ساعت از 0:0 گذشت و ساعت بزرگ به صدا در امد.
الیا و مرینت پس از اتمام مراسمِ درون قصر، به خانه بازگشتند.... به محض ورود الیا پرسید: خوب مرینت نظرت چی بود؟

- درمورد چی؟

+ مراسم! افراد! جشن؟؟؟؟ 

مرینت با مرور مراسم در ذهنش جواب داد : زوئی دختر خیلی مهربونی بود و خواهرش بر عکس، تازه کارش خیلی هم اشتباه بود، نباید سر زویی رو توی کیک میکوبید!!! فاصله ی ما و پادشاه خیلی زیاد بود و من نتونستم پادشاه رو ببینم.... و ک.. کت نوار هم..!

الیا با شنیدن اسم کت نوار سرخ کرد و گفت : ک.. ک.. کت نوار چی؟

مرینت قضیه بالکن را به یاد اورد.... حدس میزد فردی که با او برخورد کرد، کت نوار بود.. اما این فقط یه حدس بود، پس با پته مته کردن از جواب دادن به سوال فرار کرد : نه... کت نوار هم هیچی...ندیدمش!

+ ندیدیش :|؟؟؟

-ن... نه

الیا مرینت رو تنها گذاشت و به قصد خواب، به اتاق خودش رفت! مرینت لباس سنگین و اشرافی اش را عوض کرد و لباسی سفید و بلند پوشید؛ لباس نسبتا سبک و ساده بود.
روی تخت دراز کشید...خوابش نمیبرد! الان خیلی زود بود... دلش میخواست بدونه چرا اینجاست! هیچی یادش نمیومد.. احساس میکرد حافظه اش رو از دست داده
ولی....

به اتاق الیا نگاهی انداخت...
با شنیدن صدای خر و پف های الیا اطمینان حاصل کرد که، الیا به خواب رفته!

احساس سَر بار بودن داشت! کاغذی پیدا کرد و برای الیا نامه ای گذاشت.

خیلی اهسته و روی پنجه پا به سمت بیرون از خونه رفت! هوا تاریکِ تاریک بود.... با اینکه ترسی در دلش بود، ولی تاریکی گاهی امنیت داره...

درون ان جاده خاکی و تاریک، تنها راه می رفت....صدایی که متعلق به فردی اشنا نبود پرسید : اهای تو کی هستی! این موقعه اینجا چکار میکنی!

مرینت به سمت صدا نگاهی کرد و با دیدن سربازی که شمشیرش را به طرف او گرفته است، ترسید و سریع به لکنت افتاد : م... من.. من

- گفتم بگو کی هستی! جاسوس؟ دزدی؟

با شنیدن این سوال های سرباز هول کرد و با پته مته جواب داد : نه... نه.. من دزد یا جاسوس نیستم... من.. من فقط!

سرباز شمشیرش را جلو تر اورد و گفت : حرف بزن! مگه نمیدونی این موقعه داخل روستا گشتن جُرمه!؟

مرینت تازه متوجه این رفتار عجیب سرباز شد و کمی ارام شد : نه! ببخشید من تازه به این جا امدم.

سرباز، هر لحظه جلو تر می امد و شمشیرش هر لحظه به مرینت نزدیک تر میشد....هر قدمی که سرباز جلو تر میشد، مرینت با ترس به عقب قدم بر میداشت : باید همراه من بیای ( سرباز)

ترس تمام وجود مرینت رو فرا گرفت و با بعض سنگین گلویش گفت : ک.. کجا؟

- داخل قصر! باید به پادشاه گزارش بدم.

************************************************
و در قصر هیاهوی دیگری بر پا بود....

کلویی شاهزاده ی دوم، به همراه پادشاه و زویی سر میز شام بودند و بدون حرفی شروع به غذا خوردن کردند!
کت نوار که از راه رسید،روی یکی از صندلی های میز نشست و خطاب به شاهزاده ها گفت : ساعت از 0:0 گذشته!

کلویی که در حال خوردن بود، نگاهی به کت نوار کرد و گفت : خوب؟ نمیبینی داریم غذا میخوریم؟

زویی که از لحن کلویی ناراحت شد، زیر لب غرید : کلویی! منظور کت نوار یه چیز دیگه بود... وقت خوابه!

کلویی عصبانی روی میز کوبید و با غرغر کردن، انجا را ترک کرد : یه مشاور واسه من تعیین و تکلیف میکنه! مسخرس!!!

زویی تعظیم کرد و به دنبال کلویی راه افتاد. کت نوار نگاهی به فیلیکس کرد که بدون توجه به او در حال خوردنه : یکم اروم تر بخور! کسی که دنبالت نیست!

فیلیکس بی توجه به کت نوار به کارش ادامه داد... سربازی وارد اتاق شد و خطاب به فیلیکس گفت : پادشاه یه موردی پیش امده!

فیلیکس به کت نوار اشاره ای کرد و کت پرسید : چه موردی این وقت شب؟

سرباز به بیرون از اتاق رفت و در حین رفتن داد زد : الان میام قربان!

در هنگام بازگشت دختری را درون اتاق هل داد.... دختر به طرز محکمی روی زمین افتاد و اهی کشید : آخخخ

سرباز ادامه داد : این خانم، الان و داخل این ساعت بیرون از خونه اش بود!!

کت نوار جلوی سرباز ایستاد... سرباز منتظر انعامی از طرف کت بود! اما در کمال تعجب، کت نوار سیلیِ محکمی به گونه سرباز زد! سپس گفت : این چ طرز برخورد با یه خانمه؟

سرباز سر به زیر عذر خواهی کرد : ببخشید  * و سپس اتاق رو ترک کرد!

فیلیکس از غذا خوردن دست کشید و کنار کت نوار ایستاد :  بلند شو دختر جون!

دختر به سختی بلند شد و سر به زیر منتظر واکنش پادشاه ماند ... موهای نه چندان بلندی به رنگ سورمه ای داشت...

فیلیکس به کت نوار اشاره ای کرد و کت نوار گفت : سرت رو بیار بالا! تو کی هستی؟

دختر واکنشی نشان نداد. کت نوار ناچار،چونه دخترک را گرفت و سرش را به بالا اورد! برای لحظه ای با چشم های ابیِ دخترک، چشم تو چشم شد!

چانه دختر رو رها کرد و دوباره پرسید : تو کی هستی؟

باز هم جوابی دریافت نکرد! این بار کمی عصبانی شد و داد کشید: میشنوی؟گفتم اسمت رو بگو!

-ا... اسمم مرینته!

مرینت با چشم هایی که سخت تقلا میکردند به فیلیکس نگاهی کرد... اشکی از گونه اش سر خورد و راهی برای اشک های دیگرش باز کرد...

فیلیکس از روی صندلی اش بلند شد و به مرینت نزدیک شد. دستش را به طرف صورت مرینت برد و اشک هایش را پاک کرد! سپس بدون حرفی اتاق رو ترک کرد...

کت نوار از این واکنشِ مهربان فیلیکس جا خورد و بیرون رفتن فیلیکس رو تماشا کرد... پس از بیرون رفتن فیلیکس از اتاق، خطاب به مرینت گفت : لطفا به خونت برگرد! 

مرینت سر به زیر جواب داد : م... من خونه ای ندارم!

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

پایان این پارت 💜

بچه ها دوباره سلام 😐 این پارت هم تموم شد. امیدوارم خوشتون امده باشه

بچه اما یه صحبتی باهاتون دارم 🌼 هر پارتِ داستان از پارت قبلی، کمتر کامنت میگیره 🙁😞 و من واقعا الان خیلی ناراحتم. اگه میخونید ممنون میشم کامنت بدید 😞🌼💜

انچه در پارت بعدیه :

کت خیلی سریع بازوی مرینت رو رها کرد و سپس گفت : ببخشید!

اسم این دختر مرینته، از این به بعد داخل قصر کار میکنه! و مسئولیتش با تو هست، پس مواظب باش خطایی ازش سر نزنه! فهمیدی؟



بای 🌝💜