قاتل
༆به نام خدا༆
قاتل☠︎︎
پارت:11
فصل:2
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
پنی؛
روی صندلی نشسته بودم...
پاهام رو آروم به زمین میکوبیدم... با دست هام سرم رو گرفته بودم...
در یک دفعه باز شد... از روی صندلی بلند شدم...
و به جونیور خیره موندم...
داخل اومد...نزدیکش شدم و جلوش ایستادم... دستم رو دراز کردم و خونی که از لبش سرازیر شده بود رو پاک کردم... سرش رو عقب برد..
پنی: متاسفم!
سرم رو پایین انداختم....
دستم رو گرفت... و با اون یکی دستش سرم رو بالا آورد...
جونیور:چیشده پنی؟میدونی که نمیتونی هیچ چیزی رو ازم مخفی کنی...
چشم هام پر اشک شد...محکم بغلش کردم...
سرم رو به سینه اش کوبوندم...
مثل یه بمب ترکیدم...
پنی:جونیوررر...نمیدونم آدرین کجاست!!!همه جا رو دنبالش گشتم...ولی انگار آب شده رفته زمین...
با شنیدن این حرف من رو از خودش جدا کرد جلوم زانو زد...و اشک هام رو پاک کرد...
جونیور:تو مطمئنی؟
پنی:اره..اره همش تقصیر منه...آخرین بار با کاترینا بود...کاترینا رو دست به سر کرد بود و فرار کرده....
جونیور:شاید هنوز اطراف قصر باشه...!
با دستام خودم رو بغل کردم و گفتم:نه نبود...چند تا سرباز فرستادم دنبالش...هیچ اثری ازش نبود...
سرش رو پایین انداخت...
جونیور:خیلی بد شد....اگه فرار کرده باشه چی...؟
پنی:من نگران این نیستم...که فرار کرده یا نه..من نگران اینم که نکنه....سرباز های جک گیرش آورده باشنش...اگه اینطور باشه...زنده اش نمیذارن...
خسته روی صندلی نشست...جلوش شروع کردم به قدم رو رفتن...
*فلش بک*
پنی:جنی چی شده؟
جنی:حالم خوب نیست...میرم یه ذره استراحت کنم...!
پنی:تو مطمئنی با استراحت کردن خوب میشه...رنگت پریده...!
جنی:نه من خوبم!
*پایان فلش بک*
*فلش بک*
پنی:چیشده؟
سرباز:از طرف غرب بهمون حمله کردن...
پنی:چی؟کیا؟!
سرباز:الک!
*پایان فلش بک*
*فلش بک*
پنی:تو کجا بودی پسر کل قصر رو دنبالت گشتم...؟
آدرین:بحث رو عوض نکن..!
*پایان فلش بک*
پنی:اینا همش نقشه بوده!
جونیور:چی؟
خودم رو روی صندلی پرت کردم و دستام رو روی صورتم گذاشتم...
پنی:اوه خدای مننن اینا همش یه نقشه بودن...چقدر ابله بودیم و باور کردیم این یه جنگه...؟
جونیور:هی من رو با خودتون یکی نکنید!
پنی:جونیووور!!اونا همین رو میخواستن...اول جنی....دوم جنگ....سوم آدرین..
جونیور:یه ذره بیشتر توضیح بده...
پنی:جنی به خاطر کار زیاد حالش بد نشد اونا یه بلایی سر جنی آوردن.....بعد هم به خاطر یه چیز بی ارزش جنگ راه انداختن...مگه میشه با این همه تجهیزات...و قدرت عقب نشینی کنن یک دفعه....اونا میدونستن آدرین توی قصر یک جا نمی مونه....برای همین وقتی از قصر بیرون اومد گرفتنش....جنگ فقط یه صحنه سازی بود...اونا آدرین رو میخواستن....
جونیور:منظورت چیه؟یعنی آدرین پیش اوناست!
پنی:شک ندارم...!
بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و از اتاق خارج شدم جونیور هم کنارم حرکت میکرد...
جونیور:حالا میخوای چیکار کنی...؟
پنی:میخوام برم آدرین رو نجات بدم...کاری به غیر از این میتونم انجام بدم؟
در قصر باز شد و از قصر خارج شدم رو به سرباز کردم گفتم:چند تا اسب آماده کن
سرباز:چشم خانم...
جونیور:نمیذارم تنهایی بری..!
دستش رو گرفتم و فشار دادم...
پنی:منم نمیذارم با من بیای...حواسم هست دارم چیکار میکنی...
با دستم موهاش رو که روی چشمش ریخته شد بود رو کنار زدم....
پنی:تو الان نیاز به استراحت داری....قول میدم تمومش کنم همه چیز....در ضمن چند تا صورت حساب هست که هنوز پرداختش نکردم....
خنده ای کرد انگار منظورم رو گرفته بود..
جونیور:باشه قبوله...تو بردی...فقط حواست به خودت باشه...
پنی:حواسم هست نگران نباش...
سوار اسب شدم...و با چند تا سرباز سمت غرب رفتیم...شاید در ظاهر آروم باشم ولی از داخل پر از دلشره بودم...
آدرین؛
چشم هام رو باز کردم... سعی کردم دستم رو تکون بدم... به اطراف نگاه کردم... داخل یه اتاق بودم که خالی از هرچی وسایل بود... و من روی یه تخت بودم... خواستم بلند شدم... که یک دفعه دوتا دست رو سینه ام اومد و من رو خوابوند.... به کنارم نگاه کردم... یه مرد با موها و ریش های جوگندمی کنارم نشسته بود... لباسی از سرتا پا سیاه داشت... و یه شنل قرمز... چشم هاش طبق معمول قرمز بود...!
با صدای ضعیفی گفتم: تو کی هستی؟
الک: اوه متاسفم که خودم رو معرفی نکردم... من الک ویلیامز هستم!
سرفه ای کردم... دستم رو روی زخمم گذاشتم... نگاهم رو به اطراف چرخوندم... اتاق بزرگی بود...
آدرین: ا... اینجا کجاست؟ با من چیکار داری؟
الک: اینجا سمت غرب قصر شماست... خوب راستش من میخوام بهت کمک.. کنم!
آدرین: کمک؟ مسخرست!
زخمم رو بیشتر فشار داد... میتونستم خیسی خون رو حس کنم...
الک: توی قصر یه نفر هست که میخواد بهت کمک کنه و از اینجا فرار کنی!
آدرین: اون کیه؟
الک: اوه زیاد روی نکن... باهاش آشنا میشی به زودی...
آدرین: چطور میتونم بهت اعتماد کنم...
*فلش بک*
....: اعتماد کردن خیلی سخته من این رو درک میکنم
*پایان فلش بک*
الک: من دوستت هستم آدرین!
*فلش بک*
کت نوار:تو کی هستی؟
....:یه دوست!
*پایان فلش بک*
از روی صندلی بلند شد و خواست بره بلند شدم و از شنلش چسبیدم...
آدرین: دوست؟ تا حالا هرچی دوست داشتم باهام مثل یه دشمن رفتار کرده!
سمتم چرخید... هیچ ترسی ازش نداشتم...
به زخمم نگاه کرد...
الک: به نظرت الان وضعیت خوبیه؟
پاهام رو از تخت آویزن کردم.. و از تخت پایین اومدم...
جلو روش ایستادم...
شنلش رو از دستم در آورد...
آدرین: متاسفم ولی نمیتونم بهت اعتماد کنم...!
نفس عمیقی کشید... انگار سعی داشت خودش رو آروم کنه....
یک دفعه شونه هام رو گرفت و محکم من رو کوبوند به دیوار...
میتونستم صدای خرد شدن استخوان هام رو بشنوم...
الک: تا حالا هم خودم رو بزور نگه داشتم...
سعی میکردم از دستش فرار کنم... ولی خونی که از دست داده بودم باعث شده بود بی حال باشم...
دستش رو آروم پایین آورد... و یک دفعه زخمم رو فشار داد... جوری که برای یک ثانیه تمام بدنم بیحس شد...
لبم گاز گرفتم...
الک: حق با توئه دوست ها بهت آسیب میرسونن و دشمن ها قوی ات میکنن...
آدرین: آخخخ بس کنننننن....
دستش رو کنار کشید...
دستش از خونم آغشته شد بود... بی حال بهش نگاه میکردم..
زبونش رو بیرون آورد و دستش رو لیس زد...
الک: خون خوشمزه ای داری...!
سرم رو بالا برد... و دندون هاش نیشش رو نزدیک گردنم کرد...
هیچ حالی برای تکون خوردن نداشتم... انگار که یک دفعه ای نیرویی رو ازم گرفته باشن...
یادم افتاد جیب پشتیم... یه خنجر دارم دستم رو به پشت بردم و سریع خنجر رو برداشتم... و به دستش زدم... یک دفعه ای عقب رفت... پاهام توانی برای نگه داشتنم نداشتن... روی زمین افتادم... بهش خیره شدم... سرش رو بالا گرفت... خنجر از دستش در آورد و روی زمین نزدیک من پرت کرد...
الک: به نظرت من با این چیزا میمیرم..
دستم رو دراز کردم و خنجر رو توی دستم گرفتم...و آروم بلند شدم... دیوار چنگ زدم...
جلو اومد و من رو روی تخت پرت کرد...
به سمتم حمله کرد و روم افتاد... هیچ حرکتی نکرد.. خودم هم توی شک بودم...
پرتش کردم روی زمین... خنجر داخل سینه اش رفته بود... عرق سرد از پیشونیم روی زمین می افتاد... ضربان قلبم... هر لحظه کمتر میشد... از شوک به خودم میلرزیدم... از تخت روی زمین افتادم...
آروم زمزمه میکردم...: تموم شد.... تموم شد... تموم شد...
*فلش بک*
امیلی: عزیزم دوست داری چه آهنگ دیگه ای برات بخونم...؟
آدرین: آهنگی که پدر خیلی دوست داره و شما براش همیشه میزنید...
امیلی: اوه عزیزم.... باشه... پس خوب بشنو
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗵𝗼𝗹𝗱 𝗺𝘆 𝗯𝗲𝗮𝗿𝘁𝗵
میتونم نفسمو حبس کنم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗯𝗶𝘁𝗲 𝗺𝘆 𝘆𝗼𝗻𝗴𝘂𝗲
میتونم حرفی نزنم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝘀𝘁𝗮𝘆 𝗮𝘄𝗮𝗸𝗲 𝗳𝗼𝗿 𝗱𝗮𝘆𝘀
میتونم روزها بیدار بمونم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗳𝗮𝗸𝗲 𝗮 𝘀𝗺𝗶𝗹𝗲
میتونم یه لبخند مصنوعی بزنم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗳𝗼𝗿𝗰𝗲 𝗮 𝗹𝗮𝘂𝗴𝗵
میتونم به زور بخندم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗱𝗼 𝗶𝘁
میتونم انجامش بدم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗱𝗼 𝗶𝘁
میتونم انجامش بدم
𝗜 𝗰𝗮𝗻 𝗱𝗼 𝗶𝘁
میتونم انجامش بدم
𝗕𝘂𝘁 𝗜'𝗺 𝗼𝗻𝗹𝘆 𝗵𝘂𝗺𝗮𝗻
ولی من فقط یه انسانم
𝗔𝗻𝗱 𝗶 𝗯𝗹𝗲𝗲𝗱 𝘄𝗵𝗲𝗻 𝗶 𝗳𝗮𝗹𝗹 𝗱𝗼
و وقتی سقوط میکنم خونریزی میکنم
𝗜'𝗺 𝗼𝗻𝗹𝘆 𝗵𝘂𝗺𝗮𝗻
من فقط یه انسانم
عررر💔🔪
میدونم خر کیف شدین 😐💔چون خودم هم خر کیف شدم😂😂💔برین حال کنید