رمان 💜پرپل تایم💜P³
الیا به درون اتاق دوید و کنار مرینت ایستاد. تخته چوب را روی پنجره قرار داد و با ترس و لکنت گفت : ا.. ام.. امدن !!!
مرینت به چهره ترسان الیا زل زد و گفت : کیا؟ کیا امدن؟
الیا کمی تخته چوب را عقب کشید و از لای پنجره بیرون رو تماشا کرد : گارد سلطنتی!!!
- چ... چی؟ گارد سلطنتی؟
الیا تخته چوب رو رها کرد و شروع به صحبت کرد : اره! هر روز ،وقتی ساعت بزرگ به صدا در میاد، گارد سلطنتی در روستا گشت میزنه!
مرینت از لای تخته چوب بیرون رو تماشا کرد... تعدادی اسب سوار به صورت منظم در خطی مستقیم حرکت میکردند و چندی شیپور نواز آنها را دنبال میکردند! در جلو فردی با تاجی بزرگ و لباس های سلطنتی حرکت میکرد و افسار اسبش، در دستِ سیاه پوشی با ماسکِ مشکی بود!!
مرینت تخته چوب رو تنظیم کرد و کنار الیا نشست : اون فردی که ماسک زده کیه!
الیا کمی سرخ شد و با پته مته گفت : ماسک... مشکی؟
- اره! جلوی گارد حرکت میکرد!
الیا نفس عمیقی کشید و بادبِزَن دستی اش را، در دست گرفت و شروع به باد زدن خود کرد : هیچکسی اسم واقعی اون رو نمیدونه! صداش میزنن کت نوار! خیلی خوشتیپه... چشم های دخترا روی اونه!
مرینت با تجعب پرسید : اوه... در این حد؟؟ چرا ماسک زده؟
- بازم هیچکس نمیدونه! بعضی ها میگن اون واقعا یک گربه نما هست... اما خدمتکار های قصر گفتن که ماسکش رو بیرون میاره!! فقط مادرش، صورت اون رو دیده.یکی از خدمتکارای قصر اون رو بدون ماسک دیده و طبق تعریف هاش، اون خیلی زیبا بوده!!! ایححح!
مرینت به رفتار های غیر عادی الیا شک کرد و گفت : تو چی؟ بنظر تو هم خوشتیپه ؟!
الیا از زیر جواب دادن به سوال فرار کرد و به سمت کمد لباسی رفت : عه... وقت این حرفا نیست.... بزار یه لباس خوب برات پیدا کنم!
+ یعنی چی؟ مثل لباس های خودت؟ عمرا از این لباس ها بپوشم :/
الیا سر تا پای خود را نگاهی انداخت و گفت : مگه لباس های من مشکلی دارن؟ اتفاقا لباس های تو خیلی عجیبن!!
الیا از بین تمام لباس ها، لباس سورمه ای را کنار گذاشت! دستکش های سفید و حریری رو به همراه چتری، کنار لباس قرار داد و با چشم و ابرو به مرینت اشاره کرد : زود باش!!! با رنگ موهات ست کن XD
*********************************************************
پس از ساعت ها بالاخره نتیجه گرفت. مرینت، در آینه تمام قد، نگاهی به خود انداخت...پُف لباس رو خیلی دوست داشت! لباسی بلند و سورمه ای.
در کنار یَقه ای باز و اسین های پُفی،به همراه نقش و نگار هایی که زیبایی لباس را چند برابر میکردند! پس از اتمام درگیری با لباس ، خطاب به الیا فریاد زد و گفت : فکر کنم الان درست شد!!
صدایی که متعلق به الیا بود، از بیرون از اتاق جواب داد : بالاخره تونستی اون لباس ها رو بپوشی؟؟؟
- اره؛!! البته تا حدودی
+ حالا بیام؟؟؟؟!
الیا پس از تاییده گرفتن از طرف مرینت، وارد اتاق شد و به محض وارد شدن گفت : واو!! مرینت، شبیه پرنسس ها شدی!
مرینت که کمی خجالت زده شد، با حالت مسخره ای بادبزنِ لباس را برداشت و جلوی صورتش گرفت!!
الیا با دیدن این حرکتِ ضایعِ مرینت، پوکر زیر لبی گفت : یادم باشه طرز درست گرفتنِ بادبزن رو یادت بدم -_- XD
******************************************************************
خسته و درمانده، مثل همیشه وارد اتاق شد....به محض وارد شدن به اتاق، خدمتگزاری جلو امد و گفت : ببخشید اقای کت نوار! پادشاه میخوان شما رو ببینن!!
کت نوار که از دستِ درد زانو اش به ستوه امده بود، کلافه گفت : چشم حتما! میشه تنهام بزارید؟
- اما اقا.... گفتن الان بیاین!!
کت دوباره جواب داد : گفتم باشه!
- اقا... اخه..!
فشار درد زانو و اصرار بیش از حد خدمتگزار، سبب ضعیف شدن اعصاب کت شد : گفتم باشه! گمشو بیرون!
خدمتگزار بیرون رفت و کت نوار به سمت اتاق پادشاه راهی شد. جلوی در ایستاد و سه بار به در کوبید! * تق تق تق
_ بیا داخل!!!
وارد اتاق پادشاه شد : با من کاری داشتید آقای فیلیکس؟!
- منظورت پادشاهه؟؟
کت عصبی دندون هایش را روی هم فشرد و جمله اش را اصلاح کرد : با من کاری داشتید پادشاه؟
فیلیکس که موفق در تحقیر کردن کت نوار شد، گفت : اره! میخواستم درباره یه چیزی صحبت کنیم! چرا گارد سلطنتی کمی توقف کرد؟
کت کمی دستپاچه شد و شروع به صحبت کردن کرد : پادشاه... چند تا بچه، داخل جاده بازی میکردند... و اگه گارد حرکت میکرد، ممکن بود که...
فیلیکس عصبانی با مشت، روی میز جلویش کوبید و گفت: ممکن بود چی؟؟؟ ممکن بود توسط گارد سلطنتی کشته بشن؟؟؟ فکر کردی این واسه من مهمه؟
- اما اون ها فقط چند تا بچه بودن!!
فیلیکس کلافه پیشانی اش را ماساژ داد و شروع به حرف زدن کرد : ببین!! حد خودت رو بدون... تو فقط یه مشاوری! اگه بخاطر مادرت نبود الان اعدام شده بودی... پس داخل کارایی که بهت ربط نداره دخالت نکن پسر خاله عزیزم!
کت بدون جواب دادن به فیلیکس اتاق رو ترک کرد و به سمت اتاق خودش راهی شد... روی تختش دراز کشید و سعی به روی هم گذاشتن چشمانش کرد.
*************************
مرینت پس از پوشیدن لباس، روی تخت نشست و منتظر الیا ماند : الیا! کجا میریم؟
- راستش... الان مراسم یکی از وابسته های پادشاهه! همه مردم باید برن... مگر نه پادشاه عصبانی میشه!
مرینت کنجکاو، دوباره سوال پرسید : یعنی میخوایم بریم داخل قصر ؟
- اره مرینت اره!!
با شنیدن این لحن الیا، ترجیح داد دیگه سوالی نپرسه.
از جاده خاکی راهی قصر شدن... قصری بزرگ با نورافشانی زیبا! بنظر می رسید مراسم فردِ مهمیه.
به محض رسیدن به قصر، دَربار جلو امد و گفت : سلام...دوشیزه سزار و... ؟
الیا به مرینت نگاهی انداخت و خطاب به دربار گفت : دوشیزه مرینت هستن!
دربار چیزی را درون دفتر خود نوشت و دوباره پرسید : مرینت...؟؟؟
مرینت لبخند ضایعه زد و دوباره بادبزن را اشتباه در دست گرفت،سپس گفت : دوپن چنگ هستم!
تنها کاری که از دست الیا بر می امد، پوکر خیره شدن به مرینت بود !
مرینت را کشان کشان به دنبال خود برد و زیر لب غری زد : بیا بریم تا بیشتر از این سوتی ندادی!
وارد قصر شدن. قصر، سالنِ بزرگی داشت که جمعیت زیادی را درون خود جا می داد. میز های گرد کوچکی ،در سالن چیده شده بودند. الیا بادبزتش را جلوی دهان خود گرفت و زیر لبی خطاب به مرینت گفت : سوتی نده!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
یاع یاع این هم پایان این پارت 💜 ممنون میشم نظر خودتون رو کامنت کنید 😐😁😍پارت بعد رو هم خیلی زود میدم. اما اگه نظرات زیاد بود زودتر از اونی که فکرش کنید پارت میدمممم یو هاهاها 😐😂
راستی بچه ها تصور من از لباس مرینت یه همچین چیزیه :
لطفا شما هم اینجوری تصور کنید 😅😚 :
یاععععع الهیییی
سو انچه خواهید خواند در پارت بعدی : ( شرمنده نداریم😐😐😐 )
مانی مانی مانی عه عو عَه عوعوعو 😂😐 راستی بچه ها همینطور که گفتم فیلینتیه ( مرینت + فیلیکس) داستان خیلیییییی کمه 🙏🙏🙏🙏
اما راستش بچه ها یه سوال دارم 😐 شما اهنگ شاد دوست دارید یا غمگین 😐؟
خوب بنظر من که اهنگ های غمگین ها خیلی قشنگ و خاصن 😐 ولی شاد هم خیلی خوبه 🌼
و باییی 😍 دوستتون دارمممممم.