داستان"منسوخ شده"پارت پونزدهم
پارت پانزدهم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
البته مرینت و آدرین در نظر خودشان روز خوش به این دنیا ندیده اند ، پس افتضاح بودن امروز نیز چندان تعجب بر انگیز نبود ؛حداقل برای آن دو . ناچیز امیدی که به زندگیِ خود داشتند ، به لطف کلیشه هایی که دم از صبوری می زدند بود . دلخوشی به چیزی برابر از دستن دادن آن .این معادله بار و بار ها تکرار شده بود ، باید آن را به خاطر می سپردند.
ایستادن در سرمای بیرون عمارت و ظلماتِ شب آن، حماقت محض بود .مرینت با لکنتی که از نظر آدرین همیشه جاری بر زبانش بود خطاب به او گفت : م..می گم سرد نیست؟
پسرک در حالی که میان دست های مشت شده اش را فوت می کرد تا کمی از یخ زدگی آن کاهش دهد ،پاسخ داد : خیلی .بریم بالا اگه نمی ترسی؟
مرینت پاسخ را نمی دانست . آرزو داشت تا ابد در عمارتی شب را به مسیر روز سر کند که آدرین هر روز و شبش را در آن می گذراند ؛ اما حتما مادرش تا کنون نگران شده بود و قصد نداشت بیش از این دلواپسش کند :راستش خب مامانم اونجا ممکنه نگران شه .
آدرین نگاهی به دور و بر عمارت انداخت . تاریکی بر فضایش حاکم بود و بازار روبه رویشان ترسناک تر از هر لحظه ای به نظر می رسید . هراس از حمله حاک ماث و ویلن تازه واردش نیز بماند .:من نمی خوام با اصرار آزارت بدم ولی واقعا نمی ترسی تنها از همچین بازاری به روستایی که راهش با کالسکه یکی دوساعت طول می کشه بری؟ اونم در حالی که هر لحظه ممکنه بهت حمله بشه توسط هاگ ماث و اونی که وسط مهمونی پیداش شده؟
موافقت با آدرین حتی نیاز به اندکی تفکر نیز نداشت . مشخص بود منطقی می گوید : ر..راست می گی ..می تونیم اینجا بمونیم؟ اون تو پر آدمه که نمی تونن حرکت کننا !
اگر مخالفتِ عموی نینو نبود ، بدون هیچ درنگی خانه ی او را برای خفتن انتخاب می کرد .قطعا خوابیدن در کلبه ای کوچک و در اتاقِ کناریِ همکار و دوستی که برایش ارزشمند بود ، از مزاحم پسر مورد علاقه ی خود شدن آن هم در عمارتی که تمام آن را مردمامی با افکار گم شده ، بهتر بود . آدرین هم اطمینان نداشت؛اما تنها عملی که ذهنش می رسید این بود : چاره ای نداریم ! ترسناکه اما نه اتاق من . اونجا هیچکی نیست .
حس می کرد در کمتر از یک ثانیه چشمانش را تا آنجایی که توانش اجازه می داد، گشوده است . قرار بود در اتاق پسر مورد علاقه اش سر بر بالش گذارد؟! یقینا قرار بود تا صبح ده برابرِتعداد ستارگان آسمان اشتباه های ضایع و رقت انگیز که او را دهاتی جلوه می دهند می کرد .:ت..تو اتاق تووو؟؟!
_خب البته ! ولی تو اتاق من فقط یه تخت وجود داره پس یکی باید رو زمین بخوابه که اگه بخوای من...
قطعا نباید بیش از این آدرین را به زحمت وا می داشت: نه فکرشم نکن من می خوابم . ولی خب جای خالیِ دیگه ای تو عمارت نیست؟
ادرین در حالی که دو انگشت شصدش دور یکدیگر می چرخاند و گواه اضطرابی بود که امشب به جانش افتاده ، پاسخ داد: می دونم خجالت می کشی ولی جاهای دیگه یکم ترسناک به نظر میان اونم تو تاریکی و اون اوصاف .
مرینت می دانست که جز واژه ی "چشم" توان گفتن هیچ چیز را ندارد . سری تکان داد و سپس دست آدرین را دید که دست او را لمس کرده و به سمت عمارت می کشاند . او تا کنون چند باری بیشتر چشم به آنجا ندوخته است ، با این حال می دانست که در این شب شوم خوفناک تر از لحظه ایست . تا کنون ماه که ابر های سیاه او را احاطه کرده باشند هراس به دل او نمی افکند ، البته رخداد ناگوار امشب نیز در هجوم ترس به قلبش دستداشت . حیاط عمارت تهی از انسان بود و پس از پشت سر گذاشتن آن ، راهرویی که به عمارت راه داشت نیز تاریک بود . امشب همه چیز آنطور که باید به نظر می رسید ، اما برای مرینت معمولی نبود . این فک در ذهنش تاب می خورد که :آیا ممکن این شب از اینی که هست ناگوار تر شود؟
_صبر کن ببینم ..اینجا که چراغاش روشن بود !
درست می گفت . قبل آنکه پا به بیرون از عمارت بگذراد چراغ ها روشن بودند و سالن در ظلمت فرو نرفته بود : آدرین ..می گم هاک ماث و اونی که امشب اومد احیانا واسه احتیاط می گم یادت هست که از عمارت رفته باشن یا نه ؟
حدقه ی چشمان سبزش گشاد شد . امکان داشت که هنوز در عمارت باشند و او جان خود و دوستش را به خطر انداخته باشد؟
_آ..آره فکر کنم ! مگه تو عمارت نبودی که می پرسی؟
مرینت در حالی که دستپاچگی به جانش حمله ور شده بود گفت : عامم..نه راستش خب من چیز خب..من آهاا من رفته بودم قدم بزنم چون کسی نبود که باهاش برقصم میدونی بعد یکی که داشت فرار می کرد بهم گفت هاک ماث داره چه غلطی تو عمارت می کنه .
و در دنباله ی سخنش لبخندی دندان نما زد و بدون هیچ سخنی با قدم هایی سریع به سمت سالن رقص رفت . انتظار نمی رفت در تاریکی چیزی به چشمشان بخورد اما آدرین چشمانِ تیزی داشت . مرینت با دقتِ فراوان توان دیدن انسانی را پیدا کرد که احتمالا به جایی خیره شده و حرکتی از او سر نمی زند .
_نگاه کن ! اونا خشکشون زده هیچ کاری نمی کنن انگار تو فکر فرو رفتن .
طبعا از چشم انسان انتظار دیدن همچین چیزی در تاریکیِ محض نمی رود.: اینا رو با چشمات دیدی؟
طبق عادت همیشگیخود دستش را پشت گردنش گذاشت : خب من چشمای قوی ای دارم .
_انقدر قوی؟ واییی چه باحال
لبخندی زد:لطف داری .
یقینا اگر خجالتی در کار نبود جمله ی " از اون چشمای ضریف و قشنگ انتظار همچین قدرتی نمی ره"را بر زبان جاری می کرد ؛ اما اگر منطقی فکر می کرد بدون شک همان چشمان زیبا و دوست داشتنی با شنیدنش آنچنان گشاد و باز می شدند که از پلک های مخفی در پشت چشمش خبری نبود ، شاید هم خشمگین می شد . یا اگر خوشبینی به خرج دهد جز" ممنون"چیزی نمی گفت .ترجیحا دست از خیالپردازی برداشت و به انبوهی از انسان های حاظر در سالن رقص که ناخواسته در افکارشان غلت می خوردند خیره شد، هرچند از اینکه از دیدنشان عاجز است خبر داشت . آنان که گناهشان تفکر به آنچه ذهنشان را درگیر کرده است،بود .نفس نه چندان عمیقی که به آه شباهت داشت کشید : اونا تو حالت خنثی به سر میبرن ..به نظرت ممکنه دیگه برنگردن ؟
حتی فکر به این رخداد آزارش می داد . بدون پدرش..پدری که محبتی از او ندیده بود ولی عمیقا دوستش داشت . پدری که آرزو داشت مجددا لبخندش را ببیند . لبخندی که حدود یک سال از لب هایش دریغ شده بود: نه ! برمیگردن..حتما برمیگردن ...بریم اتاقمو نشونت بدم؟
سری به نشان تایید تکان داد . ناخودآگاهش دستورِ گرفتن بازوی آدرین را داد که راهنمایش باشد و تاریکی سبب برخورد او با انواع و اقسام شئ های عمارت نشود . از اینکه پای خود را روی چه چیزی قرار می دهد خبر نداشت اما از جایی به بعد قدم برداشتن روی پله ها را احساس کرد . دنبال او راه می افتاد و کاملا خود را تقدیم آدرین کرده بود .
_رسیدیم
شعله های آتش شومینه توانستند تاریکی ای که به چشمان مرینت راه داده شده بود را به روشناییِ اندک تغییر دهند . بالاخره اتاق شکوهمند آدرین را به چشم خود دید . آنچنان عظیم بود که با حضور میز تحریری بزرگ، پیانو و تخت زیبایش خلوت به نظر می رسید . : واو...خیلی اتاق قشنگ و بزرگی داری .
_آره از نظر خودمم قشنگه . ممنون
بدون اینه آدرین از او درخواستِ خوابیدن روی تخت را بکند ، نرم نرمک به سمت شومینه رفت و زانو های خود را در آغوش گرفت .گرمای شومینه از لطافت پتو نیز کارساز تر بود .
_اونجا راحت نیستی. بیا رو تخت من اونجا می خوابم
به آتش خیره شد :نه اینجا راحت ترم .من خوابم نمی بره که بخوام رو تخت بخوابم .
سخنی از آدرین شنیده نشد . سر خود را به دیواره ی کنار شومینه چسباند . عدسیِ چشمانش را انعکاس رقصِ آتش در بر گرفت . سنگینی ملحفه ای را روی شانه های خود احساس کرد . با برگردان صورتش با آدرین که به سمت تخت خوابش خیز بر می داشت مواجه می شد : من رو تخت می خوابم و تو پتو داری ! این انصافه
لبخند عمیقی زد . آدرین جایگزین آتش در عدسیِ اقیانوس چشمانش شد . هنوز از این که آدرین چگونه خود را قلبش جای داده بود بی خبر بود . او همه چیزیش را در چند حروفِ"A ,d,r,i,e,n" خلاصه کرده بود . هر لبخندی از سوی او دخترک را تا مرز جنون می برد . هر لحظه سعی در کنترل خود داشت که در دشت چشمانش غرق نشود؛ اما کم و بیش موفق می شد .آن پسر در تمام افکارش پنهان شده بود . هر صفت خوبی که بر زبان جاری می کرد ، درباره ی آدرین بود . او خود را تقدیم آدرین کرده بود .اهمیت نداشت دسترسی به خورشید تا چه حد دشوار باشد ،او حاظر به زیر پا گذاشتن تمام قوانینی بود که در مورد آسمان صدق می کنند ، اما تنها به رضایت آدرین .
_اینجایی پسر؟صبر کن..این اینجا چیکار می کنه؟
مرینت و آدرین آگوست را در حالی که میان چهارچوب در ایستاده بود نگریستند .از کنار شومینه بلند شد : باور کنید فقط داشت بهم پناه می داد چون از اینجا تا نویرس راهش طولانیه .ببخشید اگه می خواید بر میگردم .
آدرین به سمت عمویش قدم برداشت .: عمو باور کن فقط بخاطر همینه .
آگوست زیر لب واژه ی "باشه"را به زبان آورد .
_بابام خوبه،
_چیزیش نشده
نفس عمیقی کشید .خدا از شدت اضطرابِ ناشی از ندیدن پدرش تا همیشه خبر داشت ، و او از اینکه تمام این دردسر ها زیر سر پدرش است بی خبر بود .
زنی سرخ مو که پشت سر عمویش ایستاده بود و سر وضعش گواهِ اشراف بودنش اند، رو به آگوست کرد و با لحنی حاکی با ترس و نگرانی سخن گفت: گفتید بعد از اینکه فهمیدید برادرزادتون حالش خوبه می رید تا لایلا رو پیدا کنید .
_ درسته حتما چند تا سرباز می فرستم ولی فکر نکنم پیداش بشه اینا هیچ وقن عرضه ی پیدا کردنِ کسی رو نداشتن .
خاطره ی گم شدن ماریا و سربازانی که بهر پیدایش او دینار ها را صاحب شده بودند ، هرگز دست از جویدنِ مغزش بر نمی دارد .
مرینت و آدرین،خاطره ی خوبی با لایلا نداشتند و اینکه این دلخوری از قلبشان بیرون برود خصوصا برای مرینت،غیر ممکن بود .با این حال نجوایی او را به کمک کردن به لایلا ترغیب می کرد ، نه به علت دست دوستی دادن به آن افریطه ، بلکه او تمام این رخداد ها را از قبل انجام شده می دید . همه چیز آشنا به نظر می رسید و او نباید تغییری در زمان می داد ؛ اما اینکه چرا کمک نکردن بهاو زمان را به هم می زد سوالی عظیم حاکم بر ذهنش بود
.:می خواید من کمک کنم پیداش کنید ؟
نگاه متعجب آدرین روی او نشست . این کار از هرکسی جز او انتظار می رفت .
_تو ؟
_ خب آره ! لایلا هر چقدرم آزارم داده باشه یه حسی بیشتر از دلخوریم ازش منو به کمک بهش ترغیب می کنه . انگار من دارم یه کار از پیش تعیین شده رو انجام می دم .
چه منظوری از این گنگ سخن گفتن داشت ؟ مطمئنا نفرت مرینت از لایلا هرگز از بین نمی رفت؛اما اگر جز این نیست ، چه قصدی از کمک به او دارد؟گویا همگان قصد مرموز بودن کرده بودند و آدرین از همه چیز بی خبر بود ؛ولی هرچه که می شد باید از همه چیز سر در میاورد : مرینت تو چه کمکی می تونی بکنی؟مگه می دونی اون کجاست؟
_نه نه نه البته که نه . ولی خب می دونی اگه بخواید دو تا سرباز واسه پیدا کردنش بفرستید ، چه بهتر که که یه دخترِ هرچند ضعیف و کم عقل(بلانسبت:|) بهتون کمک کنه! ولی آدرین من واقعا دلیلی واسه این کارم ندارم...دلیلش واسه خودمم مبهمه .
مرینت از ساده بودنِ خویش باخبر بود ، اما در عین حال پیچیده نیز بود .و این چیزی بود که به تازگی متوجه ی آن شده بود . همیشه کارهایش برنامه ای نداشتند، او کاری را می کرد که باید انجام می داد . اما این" باید " از کجا می آمد؟ برای خود او سوال بود . گاه پس از انجام کاری از خود می پرسید:این چه کاری بود کردی؟ با چه منطقی؟
_منم میام !
آگوست به آدرین تشر زد:تو نه.
چشمامش را در حدقه چرخاند : می خوای یه دختر پونزده ساله رو در حالی که این چیزا اصلا بهش مربوط نیست و واقعا باعث شرمساریه که اون کاری که ما باید بکنیمو بکنه بفرستی اون وقت منو که لایلا تو روز تولد من تو عمارت پدرم گم شده رو نفرستی؟
آگوست توان ساز مخالف زدن با حرف حق را نداشت . انگشت اشاره اش چهار سرباز را نشانه گرفت: شما تو عمارتو بگردید..
و انگشتش را رو به دو سرباز دیگر گرفت: شما هم با آدرین و این دختره می رید لایلا رو پیدا کنید .
رخ دو سربازی که برای همراهیِ مرینت و آدرین انتخاب شده بود به سردیِ یخ شد . نگاهی به یگدیکر کردند و یکی از آنها خطاب به آگوست گفت:ت..تو شب؟ تاریکیییییی . می شه فردا بریم ؟
با نگاه خصمانه اش به آن دو دستورِ سکوت کردن داد . در حالی که در لحنش اضطراب موج می زد پاسخ سخن خود را داد:نه بابا چی می گم مثلا وظیفمونه ها .
••••••
_نباید زیاد از عمارت دور شیم
نگاه مرینت روی سربازی نشسته شده بود چهره ی آشنایی را دارا بود: من تورو جایی ندیدم ؟
_منو با تو چه کاریه دختر !
نگاه نافذ مرینت او را هدف گرفته بود . اگر حافظه اش اجازه می داد تمام انسان هایی که که در زندگی اش دیده بود را به یاد میاورد تا زمانی که راز آشنا بودن این پسر را بفهمد .دست زیر چانه ی خود گذاشت . موی فندقی رنگ، چشمانی که مشکی به نظر می رسید و اخلاق سرد و دوست "نداشتنی". در یک لحظه پاسخ به ذهنش راه پیدا کرد . تمام این خصوصیات در سربازی که قصد اعدام مردی بیگناه را داشت و بحث با لیدی باگ او را منصرف کرد نیز رواج داشت .(با توجه به پارت ۹😐) او راست می گفت . او با لیدی باگ دعوایی مختصر داشت نه مرینت . بهصندلیِ ردیف دوم درشکه تکیه داد : آره آره راست می گی من اشتباه کردم
آدرین رو به دو پسری که ردیف اول جای خشک کرده بودند کرد:واسه پیدا کردنش نباید پیاده شیم؟
_نه بابا دیدیمش می گیم پیاده شین
_ آخه قرار نیست زیاد دور بشیم ولی شما همینجوری داری می ری
_تا الان ندیدیمش که همینجوری رفتم دیگه
ًچیزی نگفت .
_خیلی بد می رونی
_من درشکه چی نیستم
_همه بلدن درشکه رو حرکت بدن.
_تو خیلی خوب می رونی؟ بیا جا عوض کنیم اگه اینطوریه
مرینت ابتدا نگاه متعجبی به آن دو و سپس به آدرین انداخت .این برخورد دور از محبت با یکدیگر قطعا دلیلی داشت .
_اونا برادرن .همیشه دعوا دارن
در حالی که جدالشان را می نگریست ، از آدرین پرسید:نورماله این دو تا از سر و کول هم بالا برن و اسبا واسه خودشون همینجوری حرکت کنن؟
آدرین پس از لحظه ای مکث و هضم کردن گفته ی مرینت پاسخ داد:نه
دختر بینوا که ترس از دست دادن جانش وجودش را در بر گرفته بود، جیغی که صوتِ نسبتا خجالت آوری داشت را از حنجره خارج کرد : بسهههه الان می میریممممم .
دو برادر به خود آمده و همچون دختر و پسری که پشت سرشان نشسته بودند، چهره ای هراسیده به خود گرفتند . در حالی که هردوی آنها از اینکه کاری از دستشان بر نخواهد آمد اطمینان داشتند، بالاخره بدون حرکت روی صندلی خود نشستند و یکی از اسب ها را که با سرعت نو مانند درشکه را به حرکت وا می داشت ، نگریستند .
آدرین نعره ای که ریشه در خشم داد را سر داد : یکی جلوی این اسبه رو بگیره الان هممونو به باد می ده .
_چش شده چی کار می کنه؟
آدرین سخت درشکه را چسبید تا مبادا از شدت این سرعت جسدش در یکی از پیاده روهای نزدیک عمارتشان پیدا شود:خب این اسبه خیلی عجیبه..انگار ناخودآگاهش بهش می گه کجا بره و چیکار کنه الانم اون طوری شده . واسه همینه اسب مورد علاقمه البته اگه مارو نکشه.
چه شباهت نایابی را با مرینت دارا بود . البته از اینکه خود را به یک اسب تشبیه می کند چندان خوشحال نبود، با این حس زمانی را داشت که انسانی را برای درک خویش یافه است ، اما اسب یک انسان نبود . بی هدف می دوید و اکنون ترس دامن گیر مرینت نبود ؛ زیرا این خودروی را درک می کرد . در حالی که سه همراهِ سوار بر درشکه رنگ به رخ نداشتند ، مرینت آهسته در افکارش گم شده بود .گویا اسب قدرتمندی بود ! در حالی اسبِ دیگر با فشردن سم هایش به زمین مزاحم حرکت او می شد، به راحتی با حرکت ناگهانی ای که اضطراب وجود سربازِ درشکه چی را بیشتر می کرد ،به راهش ادامه داد . راه عمارت آگراست را پشت سر گذاشته و قدم ها از آن دور شد . و زمانی که از حرکت ایستاد،مرینت مکانی آشنا را به چشم خود دید . همان سبزه زاری که دراز کشیدن روی چمن هایش به او آرامش هدیه می کرد . اگر نیت بدی هم داشته که هرچند بعید بود،مکان فوق العاده ای را برای آشکار کردن پلیدی های خود انتخاب کرده بود .
_چرا آوردمون اینجا؟
_مشکل تویی که بلد نیستی درشکه برونی
_قسم می خورم خودت از من بدتری پس بس کن
_فعلا که تو مارو گم کردی
_اگه تو مخمو نمی خوردی گم نمی شدیم
مرینت نعره ای که به صورت اتفاقی با آدرین هماهنگ بود را سر داد: ما گم نشدیم !
هردو چشمان متهجب و زیبایشان را روی هم سوق دادند و سپس با تک خنده ای نگاهشان را از هم دزدیدند .مرینت ادامه داد : وقتی شما بلد نیستید یعنی گم شدیم؟
_خب معمولا اینطوریه
آدرین با چشم غره ای بحث خود و آنها را خاتمه داد ولی دو برادر دست بردارِ مشاجره با یکدیگر نبودند . یکی از آنها که به چشم مرینت آشنا می آمد زیر لب زمزمه کرد:ازت بدم میاد.
_ولی من ازت بدم نمیاد ..ازت متنفرم
_من بیشتر فقط خواستم احترامِ موی سفیدتو نگه دارم نگفتم
_تو از من بزرگتری
_ولی تو موهات سفیده
_اون مادر زادیه نمی فهمی؟
_مادر زادی پیری
آدرین ترجیح می داد توجهی به بحثِ طاقت فرسایشان نکند . از درشکه پائین آمد و بدون هیچ فکری روی زمین نشست . مرینت نیز صحبت کردن با آدرین را از هر چیزی در خلق برتر می دانست . او نیز با فاصله ی نسبتا متوسط کنار او نشست .
_باید بریم لایلا رو پیدا کنیم
_چرا یه حسی بهم می گه اون همین دور و براس؟!
_این حست از کجا میاد ؟
مرینت چیز اندکی در مورد این حس می دانست ؛اما ترجیحا هر آنچه تا کنون می دانست را به زبان آورد: آدرین ..نمی دونم چرا از وقتی یادم میاد همه چی برام آشنا بود..انگار یه کارو برای بار دوم انجام می دم و یادم نمیاد اون باری که انجامش دادم کی بود . انگاد واقعا دارم به حرفی گوش می کنم که بدون هیچ منطقی تو مغزم امپراطوره . همه چی از قبل انجام شده ..مثل یه فیلنامه ی تئاتر و ما فقط داریم انجامش می دیم . واسه همینه که حس می کنم باید دنبال لایلا بیام و حدس می زنم اون این دور و براست .
از اینکه مرینت دختر مورد علاقه اش نبود خبر داشت ، با این حال همه وقت او را به لبخند وا می داشت . گویا این دختر یک دوست "خاص" بود . همچون هر وقتی که مرینت را می دید، لبخندی زد : تو عجیبی .
چشمان دخترک گرد شد..شاید بد برداشت کرده بود . با لحنی که به توجیح شباهت داشت سخن خود را اصلاح کرد: نه منظورم اینه که خاصی ! متفاوتی
گوش هایش درست می شنوید؟ آدرین او خاص دیده..و این این رویا نیست !آرزو داشت زمان را به بازی بگیرد و چند ثانیه به عقب باز گردد تا مجددا عبارتِ تو خاصی را بشنود. لب های خود را گاز گرفته و زیر لب با واژه ی "ممنونم" تشکر کرد .
سخنی از هیچ کس شنیده نشد . سکوت...چه جز سکوت حاکم بر آنان خواهد بود؟
ترس، تنها دو کلمه قلب مرینت را بی قرار کرد :اون اینجاست .
چشم ها روی صاحب آن صدا متمرکز شدند .تا چه زمان قرار بود اینگونه ترس را به آنان هدیه دهد؟ همان شنل سیاه و صورتش که پوشانده شده بود .بازوی لایلا را در چنگالش می فشرد و با نیشخندِ نفرت انگیزی مرینت را می نگریست: من خیلی راحت می تونم شما رو از سر رام بردارم .پس این هشدارو تو پاریس پخش کنید. اونایی که می دونن باید خودشونو نشون بدن وگرنه..بهای سنگین تری از قبل خواهند پرداخت .
بازوانش را رها کرد و او را به سمت درشکه هل داد .مرینت نگاه خصمانه و سرشار از نفرتی به مردِ همیشه ی خدا مزاحم انداخت: قراره به درجه ی جدیدی از منفور بودن و شیطان بودن برسی نه؟
او قصد رفتن کرده بود؛اما با سخن مرینت ایستاد . نسیمی از سوی آسمان هولناک بودن فضا را به اوج رسانده بود . و آن مرد ساحره مانند را شیطان تر ....مرینت کنترل خود را از دست داد. دوباره همان حس لعنتی؛اما گویا قرار بود بیشت از قبل آزار ببیند . سر خود را فشرد . در میان سخنانِ آن ساحر و تکه ای از خاطراتش گیر کرده بود : من شیطانم ولی..این تقصیر من نیست.
تصویری از گذشته در ذهنش نقش بست.نوزادی با پوست همچون برف سپید ،موهای سرمه ای رنگ و چشمانی اقیانوسی .گویا آینه از کودکیِ خود را به چشم چشم می دید که در آغوش مادرش جای خشک کرده .مادری که با ترس شخصی را می نگریست
_گاهی اوقات بعضیا برای نیک بودن زاده شدن و....
و دوباره همین مرد..اینبار روبه روی مادرش ایستاده بود .همان شنل و صورتِ پوشانده شده
_و بعضیا از اول شرور بودن
اشک های دختر بچه ی کوچک با لباس آبی رنگش هماهنگ شده بودند
_گاهی اوقات از اینکه آدم خوبی نیستی خبر داری..ولی هنوز نمی دونی قراره یه موجود وحشتناک بشی
نگاه نفرت انگیزی به نوزاد معصوم انداخت: این دختر تنها دلیل مرگ باباشه
_تو می ترسی اونایی که روزی بهت تعظیم می کردن تورو خوار و خفیف کنن.چون اونا به راحتی گذشته رو از یاد می برن..فقط کافیه به آیندشون ضربه بزنی
سابین دخترک را عقب کشید و به او غرید: منظورت چیه؟
_و قطعا یه شیطان آدمای بیگناهو هم شیطان جلوه می ده..هرچند که نیستن
چنو قدم به عقب گام برداشت:تورو با افکار درگیر شدت تنها می زارم سابین .
و تنها یک پلک زدن سبب پنهان شدن او از دید مادر مرینت بود .
مرینت دور و برش را نگریست . نفس کشیدن سخت تر از هر زمانی شده بود . او همه چیز و همه کسی که در آنجا حضور داشتند را می دید به جز آدرین..و با اندکی دقت خود را در آغوش او دید . در حالی که از فرط اضطراب با دستان او بازی می کرد و پسرک بهت زده او را می نگریست . بلافاصله با جهش بلندی از او فاصله گرفت و نگاهش را دزدید .آدرین سعی کرد این اوصاف خجالت آو را فراموش کند .از مردی که هنگان اینچنین از او وحشت داشتند پرسید:تو کی هستی؟
_من...لولر اف تاتس هستم(اسم کم آوردم😐😭حاکم افکار😐)
چند ثانیه ای از بیان اسمش نمی گذشت که از دیده ها پنهان شد .
مرینت اشک هایی که حصار چشمانش شده بودند را پاک کرد .
_چی شد؟ یادت میاد چی دیدی مرینت؟
آرنج خود را فشرد .او این کار را راهی برای دلداری به خود می دانست: یادم میاد ..یادم میاد خودم باعث مرگ بابام شدم
اشک هایش شدت گرفت و هق هق کنان تکرار کرد:خودم باعث مرگش شدم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
T^T
چند پارت آدرینت نداشتیم این پارت جبران شد😂
کططممطمی
خببب
آنچه خواهید خواند
.
،
:
(اصلنم شوخی ندارم قطعا من تو نوشتن پارت بعد از نقطه و ویرگول و دو نقطه استفاده می کنم😐)
خببببب من دیگه برم 😐💖💙
بای