مرینت را کشان کشان به دنبال خود برد و زیر لب غری زد : بیا بریم تا بیشتر از این سوتی ندادی!

وارد قصر شدن. قصر، سالنِ بزرگی داشت که جمعیت زیادی را درون خود جا می داد. میز های گرد کوچکی ،در سالن چیده شده بودند. الیا بادبزتش را جلوی دهان خود گرفت و زیر لبی خطاب به مرینت گفت : سوتی نده!

 


با لحن جدی الیا، مرینت استرس گرفت و کنار الیا ایستاد.... سالن قصر نورانی و شلوغ بود. خانم ها لباس های اشرافی و اقایان لباس های رسمی داشتند.
مرینت غرق در تماشای افراد درون قصر بود که با نیشگون الیا به خود امد..

- اهای مرینت!!! یک ساعته دارم صدات میزنم!

به چهره عصبی الیا نگاهی کرد و گفت : ببخشید... کاری باهام داشتی؟!

الیا دست مرینت را گرفت و او را به دنبال خود کشاند : میخوام با یکی اشنات کنم! با یکی از شاهزاده ها!

با شنیدن اسم "شاهزاده "  تعجب کرد و مشتاق به دنبال الیا راه افتاد... یعنی چه کسی رو میبینه؟ با چه برخوردی؟ چه شکلی!؟

بالاخره الیا ایستاد و به طرفی اشاره کرد : مرینت، ایشون خواهرِ پادشاه بزرگ هستن!

مرینت...به طرفی که الیا اشاره کرد، نگاهی انداخت !!! دختری کیوت و تقریبا هم قد خودش دید! چشمانی درشت و ابی، به همراه موهای بلوند کوتاه....لباس صورتی و بلندی داشت و با لبخندی عمیق مرینت رو تماشا میکرد...

- س... سلام من مرینت هستم!

الیا با دیدن واکنشِ مرینت، با چشمانی درشت و تعجب زده به مرینت زل زد. سپس با پا روی پای مرینت کوبید و زیر لب گفت : باید تعظیم کنی دختر!

مرینت دستپاچه جلوی شاهزاده تعظیم کرد و گفت : خوشبختم!! من مرینت هستم!

شاهزاده تک خنده ای کرد و سری تکان داد : سلام دوشیزه مرینت! من زوئی هستم!

زوئی با انچه در تصور مرینت بود فرق داشت... خوش رفتار تر و مهربان تر بود! گویی با چشمانش به مرینت لبخند میزد.

با اینکه از صحبت های زویی و الیا سر در نمی اورد... ولی گوش میداد!

الیا : تولد خواهرته؟

زویی : اره!

مرینت کلافه شد و نفس عمیقی کشید : هعیییییی الیا من الان میام.

الیا بی تاخیر جواب داد : نهههه کجا! * سپس به قیافه تعجب زده ی زویی نگاه کرد، که از این واکنش الیا تعجب کرده ! دوباره با پته مته گفت : اوه... خوب باش

************************************

- کت نواررررر امدیییی!! کت نوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار!

از جیغ جیغ های فیلیکس خسته شد و بالاخره وارد اتاق شد. به محض ورود فیلیکس پرسید : چرا زود تر نیومدی؟

کت سعی کرد ارامشش را حفظ کنه و عصبانیتش را پشت لبخندی پنهان کنه : ببخشید داشتم میومدم!

- میتونستی زود تر بیای! مگه بهت نگفتم بیا ! سریع تاجَم رو دستمال بکش!

+ حتما! ولی این ها کار من نیست! من یه مشاورم! دفعه بعد به خدمتگزار ها بگو

فیلیکس از برخورد کت عصبانی شد و بحث رو عوض کرد : تولد خواهرمه! اما تو زود نیومدی... ببین دیرم شد! به مهمون ها چی بگم!

کت در حالی که روی تاجِ فیلیکس دستمال میکشید، زیر لب غرید : میتونی بگی که تا الان خواب بودی! واقعیت!

صدای کت نوار ارام بود، در حدی که فیلیکس موفق به شنیدن صدایش نشد: چی گفتی؟؟؟

- هیچی!

پس از اتمام تمیزیِ تاج، تاج را به فیلیکس تحویل داد و به بیرون از اتاق رفت!

به تنهایی نیاز داشت!بنابر عادت همیشگی به سمت بالکن رفت تا کمی تنها باشد.


***************

مرینت پس از تاییدیه گرفتن از الیا، چرخی درون قصر زد. دنبال هوایی ازاد یا باز بود، به سمت پرده های ابریشمی قصر رفت! پرده را کنار کشید و با دیدن بالکُنی پشتِ پرده، خوشحال شد....

بالکن تاریک و کوچک بود! از درون بالکن، حیاط بزرگ قصر و جنگلِ دور دست پیدا بود.

مرینت به سمت بالکن رفت و نفس عمیقی کشید....هیاهوی افکارش انقدر زیاد بود که عمیق در فکر فرو می رفت... مرینت چرا اینجاست؟ اینجا کجاست....

تنها صدایی که شنیده میشد، صدای خنده مهمان ها و جیرجیرک درون بالکن بود. خیره به ماه، به فکر اینده اش بود....

اشک هایش بی اختیار ریخته شد.... دستمالی را از درون جیبِ لباسش بیرون اورد و اشک هایش را پاک کرد.... سپس دستمال را روی طاقچه بالکن گذاشت...

صدایی از پشت سرش پرسید : تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟

کمی دستپاچه شد و به عقب نگاه کرد : عا... من ماه هستم...نه چیز من مرینت هستم!

با نگاه به پشت سرش متوجه یکی از سرباز های قصر شد... سرباز با دیدن این واکنش مرینت تک خنده ای کرد و گفت : هه دوشیزه ماه نه چیز مرینت... لطفا به درون سالن برید، مراسم شروع شد!

مرینت تعظیمی کرد و به دوباره به پیش الیا و زوئی بازگشت....در حین بازگشت با فردی برخورد کرد و...


**************

کت نوار بنابر عادت همیشگی اش به سمت بالکن رفت.... پرده را کنار زد، که فردی محکم با او برخورد کرد.... زیاد به ان شخص دقت نکرد... فقط متوجه دختری با مو های سورمه ای و لباسی هم رنگ به موهایش شد!

تعظیم کرد و پس از عذر خواهی کنار ایستاد تا دخترک برود : ببخشید!

دخترک دستپاچه انجا را ترک کرد.....

پس از رفتن دخترک، کت به سمت بالکن رفت.... سکوت و تاریکی بالکن رو دوست داشت!!! در تاریکی احساس امنیت میکرد.نفس عمیقی کشید و به دور دست ها خیره شد ! این بالکن برایش ارزشمند بود.... تنها جایی که پس از مرگ مادرش احساس راحتی میکرد.  از نظرش نفس هایی که درون بالکن میکشید ، ارزشمند بود. به طاقچه بالکن تکیه داد و متوجه شیئی روی طاقچه شد.... مثل این که یه دستمال بود
دستمال رو برداشت و کمی او را بررسی کرد : یعنی این دستمال برای کی میتونه باشه! ؟؟؟؟

دستمال را به سمت صورتش برد و کمی دستمال رو بو کرد...از نظرش ان بو اشنا بود ولی حس یک غریبه را به او تحمیل میکرد. دستمال را درون جیب خود گذاشت و به دور دست خیره شد!


++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

خببببب تموم شد 😐 پایان این پارت 😍😆 امیدوارم خوشتون امده باشه. بچه ها راستش نمیدونم متوجه شدین یا نه 😐 ولی اون فردی که به کت خورد، مرینت بود و دستمال هم دستمال مرینت بود 😍😐
مررررینت بوووووود مرررررینتتتتتتت 😐 ایاساسنشمنسنشممشمش

با لحن نو گفتن حاکماث داد میزند : مرینتتتتتتتتتتات بوددد 😂😂😂💜

سو! امیدوارم خوشتون امده باشه و نظر یادتون نره یاع یاع 😐✊

واسه پارت بعد محدودیت کامنت نداریم

انچه در پارت بعدیه :
 

حدس میزد فردی که با او برخورد کرد، کت نوار بود.. اما این فقط یه حدس بود، پس با پته مته کردن از جواب دادن به سوال فرار کرد : نه... کت نوار هم هیچی...ندیدمش!

 بایییییییییی