با من برقص پارت 2
پارت دومممممم 😐💃🏻
_ هی ! بلند شو ...
دخترک با صدایی پر از ذوق و شوق از خواب بیدار شد و با دختری که هم سن خودش بود ، رو به رو شد
موهایش قهوه ای و باز بود و لباسی زرد پوشیده بود و مانند او ، پیشبندی کوچک را پشت کمر خود بسته بود
_ اینجا جای خوابیدن نیست باید بری تو اتاقت بخوابی!
مرینت : تو کی هستی ؟
_ هیمممم ببخشید یادم رفت ! سلام من آلیای ماجراجو هستم ، یعنی چیز ... آلیا سزار ! میتونی آلیا صدام کنی . میشه باهات دوست بشم ؟ راستی اسمت چیه ؟!
مرینت خنده نخودی کرد و رو به آلیا گفت : من مرینت دوپن چنگ هستم که میتونی مرینت صدام کنی ! چرا که نه ، خیلی خوب میشه اگر یه دوست داشته باشم! تو اینجا چیکار میکنی؟
آلیا دور خود چرخی زد و با ذوق و شوق گفت : وااایییی من الان یه دوست دارم که میتونم تا آخر عمرم باهاش باشم! خیلی جالبه نه؟ میتونیم یه اکیپ دو نفره داشته باشیم ! بهترین دوستای هم که همیشه به هم کمک میکنن! اوه راستی برای جواب سوالت ، من و مامانم اومدیم اینجا تا کار کنیم ، چون به جز مامانم کسی رو ندارم منم مجبور شدم باهاش بیام . اون قراره آشپزی کنه به همراه مامان بزرگ تو ! یعنی به هم کمک میکنن خیلی جالبه مگه نه ؟ مثل منو تو! وای ببخشید خیلی حرف زدم
مرینت : اوه واقعا ؟ تو چقد شبیه منی ! منم چون کسی رو ندارم با مامان بزرگم اینجا اومدم و داشتم سالن رو تمیز میکردم که خوابم برد ... خب ، حالا که کارمو انجام دادم و الان که هیچ کاری نداریم انجام بدی...
یکدفعه آلیا دست مرینت را کشید و دنبال خود کشاند : دنبال من بیا !
با هم در راهرو میدویدند که جلوی پله ها ایستادند
آلیا از پله ها بالا رفت و گفت : دنبالم بیا دیگه!
مرینت هم به دنبال آلیا از پله ها بالا رفت ، از طبقه ها میگذشتند تا به طبقه آخر رسیدند . آلیا به ته راهرو دوید و دری که آخر راهرو بود را باز کرد
مرینت و آلیا به داخل در رفتند ، در راهی به پشت بام مدرسه داشت ، از پله های چوبی قدیمی بالا رفتند . آلیا دستش را به دریچه ای که بالا سرشان بود و راهی پشت بام داشت چند دفعه کوبید تا یک دفعه دریچه چوبی باز شد ، آلیا دستش را دو طرف دریچه گذاشت و بالا رفت و بعد آن ، دستش را به سمت مرینت گرفت تا او هم بالا بیاید و مرینت هم همراه او به پشت بام رفت .
مرینت : واوووو !
منظره ی زیبایی از شهر پاریس در پشت بام قابل دیدن بود. خانه هایی با سقف های شیروانی و قرمز ، مردمانی که در حال قدم زدن و خرید بودند ، درخت ها و جنگلی که در دور دست ها قرار داشت و مهم تر از همه ، برج ایفل که خود نمایی میکرد . پرندگان در حال پرواز بودند و به علت باران بهاری که حالا بند آمده بود، خیابان نم زده بود و بوی خاک ها و سبزه های نم خورده ، همه جا را پر کرده بود .
مرینت : تا حالا از این فاصله به پاریس نگاه نکرده بودم
آلیا : اووو میدونم که خیلی قشنگه! باور کن خودمون دو تایی یه روز کلللل دنیا رو میگردیم! معروف ترین آدمای دنیا میشیم و هر چیز که دلمون میخوادددد ، قطعا خیلی خوش میگذره!مگه نه؟
خیال پردازی های آلیا ، برای مرینت جذاب بود . او خوشحال بود که حالا دوستی داشت ، تا دیگر تنها نباشد و بتواند طعم شادی را بچشد . این حرف های آلیا ، مرینت را ذوق زده میکرد! برایش جالب بود که هنوز از دیدارشان دو دقیقه نگذشته ، چقدر با مرینت صمیمی رفتار میکرد .
مرینت با سر حرف دوستش را تأیید کرد .
اما اگر این اتفاق نمی افتاد چی ؟ این ، انرژی های منفی ذهن مرینت بودند . او دختری بود که پدر و مادر نداشت و همین او را ناراحت کرده بود . البته خوشحال هم بود! چون او کودک بود ، هر موقع از مادربزرگش میپرسید: " مامان و بابام کجان ؟ " جواب مادربزرگ این بود که آنها ، پیش خدا و در آرامش هستند . جایی که خوشحالی و شادی برای آنها فراهم است . ولی او همیشه کودک نمی ماند و روزی با واقعیت رو به رو میشد!
آلیا : هی دختر ، هر چقدر صدات میکنم چرا جواب نمیدی ؟ تو باغ نیستی ها ...
وای! به نظر میرسید که آلیا از همین بچگی ، حرف های قلنبه سلمبه ای تحویل دیگران میدهد
مرینت : اوه چی ؟ هه هه .. بب .. ببشخید! یعنی ... ببخشید!
قیافه آلیا اول پوکر شد و بعد ، قهقهه ی بلندی سر داد
آلیا : 



ببشخیدددددد یاععععع 
مرینت : خب حالااااا
آلیا : خب دیگه بسه زیادی فیض بردی ، بیا بریمممم
دست مرینت را کشید ، از دریچه پایین پریدند و دریچه را بستند .
****
همینطور در راهرو ها قدم میزدند و با هم حرف میزدند، حداقل چند ساعتی بود که مشغول این کار بودند! دوست های جدید ، طوری با هم رفتار میکردند انگار از اول زندگیشان همدیگر را میشناختند.
آلیا : راستی امروز بعد ناهار مسابقه دارن ! مسابقه که نه .. امتحانه! تو حیاط برگزارش میکنن . قبل اینکه بیام بیدارت کنم رفتم تو راهرو و برنامه های کلاسی و تفریحی و غذایی و کلا برنامه های امروز رو خوندم و این هم توش نوشته شده بود ! البته دروغ نگم ... مدیر به مامانم گفت چون من که هنوز سواد ندارم 😁😐
مرینت : واقعا ؟ یعنی ..
آلیا : یعنی بریم ببینیم چه میکنن! البته هم مسابقس هم امتحان ، یکی از معلم های خیلییییی معروف رقص و آوازخوانی قراره بیاد ! وووویییی خیلی قراره جالب بشه . بیا بریم پشت در وایسیم و دخترایی که میرقصن رو نگاه کنیم
مرینت "باشه" ای گفت و دنبال آلیا راه افتاد . پشت در شیشه ای ایستادند . دخترانی با لباس های صورتی و زیبای باله ، پشت سر هم و بسیار منظم و خیلی هماهنگ ، با آهنگ زیبای "دریاچه قو" در حال رقص بودند
مرینت جذب رقص شده بود ، آهنگ دلنواز در گوشش پخش میشد و او را به دنیای دیگه ای برده بود . برایش خیلی جذاب بود و محوش شده بود .
در تصوراتش ، دختر زیبایی با لباس سفید و گران قیمت را تصور میکرد که روی صحنه در حال رقصیدن با آهنگ دریاچه قو بود . آن دختر باله را به خوبی بلد بود . بدن انعطاف پذیرش به او کمک میکرد تا هر حرکتی را به صورت حرفه ای بزند ، با پایان یافتن موسیقی ، همه از صندلی هایشان بلند شدند و او را با دست زدن تشویق کردند .
از خیالاتش بیرون آمد و فهمید که دختران حالا دارند رقص دیگری را تمرین میکنند
یک دفعه ، زنگی که خبر میداد وقت ناهار است ، به صدا در آمد.
دختران از کلاس ها بیرون آمدند و به سمت سالن غذا خوری رفتند .
مرینت با دهانی باز شروع کرد به صحبت کردن:
مرینت : ویییحححح چقد قشنگ بود! خداوکیلی خیلی جذاب و ناز بود
آلیا : آرههههه رقص باله خیلی قشنگه ، بیا بریم سالن غذا خوری
به سمت سالن غذا خوری قدم برداشتند ، به آشپزخانه رفتند و مرینت با مادر آلیا آشنا شد و بعد از اینکه غذا به همه دختران داده شد ، چهار نفری شروع به خوردن غذا کردند .
****
بعد از اینکه مادربزرگ و مادر آلیا ظرف ها را شستند و مرینت و آلیا سالن را تمیز کردند ، وقت برگزاری مسابقه و امتحان شد .
مرینت و آلیا با ذوق و شوق از پله ها پایین رفتند و به طرف حیاط قدم برداشتند و کنار در ورودی به حیاط ایستادند .
جمعیت زیادی از دختران و پسران در حیاط مدرسه حاضر بودند که یک دفعه، فردی وارد حیاط شد و همگی ، به نشانه احترام تعظیم کوتاهی کردند و به فرد سلام کردند ...
ایزی ایزی تامام تاماممممم 😂💃🏻
بله این پارت هم تموم شد *•*
اگر خوندی لطفا کامنت بده کاپ کیک جونم 🥺😘🧁💞
تا پست بعدی بای بای ^^