رمان 💜پرپل تایم💜p²
مرینت به چهره ی پیرزن نگاهی کرد و گفت: خسته اید ؟
پیرزن خجالت زده سری تکان داد.....مرینت خطاب به گارسون کافه گفت : ببخشید! میشه یه پرس کازولت بیارید؟!
پس از تکان داده شدن سر گارسون و تاییدیه گرفتن، به پیرزن خیره شد.
پیرزن کتابی که بار ها قصد فروشش را داشت روی میز گذاشت و گفت : به عنوان هدیه قبول میکنی؟!
مرینت به جلد کتاب نگاهی کرد...کتابی ترسناک!!! مشکی و با فونت هایی عجیب؟!
به چهره مدیون پیرزن نگاهی کرد و گفت : راضی به....
پیرزن تعارف مرینت رو رد کرد و کتاب رو جلو تر هول داد : این کتاب یه کتاب عادی نیست....شاید بتونی زندگیت رو تغییر بدی!!!!بهت پیشنهاد میکنم از دستش ندی!
با صحبت های پیرزن کمی کنجکاو شد...فرار از این زندگی خسته کننده؟! شاید باورش مسخره باشه....ولی!!!
*****************************
کتاب را پشت سرش گرفت و به خیال خودش،موفق در پنهان کتاب شده...به محض باز شدن در، با چهره عصبی و ناراحت سابین برخورد : مرینت تو باز فرار کردی؟!!!!
- ها....نه مامان!!! فرار چیه اخه؟!
سابین که از رفتار ها و کار های مرینت خسته شده بود به سمت اشپزخانه رفت و شروع به غرغر کردن، کرد : من وقتی هم سن تو بودم؛ یه خونه رو اداره میکردم!!! اونوقت تو فرار میکنی!
مرینت بدون ذره ای توجه به حرف های سابین به اتاق خودش رفت و کتاب را روی تخت پرت کرد....با نگاه به کتاب زیر لب زمزمه کرد : با خودم چی فکر کردم،که این کتاب رو اوردم ؟؟؟
روی تخت دراز کشید و شروع به فکر کردن کرد....یعنی چجوری زندگیش تغییر میکنه؟! غیر قابل باور بود!
کتاب را برداشت و شروع به خواندن صحفه اول کرد : ایجاد تغییراتِ بزرگ در زندگی میتواند تا حدودی ترسناک باشد...اما میدانید ترسناک تر از ان چیست؟! ....حسرت!!!!
حسرت؟! مخاطب به کتاب با عصبانیت گفت : چه حسرتی؟! بیشتر از این زندگی مسخره؟!
برای خواندن صحفه بعدیه کتاب،مشتاق شد و ورقی به سمت صحفه دوم زد. با دیدن محتوای صحفه دوم کمی گیج شد!
با فونتی بزرگ نوشته بود : حسرت هیچگاه فایده ای نداشته!!!
مرینت گیج تر از قبل دوباره ورق زد.....اما کتاب فقط دو صحفه داشت! فقط دو صحفه!؟ باقی صفحات خالی و سفید بود!!
یعنی از یه پیرزن گول خورده؟! با عصانیت کتاب را درون سطل اشغال بغل تخت انداخت و کلافه داد کشید : اوفففف چقدر احمقم!!
سکوت اتاق سبب گرم شدن پلک هایش شد و خیلی زود به خواب رفت!
*********************************
با صدای اواز خواندن گنجشکی از خواب پرید... عجیب بود!!!در چند سال اخیر هرگز گنجشکی را در اطراف خانه ندیده بود..
چشمانش را باز کرد!
مرینت، انتظار دیدن سقف اتاق خودش را داشت اما در کمال تعجب شاهد سقفی از جنس کاه و گِل بود!!
به اطراف اتاق نگاهی کرد!
اتاق قدیمی ، نمناک و کمی تاریک !
به نظر می رسید که اتاق ، از برق محروم است و شمعی روشن بر روی میز کوچکِ گوشه اتاق بود!
با تعجب به اطراف خیره بود که دختری فانوس در دست وارد اتاق شد!! دختر با دیدن مرینت گفت : عه... بالاخره بیدار شدی؟!
مرینت کمی با دقت دختر را تماشا کرد! قد نسبتا کوتاهی داشت،پوست سبزه و چشم هایی روشن! موهایی خرمایی با انتهایی سرخ!!! لباس عجیبی بر تن داشت! یا شاید قدیمی! لباسِ بلند و اشرافی با دستکش های حریر... چتری در دست داشت و هر لحظه به مرینت نزدیک تر می شد!!!
مرینت با لکنت شروع به حرف زدن کرد : چ... چرا بالاخره بیدار شدم؟!
دختر چترش را بست و کنار تخت گذاشت.... روبه روی مرینت نشست و گفت : خیلی وقته خوابی! اسمت چیه؟ از کجا امدی؟!
با سوال های دختر، مرینت در افکار خود غرق شد!؟ اسمش؟ از کجا امده؟ چرا اینجاست؟
به چشم های عسلی دختر خیره شد و گفت : ا.. اسمم... اسمم مرینته... و... نمیدونم از کجا امدم ..
لبخند گرمی روی لب دختر نشست و گفت : خوشبختم مرینت! اسم من الیاس!
مرینت احساس غریبی کرد... چطور امده اینجا؟اینجا کجاست؟اشک درون چشم های ابی و درشتَش جمع شد و گفت : م... میشه بگی چرا اینجام؟!
- عا...خب، تو خیلی وقته اینجایی! چند ماه پیش،بی هوش کنار رودخانه افتاده بودی! و تا الان بی هوش بودی!
مرینت پاهایش را خم کرد و به بغل گرفت! با حالت قهر نشست و زیر لب گفت : میشه تنهام بزاری؟!
صدای پاهای الیا خبر از بیرون رفتنش از اتاق بود!!
از اشک ریختن خسته شد.... فکر کردن تاثیری نداشت! الان کجاست؟ از کجا امده؟! چه کسی است؟ خانواده داره؟!
ساعت ها گذشت و مرینت در ان اتاق نمناک و تاریک اشک ریخت! به سمت پنجره بسته اتاق رفت. از تخته چوبی به عنوان در پنجره استفاده کرده بودند! تخته چوب را از جلوی پنجره برداشت.... گرد غبار زیر گلویش را گرفت و با سرفه بیرون رو تماشا کرد !
بیرون از اتاق فضای رویایی داشت.... انگار خواب بود! به بازوی دستش خیره شد و نیشگون کوچکی گرفت! و دوباره به فضای بیرون زل زد....
خانه های کوچک و کاه گِلی که بدون فاصله کنار هم ساخته شده بودند. و جاده ای خاکی که خانه ها رو دو دسته کرده بود. از دور دست جنگلی سبز و چشمه ای روان دیده میشد. فضایی آرام و دلنشینی بود! با صدای گوش خراش شیپور ،ارامش شکست..... تمام افراد حاضر در روستا به درون خانه خود رفتن و پنجره ها را بستند!
الیا به درون اتاق دوید و کنار مرینت ایستاد. تخته چوب را روی پنجره قرار داد و با ترس و لکنت گفت : ا.. ام.. امدن !!!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
یاع یاع یاع 😁💜تموم شد 😐 امیدوارم خوشتون امده باشه و لطف کنید نظرتون رو کامنت کنید 😍
واسه پارت بعدی محدودیت کامنت نداریم 💛 پارت بعدی رو تایپ کردم و امادس 😁 پس زود میذارمش 😉😀 اما اگه لطف کنید نظر بدید ممنون میشم لاولیای خودمممممم 😍😁💜
خبببببب انچه در پارت بعدیه؛:
بازم هیچکس نمیدونه! بعضی ها میگن اون واقعا یک گربه نما هست... اما خدمتکار های قصر گفتن که ماسکش رو بیرون میاره!! فقط مادرش، صورت اون رو دیده.یکی از خدمتکارای قصر اون رو بدون ماسک دیده و طبق تعریف هاش، اون خیلی زیبا بوده!!! ایححح!
اره! هر روز ،وقتی ساعت بزرگ به صدا در میاد، گارد سلطنتی در روستا گشت میزنه!
یاع
بچه ها شده یه اهنگ قفلی زبونتون بشه 😐؟ یا یه بخشی از اهنگ 😐
من اهنگ خون عشق عرق بی تی اس ( یاع یاع حوصلم نمیشه انگلیسی بنویسمش 😂).ٍ.... اون بخش "مانی مانی مانی یه عو عو عو "😂😅😂😂 عرررر نثنثتاثاثاثا 😐😐😐یه اوضاعیه اصلااااا
خود به خود میاد تو ذهنم... منم یهو میگم "مانی مانی مانی مانی یه عو عو عوعو "😂😐هعیییییی خلاصه که بای😁😍😂👋👋👋👋👋👋
باییییی
کامنت یادت نره لاولی