه نمی دونم چرا جو امروز یجوریه که حس می کنم همه چیزم مسخرهس:|
حس می کنم این پارت یهنتسرزتیخهسار یجوریه اصلاً خوب نیست مسخرهس بدرد نمی خوره و اصلاً خوب ن...
# فاز _ کلویی _ گرفتن
آخه من نمیرم این دیگه چی چی بود... البته نه اینکه برای داستانم زحمتی نکشیده باشم و همینجوری یک چیز زودگذر به ذهنم خورده باشه و بعد بنویسمش... ولی اونایی که می خونن ولی کامنت نمیدن خیلی بدین😐😂
حالا خودمو نمیگم شاید واقعاً تعداد افراد کمی داستانو می خونن که خب همین که بعضی ها کامنت میدن واقعاً خیلی خوشحال میشم 😂 ولی خب میدونین منم یکم توقعاتم بالاس ولی خدایی حرصم می گیره پارت قبل چهارده تا بعدی هشت تا😂
و واقعاً اگه بخوام بگم برام مهم نیست دروغ گفتم😐
اگه بخواد کامنتا کم باشه دیر به دیر می پارتم😐 این پارت رو هم چون گفته بودم یا جمعه یا شنبه میدم دادم
وجی: حالا چقدرم داستانتو تحویل می گیری چیش😐
وجی تو دیگه سایلنت وگرنه با پتک میام سراغت امروز اعصاب معصاب ندارم😐
وجی: تو هم با اون اعصابت
اعصابم: مگه من چمه؟ ها؟!
وجی: هیچی جناب اعصاب شما راحت و آروم باش اصلاً منظورم شما نبودی که
*اعصاب دماغش را بالا می دهد*
اعصاف: دیگه چیزی نشنفم
وجی: بله بله
بله داشتی می گفتی😐 منو با اون کی؟
وجی: هیچی تو ادامه ی وراجیتو بکن
آنچه خواهید خواند هم فعلاً نداریم چون حوصله نداشتم پارت بعد رو آماده کنم😐✋
خلاصه که امیدوارم این پارت هم از نظر شما حداقل خوب باشه کیدز😐
یک صلوات برای تموم شدن حرفام و غرغرام بفرستین😐😂
اصلاً نیازی نیست هیچ جوابی بابت غرغرام بهم بدین اصلاً یه دفعه میزنم رو دنده چپ😐😂 اینا رو هم از روی عصبانیت نگفتم ولی جدی بودم
شب خوش*-*😁💖