قاتل
༆به نام خدا༆
قاتل☠︎︎
پارت:12
فصل:2
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
پنی؛
از اسب پیاده شدم... سرباز ها جلوم رو گرفتن...
سرباز: شما اجازه ی ورود ندارید...!
پنی: میخوام با الکس صحبت کنم...
سرباز: ایشون با شما قرار ملاقات ندارن...
پنی: چی؟! میخوام ببینمش....
الکس: بزارید بیاد...
سرباز ها از جلوم کنار رفتن به الکس بالای پله ها خیره شدم اخمی کردم و از پله ها بالا رفتم...
جلوی الکس ایستادم...
الکس: اومدی... انتقام بگیری پنی!؟ انتقام گذشته ها...
پنی: شاید برات مسخره به نظر بیاد ولی اره!
الکس: اه چرا نمیخوای گذشته هارو ول کنی...
پنی: بعضیا تو گذشته زندگی میکنن الکس.... اما این بحث رو میخوام تموم کنم.... آدرین کو؟!
الکس: آدرین! اوه اون انسان! از من میپرسی؟
پنی: چون میدونم اون اینجاس....!
الکس: دوستش داری؟! چه زود جایگزین برام پیدا کردی!
اخمی کردم تیری که توی دستم بود رو توی بازوش فرو کردم و فشار دادم...
پنی: این که من اون دوست دارم.... یا اینکه براش هر کاری میکنم به تو هیچ ربطی نداره... شاید مسخره به نظر بیاد.... ولی اون یه انسان و من یه وندپایر... من دوستش دارم... پس نمیتونی جلوم رو بگیری....
شونه هاش رو گرفتم....
پنی:اون کجاستتتت؟!(فرزندم جوگیر شد:|)
آدرین؛
دستم رو روی زمین کوبیدم... سعی کردم از روی زمین بلند شدم... حالم یه جور عجیبی بود... میتونستم تلخی خون رو توی دهنم حس کنم... خم شدم... سرفه ای کردم.... خون از داخل دهنم بیرون ریخت... از تخت گرفتم و بلند شدم... به سمت در رفتم... در رو باز کردم.... به پله ها نگاه کردم... حتی نگاه کردنشون هم برام درد آور بود...
از نرده چسبیدم... آروم از پله ها بالا رفتم... اما دیگه نمیتونستم ادامه بدم... روی پله ها افتادم... با دستم نرده رو گرفتم...
*فلش بک*
لیدی باگ: همیشه کنارتم... قول میدم!
*پایان فلش بک*
آدرین: ه.. همیشه... ک... کنارمی.... پس الان کجایییی؟!.... چرا بهم کمک نمیکنییی!؟
آروم زمزمه کردم: کمکم کن! خواهش میکنم!....
دستم از دور نرده شل شد... احساس کردم کس دیگه ای کنارمه... اگر هم الک بود توانی برای مقابله نداشتم... هیچ حرکتی نکردم...
.....: آدرین! صدای من رو میشنوی؟!
چشم هام رو باز کردم سعی کردم بیشتر دقت کنم...
احساس کردم یه دختر کنارم نشسته اما صورتش رو با ماسک پوشونده بود...
سرفه ای کردم...
آدرین: تو ک... کی هستی؟!
صداش گرفته بود... انگار که گریه کرده بود...
....: لطفا این سوال رو ازم نپرس.... نمیتونم جواب بدم... متاسفم...
با دستش خون صورتم رو تمیز کرد...
....: من رو ببخش...! متاسفم که دیر کردم...
با دستش موهام رو نوازش کرد...
بلند شد... لبخند تلخی زد و گفت: من باید برم.... نگران نباش برای کمکت اومدن... من هیچوقت فراموشت نمیکنم... و نخواهم کرد... پس نگران هیچ چیز نباش...
خواستم نگهش دارم اما تکون خوردن برام سخت بود...
آدرین: اسمت چیه؟!
جوابی نداد و رفت... میتونستم صدا های گریه هاش رو که آروم بود بشنوم...
پنی؛
جلوی در ایستادم... در رو باز کردم... یه دختر پشت در بود برای چند ثانیه بهم خیره موند... صورتش رو با ماسک پوشونده بود....
خواستم چیزی بگم که از کنارم گذشت و آروم گفت: حواست بهش باشه.... اون اینجا آسیب پذیره!
با تعجب بهش نگاه کردم از کنار سرباز ها گذشت و فرار کرد....
آروم زمزمه کردم: اون کی بود؟!
صدای آه و ناله های آدرین من رو به خودم آورد... از پله ها بدو بدو پایین میرفتم... به پایین پله ها رسیدم... آدرین رو پله ها افتاده... بود سریع کنارش نشستم... سرش رو توی دستم گرفتم...
پنی: آ.. آدرین... صدای من رو میشنوی... چشم هات رو نبند.... آدرین خواهش میکنمم...
سیلی آرومی به صورتش زدم...
پنی: چشم هات رو نبنددد...
ولی انگار حرفام تاثیری روش نداشت...
اشک هام رو با آرنجم پاک کردم... رو به سرباز ها کردم...
پنی: آدرین رو ببرید بیرون از اینجا...
جلو اومدن و آروم آدرین رو بلند کردن و بردن... بلند شدم... به اتاقی که اونجا بود نگاه کردم... از پله ها پایین رفتم و آروم وارد اتاق شدم... در و دیوار خونی بودن... یک دفعه در بسته شد برگشتم به پشتم نگاه کردم... الک جلوی در ایستاده بود...
با صدای خش داری گفت: خوشحالم میبینمتون خانم پنی!
پنی: الک!
میدونم نسبت به پارت قبلی کوتاه بید😐😂💔
ولی دیگر چه کنیم فعلا با همین خوش باشین برم پارت بنویسم